مؤسسه چاپ و انتشارات رهرو مهاباد
آدمهاي آن يكي اطاق كتاب اول
تربيع خون ترجمه چهار اثر از «شيرزاد حسن» مترجم: عبداللـه كيخسروي
1- «حصار و سگهاي پدرم» 2- «لوزان» 3- «آن مرد هنگام خشم زيباست» 4- «ديدار در موكولا»
مقدمه مترجممجموعهاي كه در پيش رو داريد، يك مجموعه چهارپاره است. با اشاره به آن چهارپارگياي كه قرار بود موجب انفكاك خوني و تباري در ميان كردها بشود كه نشد و عليرغم تحميل مرزهاي مصنوعي، محتواي درون مرزها يكپارچه ماند. رويكرد اوليه ما جستجوي همين محتواي مشترك بود، در جستاري نسبتاً وسيع با نام «آدمهاي اين يكي اطاق و آدمهاي آن يكي اطاق» فراموش نكنيم كه ما كردهاي ايراني كردستان عراق را «ئهوديو» ميناميم و اين بمعني «آن يكي اطاق» است. ما بر سر آن بوديم وجوه مشترك فرهنگ هر دو اطاق را در برگردان فارسي خود به معرض تماشا بگذاريم، كه ... بهرحال در قدم اول، اين تربيع حاصل آن نيتمندي است تا بعد ببينيم چي پيش ميآيد. و اما اين تربيع شامل ترجمه يك رمان و يك داستان كوتاه و يك مصاحبه بلند و يك سخنراني است كه هر چهار مطلب كار شيرزاد حسن است و ما در اين مقدمه قصد داريم اجمالاً به هر كدام از آنها جداگانه بپردازيم. باري در راستاي جستجوي خودمان و در قدم اول در اين رهگذر به رمان «حصار و سگهاي پدرم» برميخوريم. رمان كمحجم اما پر انرژي شيرزاد حسن. گفتيم رمان پرانرژي و نگفتيم پرمحتوا. چرا كه در اينجا انرزژي از فرم و شيوه اجراي قصه ناشي ميشود نه از محتوا كه در يك كلام همان تاريخ سركوب است و جريان پدركشي. اگر تاريخ پسركشي را سرآغاز و درونمايه تراژدي بدانيم، ميتوانيم آغاز تاريخ پدركشي را سپيدمان پيدايش رمان بناميم. در تراژدي اغلب قتل ناخواسته اتفاق ميافتد و پدر با كشتن پسر در واقع خودش را به قتل ميرساند. حال آنكه در رمان جريان قتل خودآگاه بوده و پدركشي حاصل پروسهاي طولاني و از پيش تعيين شده است و اگرچه پسر با كشتن پدر به لعنتي ابدي مبتلا ميشود و مهر لعنت به پيشانيش ميخورد، اما او با همين مهر به حيات سگيش ادامه ميدهد و هرگز درصدد برنميآيد عمل خودش را براي ديگران توضيح دهد يا توجيه كند بلكه او آهسته و از درون بجان خودش ميافتد و با دو شقه كردن خودش به تنهائي و در تنهائي انتقام قتل پدر را پس ميدهد و اين ميشود روايت غالب معاصر ما از هستي كه همان ژانر نسبتاً نوظهور رمانش ناميدهاند تقريباً كل جريان همين است از كارامازوفها تا حصار و حتي پيش از آن و يا بعد از اين. اما شيوههاي اجرايي اين مضمون متفاوت است يكي روش واقعگرايي را برميگزيند و ديگري واقعيت را به عطر مخرقه ميآميزد و سومي جريان سيال ذهنش را گزارش ميكند و ... «عباراتُنا شتي وصفِك واحد» و اما درباره چيستي اختلاف عبارات و علل و اسباب تشتت. بنظر ميرسد اين اختلاف حاصل چگونگي شكلبندي و ساختار قدرت باشد و تفاوت شيوههاي اجرائي نتيجه حوالتي باشد كه تاريخ بعهده گزارشگر خودش گذاشته است بدين معني كه هنرمند به تناسب شدت و ضعف فشار دست به آفرينش ميزند مثلاً در زمان اختناق به رمز و ايهام روي ميآورد و هنگام آزادي واقعگرا ميشود و بوقت تشتت و پريشاني سبك و سياقي پريشان اختيار ميكند بهمين دليل ميشود گفت بهترين و صادقترين گواه تاريخ سبك هنرمند است نه محتوي اجتماعي كارش. طبيعي است كه مردمي كه تحت سيطره يك قدرت ريشهدار و تاريخي بطور مرتب و منظم سركوب ميشوند مجال آن را خواهند يافت كه به شكلي منطقي و واقعگرايانه با سركوب خودشان روبرو شوند و آن را بهمان سبك و سياق منطقي براي ثبت در تاريخ گزارش كنند. اما اگر قومي غفلتاً توسط يك دستگاه قدرت بيريشه و ديوانه مثل دم و دستگاه صدام يا پينوشه سركوب و ترور شوند و با جرياني بنام ژنوسيد و اِنفال[1] مواجه گردند و تا بخواهند بفهمند چي به سرشان آمده است صدها بلكه هزاران نفر از فعالين سياسيشان از صحنه گيتي محو بشود. فرصت آن را نخواهند داشت يك شيوه منطقي را براي گزارش وقايع اتفاقيهشان اتخاذ كنند. درنتيجه دچار پريشاني و سردرگمي شده و طبعاً اين تشتت و بحران در جان آنها و در هستي و در روايتشان از وجود بروز ميكند و در حالتي بين خواب و بيداري واقعيت و رويا را در هم ميآميزند و سبكي ميافرينند كه ديگران آن را رئاليسم جادوئي مينامند و قس عليهذا. بهمين دليل است كه شيرزاد حسن در جائي گفته است: «همه ما ديوانهايم اگر مثل ديوانهها ننويسيم به هستي خودمان خيانت كردهايم». و اما گفتيم: صادقترين گواه و راستگوترين گزارشگر تاريخ فرمهاي هنري هستند نه محتواهاي اجتماعي همان آثار. اگر اين گفته راست باشد كه هست تمام محتواها كنار ميروند و تمام پيامهاي شعاري باطل ميشوند و ايدئولوژيها كاربردشان را در هنر از دست ميدهند و تنها نشانهها ميمانند و خود نشانهها تبديل به پيام ميشوند. * * * بعدها وقتي كه به بررسي اجمالي آثار آدمهاي (اين يكي اطاق) يعني نويسندهها و شاعران كرد ايراني خواهيم پرداخت خواهيم ديد كه مسئلـه اصلي در شعر و قصه اين آدمها تنها فضاسازي است نه شخصيتپردازي، انگار نويسندههاي كرد ايراني از ساختن شخصيتهاي قصوي يا عاجزند يا ميترسند و يا به عمد پرهيز ميكنند. و تمام هم و غمشان مصروف فضاسازي قصه ميشود آنهم فضاهائي وهمآلود و دودگرفته و ترسخورده. شخصيت قصههاي كردي اين طرف اغلب موجوداتي هستند رنگباخته كه فاقد تشخص لازم قصوي بوده و در ميان هالـهاي از ابهام بدور خودشان ميچرخند. حال سئوالي كه پيش ميآيد اين است چرا آدمهاي اين يكي اطاق وقتي دست به آفرينش هنري ميزنند اغلب كارهايشان به كابوسنگاري شبيه است؟ و فضاي شعر و قصهشان پر از وهم و مملو از وحشت است و كمتر، حتي بصورت جادوئي هم كه شده است بطرف واقعيت نميروند (برخلاف آدمهاي آن يكي اطاق كه كارهايشان عموماً در ردهبندي رئاليسم جادوئي قرار ميگيرد و ...) * * * شايد كساني بگويند سلطه ناخودآگاه بعضي از نويسندگان موفق بر اهل قلم نوپاي ما موجب پيدايش چنين پديدهاي شده است فيالمثل سايه بوفكور بر ذهن و زبان اين موج از نويسندگان كرد حالاحالاها سنگيني خواهد كرد و خيال برخواستن هم ندارد. البته اين قضاوت چندان دور از واقعيت نيست. اما سئوال اين است خود بوفكور در چه شرايطي خلق شده است؟ و چرا از لحاظ سبكشناسي تبديل به عنصر غالب «Dominante» شده است؟ شايد بهتر است توجيه عقلاني اين پديده را هم در ساختار قدرت و شيوههاي اِعمال سركوب در «اين يكي اطاق» جستجو كرد. سركوب در «اين اطاق» تابحال البته به استثناي چند مورد اخير كه آنهم از ناحيه حاكميت نبوده است، كمتر به شكل حذف فيزيكي و محو ناگهاني روشنفكران صورت گرفته است. اين شيوة مرضيه!!! در تخصص رهبران عراق است كه ناگهان درست جلو چشم همه با يك فوت كساني را و يا بالاجماع گروهي را از انظار محو ميسازند و نامش را اِنفال ميگذارند. در اين اطاق اغلب سعي شده است كه بوسيلـه افسرده كردن و تخريب روحي رواني، روشنفكر را از ميدان بدر كنند و يا لااقل با تحقير و ناديدهانگاشتن آنها، نُطقشان را كور كنند. نمونه بارز اين آدمها در سطح كشوري «تندر كيا» و «هوشنگ ايراني» و خود «هدايت» و خيليهاي ديگر است. تا برسد به سطح محلي. به همين دليل عنصر غالب در آثار آدمهاي «اين يكي اطاق» حالاتي از قبيل وهمپردازي و كابوسنگاري و ... است. مخلص كلام اينكه ميشود همه اين حالات را زيرمجموعه بيماري بزرگتري دانست كه جامعهشناسان و روانشناسان اجتماعي آن را افسردگي جمعي مينامند! از يك طرف شخصيتهاي «خِنزر پنزري» حاكم مثل بختك روي سينه نويسندگان جوان و تازهكار ما نشستهاند و از طرف ديگر فضاي تنگ و تاريك سينهمان پر از دوده و غبار دهو اعصار شده است. پس طبيعي است كه نفسهامان مسموم باشد و خلط سينههامان خونين. در چنين فضائي سئوال اساسي اين است: در حاليكه شخصيتهاي تاريخي و واقعي مجال آن را ندارند عرض اندام كنند چگونه ميشود انتظار داشت شخصيتهاي قصوي خلق بشوند؟ و يا نشو نما بكنند؟ مگر نه اينكه شخصيت قصوي بايد ما به ازاءاي در خارج داشته باشد؟ شخصيت كه در خلأ خلق نميشود. راستي اين ما به ازاء در كجاست؟ ... . بهتر است به بررسي كتاب حصار بازگرديم و چند و چون اين امور را به اهلش واگذار كنيم. در بادي امر چيزي كه جلب نظر ميكند، شباهت ناگزير رمان حصار و كتاب صدسال تنهائي است. البته در بعضي از موارد بنظر ميرسد اين شباهتها پيش از اينكه از سر تقليد باشد، نوعي توارد است. تواردي كه اغلب براي سرنوشتهاي مشابه پيش ميآيد. همچنانكه ژنرالـهاي عراقي بسيار به ژنرالـهاي آمريكاي لاتين شبيهاند، بدون شك بايد محصول فرمانروائي آنها هم چيز مشابهي از آب دربيايد. و مگر نه اينكه هدف اصلي سركوب ايجاد خط توليد آدمواره است؟ و باز مگر نه اينكه همه آدموارهها بهم شبيهاند. همانطور كه همه آدمها با هم متفاوتند. پس طبيعي است كه قصه آدموارهها هم مشابه هم باشد با اين ديد و از اين منظر عجيب نخواهد بود اگر فصلـهائي از رُمان صد سال تنهائي و حصار با هم توارد كرده باشند. اشاره من به فصل عشقورزي يكي از دختران داخل قصه حصار با نور مهتاب است و رقص و پايكوبيش با سر و سينه باز بر فراز بام حصار و ماجراي «رميديوس خوشگلـه» و قضيه ملافهها در رمان صد سال تنهائي ماركيز است. اين همه از محتوا گفتيم. حالا خوب است چند كلمهاي هم درباره فرم و تكنيك قصه بگوئيم. قصه با تكگوئي دروني شروع ميشود و تا انتها و يكنفس ادامه مييابد. بنظر ميرسد كه نويسنده با يك پرگوئي پايانناپذير ميخواهد خوانندهاش را تا مرز جنون پيش ببرد اما در حين مطالعه كتاب خواننده ميفهمد كه نويسنده چه هوشمندانه بوسيلـه تكنيكهائي ظريف از قبيل تداعيهاي مكرر و فلاشبكهاي متعدد و ساير تمهيدات ادبي قصه خويش را پيش برده است. لذت رخوتناكي كه در پايان قصه نصيب خواننده ميشود حاصل اجراي قصوي مضمون مكرر پدركشي است كه ميتوانست حتي كسلكننده هم باشد اما به مدد تسلط و آگاهي نويسنده بر تكنيك و فرم قصه همين كسالت تبديل به لذت هنري شده است. استفاده بجا و جادوگرانه از عامل زبان بمثابه مخفيگاه انديشه و نشانههائي كه چيز اندكي را آشكار ميكنند تا چيز مهمتري پنهان بماند از خصوصيات اين قصه است. خواننده از طريق اين دلالتهاي زيركانه به مدلولـهاي متعددي راه ميبرد و ارجاعات فراواني در پيش روي خود ميبيند و همين تعدد ارجاعات قصه را از شر موضوعيتي خاص و تاريخ مصرف مربوط به آن كه آفت قصههاي ايدئولوژيك است نجات ميدهد. ظاهر داستان، حكايت مردمي محصور است قاعدتاً بايد اهل حصار براي اينكه ديوارها و برج و باروهاي حصار را خراب كنند به ايدئولوژي خاصي نيازمند باشند اما ... شگرد ديگري كه نويسنده بكار برده است استفاده از كُرنوتُپي Cornotop[2] معلق است. زمان مكاني كه ميتواند هرجا و هر وقت باشد در عين حال هيچجا و هيچ وقت هم نباشد. تنها چيزي كه اندكي وضوح دارد كردي بودن خصلت آدمهاي محصور در اين حصار نامعلوم زماني مكاني است. زنان و مرداني كه منگ و گيج و محصور در كپسولي معلق در فضائي وهمآلود كه به زبان كردي تكلم ميكنند و به سبك كردي خيانت ميكنند و داراي انحرافاتي هستند كه بيشتر در ميان كردها رايج است. و در رأس اين همه آدمهاي نيمهديوانه پدرسالاري تمام مجنون كه تقريباً در هر خانوادهِ كُردي نمونه زنده آن را (البته در ابعادي كوچكتر) و در هر قبيلـه و طايفه كردي نمونه متوسطي از آن و در هر حزب كردي مشابه كاملي از آن را ميتوان ديد. و پسري عاصي كه مثل و مانندش را فراوان بصورت آوارههائي بند ناف بريده و از رحم مادر رانده شده در سرتاسر دنيا ميتوان مشاهده نمود. و كشمكشي بيحاصل كه نتيجهاي جز پشيماني ببار نياورده است. اين روزها در آن يكي اطاق زمزمههائي بگوش ميرسد و از گوشه و كنار شنيده ميشود كساني ميگويند (بابا صدرحمت به زمان صدام) حداقل آن روزها امنيتي بود و اما حالا چي؟ پدر قصه شيرزاد حسن هم وقتي بدست پسر عاصيش كشته ميشود، چنان هرج و مرجي بر حصار حاكم ميشود كه خود حصاريان به ظاهر آزاد شده پس از فراغت از تجاوز و چپاول و قتل همديگر يكصدا خطاب به پسر عاصي ميگويند خدا لعنتت كند پسر تو ما را به اين روز انداختي. آنروزها زير سايه پدر اگر هيچي نداشتيم حداقل امنيت كه داشتيم، اما حالا چي؟ اما تو اي خواننده حصار!! اگر پس از فراغت از درگيري با كتاب شيرزاد حسن در حاليكه آن را ميبندي كه كنار بگذاري، بياختيار زير لب بگوئي خدا لعنتت كند شيرزاد حسن آرامشم را از من گرفتي! پيش از خواندن كتاب تو چه آدم بيخيالي بودم اما حالا چي؟ جواز موفقيت نويسنده را صادر كردهاي. * * * و اما لوزان – لوزان قصهاي سياسي است كه گاهي تا مرز ابتذال هم پيش ميرود اما همواره مواظب است كه اين «گام معلق لكلك» همچنان معلق بماند و هيچ وقت بر زمين ننشيند. چرا كه نويسنده خوب ميداند در آن صورت آماج تيرهائي قرار خواهد گرفت كه معمولاً در پايان قصههاي ايدئولوژيك نصيب نويسنده اين گونه نوشتهها ميشود. تير كسالت و بيزاري و احساس اتلاف وقت خواننده. بهمين دليل است كه درست سر بزنگاه واقعگرائي سياسي؛ شيرزاد حسن پا پس ميكشد و آن قدر عقبعقب ميرود تا به وادي پر از وهم و ايهام كافكائي فرو افتد و درست در همان جاست كه قصة از نفس افتاده بازيافت ميشود و جان ميگيرد. «آن مرد هنگام خشم زيباست» ترجمة مصاحبهاي بلند است كه توسط شيرزاد حسن و هيوا قادر صورت گرفته است. اين مصاحبه آنچنان رمانيزه شده است كه بياختيار آدمي را در فضائي قرار ميدهد كه بطور كلي با آنچه از يك مصاحبه ميشود انتظار داشت متفاوت است. ما در همان گامهاي نخست اين گفتگو به فضائي پرتاب ميشويم كه به عالم رمان و قصه متعلق است نه مصاحبه و گفتگو. گوئي نويسنده ميخواهد بگويد: حوزه تفهيم و تفاهم و منطقِ مصاحبه براي بيان آنچه بر ما رفته است و يا ميرود، كافي نبوده و تقرير اين جنون تنها از طريق تحرير مجانين ميسر است و بس. و اين همان دنياي روايات و عالم محاكات است. * * * «ديدار در موكولا»: يك نفثهالمصدور است. بياني سوزناك و غمگِنانه از ساختهاي اجتماعي – فرهنگي – رواني ما. در يك كلام روايتي است هستي شناختي درباره آنچه بر ما رفته است و يا آنچه هماكنون بر ما ميرود. حديث نفسي سوگمندانه. آميختهاي از عرق خجالت و خلط خونين سينهاي كه مبتلا به دردي مزمن است و زهرابه روحي كه معطوف به آگاهي است و شربت شيريني كه معتنابه آيندهاي اميدواركننده است. مخلص كلام اينكه ميخواهم بگويم اين زهرالقند هم سخت نوشيدني و نيوشيدني است: حال نوبت ميرسد به گفتاري در باب خود نويسنده. راستي شيرزاد حسن كيست؟ شايد تسميه شكلي از كدگذاري باشد و يا به نوعي برچسبزني باشد و ميدانيم برچسبزني به اشياء ارزشي مصرفي ميدهد و آنها را رازآميزتر ميسازد رازآميز و جذاب براي جلب مشتري بهر حال كدگذاري عملي است انحرافي.
فيالمثل وقتي به يك قوطي كنسرو ماهي لقب «تن ماهي جنوب» ميدهيم،
در حقيقت ذهن مصرفكننده را بطرف مقاصدي هدايت كردهايم كه اگر
نگوئيم هيچ ارتباطي با محتويات داخل قوطي و ارزش غذائي آن و واقعيت
وجودياش ندارد، حداقل ميتوانيم بگوئيم ماهيت آن را بيان نميكند
و حتي آن ماهيات را بيشتر گم ميكند اين مقاصد در راستاي معرفي و
تبليغ كالائي است كه در كارخانه ما ساخته شده است. يعني كارگاه
كنسروسازي «جنوب» كه حتي ممكن است در شمال هم واقع شده باشد. يعني
نسبتهايي عاريهاي كه تنها نظر توليدكننده را تأمين ميكند (فراموش
نكنيم توليدكنندگان اغلب نظري جز اغفال مصرف كننده ندارد) حال اگر
اين كارگاه توليدي يك بلوك تاريخي يا ايدئولوژيكي و يا حتي اجتماعي
باشد و آن كالا «انسان» كاربرد كدگذاري بمراتب گمراهكنندهتر
خواهد بود (شايداستبداد چهرهاي كه «فوكو» از آن ميگريزد همين
است) وقتي ميگوئيم
شايد انگيزه من از ترجمه طيف متنوعي از آثار شيرزاد حسن
من بيشتر بدنبال شناسنامه قوم خودم هستم نه افراد اين قوم
در پايان از دوستان عزيزي كه در تهيه اين مجموعه مرا ياري عبداللـه كيخسروي سقز 27/1/81
شيرزاد حسن
حصار و سگهاي پدرم
برگردان به زبان فارسي توسط عبداللـه كيخسروي
تقديم به:
روح پدرم ... به حصار كوچكش به: بچههايم ... اميدوارم وقتي بزرگتر شدند در حصار كسي زندگي نكنند ... حتي اگر حصار من هم باشد ...
به جاي مقدمهاز نمايشنامه «ما را - ساد» اثر پيتر وايز (ساد) به (مارا) ميگويد: «مارا .... زندانهاي درون ذات انسان بسيار تاريكتر و وحشتناكترند از زندانهاي سنگي و تاريك! و تا زماني كه همچنان بسته بمانند، هر جنبشي از طرف ما تبديل به زنداني خواهد شد و هر كوششي از جانب ما گور قيامهايي خواهد بود، كه بايد از نو توسط زندانياني بدخو ويران شده و در هم بريزد.» اونهاشان صداشان را ميشنوم. ميشنوم چي ميگن. گريه و زاريشان پاك گيجم كرده است مخم دارد ميتركد. گوشهايم از صداي گريه و زاريشان پر شده است. ميبينم چطوري با هر ده ناخن انگشتانشان پوست نازك گونهها و گردنهايشان را جر ميدهند، ضجههايشان مانند چركابهاي از راه گوشهايم به درونم ميريزد. مگر ميشود آدم صداي گريه خواهرها و برادرها و مادرش را نشناسد؟ من از همان بچگي با اين گريهها آشنايم. گريههاي وقت و بيوقت. گريههاي هميشه حاضر. من حتي صداي در گلو خفهشدة شبانهشان را ميشناسم. صداهايي كه از لابهلاي درزهاي پنجرههاي بسته و درهاي قفل شده و ديوارهاي ضخيم به گوشم ميرسند. از وحشت و شرم شنيدن شيون خواهرهاي بيكس و كارم انگشت سبابة هر دو دستم را توي گوشهايم ميچپانم. اونهاشان هنوز صداشان را ميشنوم. جگرم كباب ميشود. اما چكار ميتوانم بكنم؟ ديوارهايي ما را از هم جدا ميكند. ديوار گنبدهايي كه هر كداممان را در بر گرفتهاند. ديوارهايي كه از تو پر از جاي پنجولـهاي ماست. ديوارهايي كه جاجاي كاهگل آنرا با چنگ و دندان كندهايم خون خشكيده سرانگشتانم بر روي آجرهاي بيرونزدهشان يادآور آن روزها است. روزهايي كه ديوانهوار گونهها و پيشاني تبدارم را به آنها ميكوبيدم و هقهق گريهام را سر ميدادم. عجيب است كه هنوز زندهام. نه من زنده نيستم. حالا توي يك گور تاريك و غمناكم. از تك و تا افتادهام و مثل خفاش به تاريكي عادت كردهام. راستي به تاريكي عادت كردهام؟ چقدر دلم براي يك ذره آفتاب تنگ شده است. مثل يك خواب خوش بياد ميآورم كه چطور از روزنه سقف اطاقِ پدر، كودكانه سعي ميكردم مشتهايم را از نور خورشيد پر كنم و با چه دقتي يك شعاع از نور خورشيد را شكار ميكردم. راستي اين من بودم كه آفتاب تابستان داغم ميكرد؟ چقدر به يك نفس هواي پاك محتاجم. آه، يك عمر است. يك عمر ابدي كه بغير از كورسوي نور يك شمع هيچ چيزي سايهام را از سايه سگهاي بدخوي پدرم جدا نكرده است. سگهاي بدخو، سگهاي سفلـه و وفادار، سفلـه نسبت به من و وفادار نسبت به پدرم. واي از بزاق زهرآگين دهانشان. وقتي بزاقشان روي دستها و صورتم ميچكد. پوستم تا سرحد مرگ به خارش ميافتد. آن زنها و دختران خوشساق و سينه كه پشت اين ديوارها محبوسند به چه كسي التماس ميكنند؟ به من؟ تف بر من كر و لال و دست و پا چلفتي و اخته شده. واي از هيبت لاشه پوسيده و لـه شدة پدرم، امان از خواهرهايم …! اينهاش ميشنوم صداي مردهپاي لعنتي را ميشنوم. ميشنوم چطوري بهشان التماس ميكند (بدون شك آن ولدالزنا حالا دارد با هزار دوز و كلك گولشان ميزند.) روي سر و سينهشان دست ميكشد و رانها و كفلـهايشان را ويشگون ميگيرد. از يك مردهپا چه انتظاري ميشود داشت؟ ميبينم لنگلنگان از روي گورها ميپرد، سكندري ميخورد و نزديك است بيافتد. اما به كمك سنگ قبرها تعادلش را حفظ ميكند و با چشمهاي هيز و قيكردهاش از لاي يخههاي جر خورده پيراهنهايشان تا بالاي نافشان را ديد ميزند و با صداي زير و زنانه ميگويد «مادرهاي داغدار، اونهاش توي همون گنبد قايم شده. پسر دلشكسته شماست. خواهراي نااميد. اونها شش برادر بختبرگشته شماست كه به لعنت خدا و پدرتان گرفتار شده است. اينهاش هر شب تا خود سحر به خاطر گناهي كه مرتكب شده است عذاب ميكشد و سرش را به در و ديوار ميكوبد، مثل پلنگي زخمي نعره ميزند و اسم تكتك شما را به زبان ميآورد و از شما استغفار ميكند. من با تهمانده سفرهام زنده نگاهش داشتهام والا خيلي وقت پيش ميمرد. ميترسم با آرزوي يك بوسه شما يا يك لبخندتان بميرد. بياييد و در حقش مادري كنيد و مثل يك خواهر خوب در آغوشش بكشيد. بعد ميخندد. نه. به حرفاش گوش ندهيد. آدم كه نبايد حرفاي يك گوركن پير و شهوتباز را جدي بگيرد. نگهبان مردهها!!! اُف * * * همان شبي كه دستهجمعي پدر را دفن كرديم، اسب عربي پدر را بعنوان حقالسكوت پيشكش كردم با قرار اينكه در مقابل قتل پدر كر و كور بشود ميدانستم قابل اعتماد نيست. آدمي كه با مرگ دمخور شده باشد نميتواند قابل اعتماد باشد. همان شب مثل يك شبح از توي تاريكي بيرون پريد لنگلنگان عينهو يك مرده بالاي سر جسد ظاهر شد. يك لحظه مثل كسي كه نماز ميت ميخواند چند بار دولا و راست شد و بعد تكتك ما را از سر تا پا ورانداز كرد (نگاهش روي خواهرهايم بيشتر درنگ كرد) بعد پارچة دور جسد را پس زد. چشمهاي شيطانيش توي تاريكي برق ميزد. اين اولين بار بود كه ميديدم چشم آدم هم ميتواند مثل چشم گرگ توي تاريكي بدرخشد. سنگيني تنهاش را روي پاي سالمش انداخت و مثل كسي كه بخواهد دايرهاي رسم كند انگشت شهادتش را توي خون جسد چرخاند و مثل يك افعي زبانش را بيرون كشيد و خون انگشتش را ليس زد و مثل كسي كه بخواهد از طعم چيزي سردربياورد يك لحظه منتظر ماند و بعد با سرعت بلند شد و چند قدم به عقب پريد و لبهايش را دوباره ليس زد و جيغ كشيد «اين مرد كشته شده» من همانجا فهميدم كه دارد تهديد ميكند شايد حقالسكوت بيشتري ميخواست. خواهرهايم توي سر و روي خودشان ميزدند، خون و عرق از گونههايشان جاري بود. طره گيسوانشان را دستهدسته ميكنند و يقه پيراهنشان را تا نزديكيهاي ناف جر ميدادند و سينههاي عريانشان را در معرض ديد مردهپا قرار ميدادند. سينههاي سفت و سفيدشان، نه يكي نه دوتا نه ده تا! مردهپا زير نور كمرنگ مهتاب از خود بيخود ميشد و حركاتي عجيب و غريب بروز ميداد و سرمست از تماشاي آنها فرياد ميزد «گفتم كه اين مرد رو كشتن» و ژستهايي تهديدكننده ميگرفت. خواهرهاي بيمروتم هماهنگ و يك صدا با انگشت اشاره مرا نشانه ميرفتند و فرياد ميزدند: كار اونه. ما ميدونيم. خودمون ديديم. قاتل؛ پدركش! و مردهپا از زور خنده پس و پيش ميشد و با هردو دستش دلش را گرفته بود و از زور خوشي ريسه ميرفت. از همه بدتر زنباباهاي زبونم. آنها كه يك عمر زير پايم نشسته بودند و من بيچارهتر از خودشان را براي كشتن او تشجيع كرده بودند و آنقدر توي گوشم خوانده بودند تا من بينوا جسارت پيدا كنم و خنجر از كمر بكشم و او را بكشم و تيكهتيكه كنم و جسدش را بياندازم بيرون حصار، حالا همينها راستراست تو رويم ايستاده بودند و با تنفر نگاهم ميكردند و زير لب زمزمه ميكردند: قاتل، پدركش. اين ديگر غيرقابل تحمل بود. خواهرهايم چند بار سعي كرده بودند او را خلاص كنند؛ زهر توي غذايش ريخته بودند اما او كه از همان بچگي خودش را به انواع سموم عادت داده بود هر بار قِسِر در رفته بود و حتي بر روي خودش هم نياورده بود، حالا جنازه بيجانش را ميبايست به خارج از حصار حمل ميكردم و همانجا در گوشهاي رها ميكردم و ميگذاشتم كلاغها چشمهاي هيزش را از حدقه دربياورند. همان چشمهايي را كه روزگاري هر زن يا دختري را ميديد يك هفته بعد صاحبش ميشد (زن و ماديان تنها چيزهايي بودند كه او را خوشحال ميكردند) منكه به خيال خودم از بدبختي زنباباها و خوهرهايم باخبر بودم و ميدانستم هووداري و اسارت چه مصيبتي است تصميم گرفتم اين قفس را بشكنم و قلعه انباشته از زنهاي كرمكي پدر را روي سرشان خراب كنم. حالا ميبينم كه مردهپاي زپرتي با زبان بيزباني به خواهرهايم اشاره ميكند و با چشمهاي وقيحش از من ميخواهد پاندازشان بشوم «ببينم توي اينهمه دختر خوشگل يكيشون نصيب ما نميشه؟» دو تا از خواهرهايم كه از قصد مردهپا بو برده بودند، به بهانه زاري كردن بر جسد باشكوه پدر پيراهنهايشان را تا دامن جر دادند و بعد خودشان را روي جنازه انداختند. بقيه هم در نهايت بيشرمي به همديگر سقلمه ميزدند و براي مردهپاي شل زيرابرو نازك ميكردند و قر و قميش ميآمدند و با كرشمه به دور جنازه ميرقصيدند و صيحه سر ميدادند و سكوت قبرستان را ميشكستند. آنها چقدر به پريهايي تبعيدي شبيه بودند كه از آسمان اخراج شده باشند با بالـهاي قيچي شده لابلاي سنگ قبرها رها شده بودند و كفل و سينه تكان ميدادند و عشوه ميريختند و ساق و سينههايشان را در معرض نور مهتاب قرار ميدادند. قادر نبودم به آنها جواب منفي بدهم. من با اين دختران رسيده و حشري و آن شاهد شهوتباز چكار ميتوانستم بكنم؟ خواهرهاي حشرياي كه تا به حال بوي هيچ مردي به مشامشان نخورده بود. دختراني كه از زور شهوت دزدانه به سراغ اسبهاي پدر ميرفتند و حتي از بزها و گربههاي نر او هم نميگذشتند. دختراني كه هرگز پايشان به آنطرف ديوار قلعه نرسيده بود و مردهپايي كه همه چيز را ميدانست و ميخواست هرچه بيشتر از من باج بگيرد. مگر نااميدي همين دختران كافي نبود كه من آن تصميم شوم را بگيرم؟ ميدانستم چه شبهايي تا خود سحر آنها با جهيزيه ناچيزشان ورميروند و بقچههايشان را باز ميكنند و تكتك محتويات آن را وارسي ميكنند. سوزنها، نخها، كيسههاي حاوي ميخك و دانههاي معطر، زيرپوشهاي لطيف و نيمتنههاي مخمل زردوزي شده، آخرسر هم با چشماني پر از اشك و حسرت روي بقچههايشان به انتظار مردي كه از خيل حصاريان نباشد بخواب ميروند و خواب مسافر راه گمكردهاي را ميبينند كه برحسب اتفاق دروازه بلند قلعه آنها را بكوبد... حصار پدر، زندان پسران و دختران بختبرگشتهاش، طويلـه اسبها و قاطرهايش هزاران قفس قناري و كبوتر. دهها لانه سگ و گربه و خرگوش. حجرههاي زنهايش. همه و همه اينها را بهم ريخته بودم. امشب آخرين شب اسارت و اولين شب آزادي و پرواز سرافرازانهمان بود. مگر ميشد بدون قتل او ديوارهاي بلند حصار را خراب كنم و حصاريان را آزاد سازم؟ ميدانستم پشت هر قطره اشك يك لبخند پنهان شده است و توي هر صيحهاي به اندازه حجم شنواييم صداي قهقه ميشنيدم. فضاي وحشتگرفته گورستان مبدل به تماشاخانه سرفرازي ما شده بود. مردهپاي شل و شهوتباز حالا شده بود اولين عاشق و خواستار خواهران دلشكستهام. ناجوانمردانه توي آنها گشت ميزد و به چشم مشتري ورندازشان ميكرد ودر حاليكه پاي فلجش را بدنبال خود ميكشيد آنها را از جلو و عقب سبك سنگين ميكرد. گونههاي بعضيشان را ويشگون ميگرفت. ميخواست بداند گونه كداميك از آنها پرخونتر است. پنجه به گوشت ران آنها گير ميداد تا بداند مال كداميك سفتتر است و گوشت كداميك شل و افتاده است. آخر سر آن پستفطرت دست روي «زليخا» گذاشت. با انگشت كوچكش چاه زنخدان او را نوازش كرد و مثل آدمهايي كه در قماري برنده شده باشد ميخنديد. يكباره مثل كسي كه شهوت ديوانهاش كرده باشد شرم و حيا را كنار گذاشت با سه پرش از آنطرف سنگ فبرها خودش را به زليخا رساند و تند در آغوشش كشيد. در اين حال عينهو پلنگي گرسنه خرناسه ميكشيد. هرگز فكر نميكردم زليخا به اين سادگي تسليم بشود. خيلي زود چشمهاي «زليخا» از زور خوشي به عقب برگشت و همانطور ماند، درست مثل چشمهاي يك مرده. مردهپاي شل همان شبانه توي آنهمه مرده و سنگ قبر ... خواباندش روي زمين و بي معطلي عينهو يك افعي خزيد لاي پاهايش. «زليخا» وقتي كه از فرط وحشت و كيف جيغ زد همه مردهها براي يك لحظه چشمايشان را باز كردند و بعد از يك پلك زدن دوباره براي هميشه خوابيدند. هنوز هم كه هنوز است قطرات خون بكارتش روي سنگهاي سفيد آن گور لعنتي باقي مانده است. باران بهار و برف زمستان هم آن را نشسته است. چه كسي باور ميكند. (اي اژدهاي پير اي نگهبان مردهها). اما من ديدم. من به چشم خودم ديدم آن شل هوسباز چگونه دختران تازه مرده را از توي گورشان بيرون ميكشيد و از آنها كام دل ميگرفت. آنها را مثل سگ بو ميكشيد و بعد ميبوسيد و آخر سر بكارتشان را برميداشت و بدون اينكه كسي بفهمد آنها را دوباره توي گورشان ميخواباند و با عجلـه مثل شياطين زشت رويشان را با خاك و قلوهسنگ ميپوشاند. همان شب، شب اول آزادي و رهايي و سرخوشي و سرگردان شدن! شب اول پدركشي... خواهرهايم پاك آبرويم را ريختند. بيمحابا جنازه پدر را رها كردند و بدنبال شبح مردهپاي شل افتادند. او هم سرمست از خودباختگي آنها از روي سنگ قبرها ميجهيد و ضمن جهش ميخنديد و سعي ميكرد خودش را طوري نشان بدهد كه انگار از عهده همه آن دختران كرمكي برميآيد. خودش را با اطواري زشت از چنگ آنها درميبرد و لبخند زشت و موزيانهاش يك لحظه لبهاي شكريش را ترك نميكرد تا اينكه بالاخره توي محاصرهشان افتاد و قاطي خاك و خل قبرستانش كردند. يك عده از آنها كه چيزي گيرشان نيامده بود، بيشرمانه سينه و پستانشان را به سنگ قبرها ميماليدند و با وحشتي شهوي كه تنها از دختران اسير ميشود انتظار داشت ميل هزار سالـهشان را شيون ميكردند. چنان محشري بپا كرده بودند كه نميشد قطرات اشك آنها را از خون لبشان تشخيص داد. خوني كه در اثر لب گزيدن بياختيار آنها جاري شده بود. قادر نبودم مانع هجوم و غلبه شهوتشان بشوم. گوركن كافركيش هم ضمن فرار به عقب برميگشت و فاتحانه خطاب به دختران حشري ميگفت: (دست از سرم برداريد قول ميدهم مطابق شرع خدا و پيغمبر خدا همه شما را به عقد خودم درآورم و همه شما را راضي كنم). «زليخا» همان شبانه مرد. نه اينكه فكر كنيد از درد و يا حتي تنها از فرط خوشي مرده باشد بلكه از زور آرزومندي مرد. خون سياهي كه حاصل سي سال دخترانگي او بود و سي سال انتظار ريخته شدن را كشيده بود حالا حالاها بندبيا نبود. همانطور ميريخت و ميريخت و من و همه مادران و خواهرهايم تنها كاري كه از دستمان برميآمد جيغ و داد بودو دستپاچگي. خون بند نميآمد. نه با دعا و نه با نذر و نياز. هر چه كهنه و پارچه كه دم دستمان بود آن تو چپانديم، اما بيفايده بود. «زليخا» مرد و مردهپاي لعنتي از تهديد دست برنميداشت. ناچار صبح كلـه سحر آفتاب نزده پس از دفن زليخا (سارا) خواهر وسطيم را دو پشته سوار بر اسب عربي پدرم همرا با مردهپاي ملعون روانه كردم. همهچي تمام شد. ديگر رنگ آسايش را نخواهم ديد ... من كه طالب سرفرازي و عشق بودم حالا بايد در معرض تنفر و طعنه مادرها و خواهرها و برادرها و حتي كارگرهاي قلعه و مهترهاي اسبهاي پدر قرار بگيرم. فكر نميكردم به محض كشتن او بقيه عمرم ناچار خواهم بود زير اين گنبد با سگهايش دمخور بشوم. شبها كه از زور تنهايي ميخواهم آواز بخوانم متوجه ميشوم كه چيزي از آوازهاي آن سالـها را بياد ندارم. يك لحظه كه از خودم غافل ميشوم بياختيار همراه با سگهاي پدر زوزه سر ميدهم. هنگامي كه گرسنگي به من فشار ميآورد عينهو سگهاي پدر و همراه به آنها پوزهام را در لگن شوربا فرو ميبرم همان شوربايي كه هر روز غروب مردهپاي توي لگن ادرارش از پشت ديوار خراب شده حصار ميفرستاد اينور، تا من بدنبال تيكهاي استخوان توي لگن دست ميبرم سگهاي بدخوي پدرم ته لگن را بالا ميآوردند. دستهايم را گاز ميگيرند، لعاب دهانشان پوست دستم را ميسوزاند ... اي داد و بيداد. خدايا به فريادم برس... چي فكر ميكردم چي شد؟ من پيش خودم حساب ميكردم ديگر كسي روي سرم فرياد نخواهد كشيد و كسي توي صورتم تف نخواهد انداخت و كسي چوب توي سر و كلـهام نخواهد شكست و به جاي اسب چرخ چاه از من استفاده نميكند. و كسي مجبورم نخواهد كرد چاهها و كهريزهاي مرده را دوباره زنده كنم و به آب برسانم. پيش خودم ميگفتم او را خواهم كشت و از دست خرده فرمايشهايش خلاص خواهم شد. (آدم خسيس و ناخن خشك ساعتها نگاهم ميداشت و ده شاهي به ده شاهي از من حساب ميكشيد.) يعني در تمام عالم، من تنها پسري هستم كه پدرش را كشته است؟ حالا مگر چي شده است؟ نه اون حضرت نوح بود و نه من پسر نااهلش. شايد پسر نوح خوشبختتر بود كه امواج ديوانه طوفان او را بلعيد. اما من چي؟ من بدبخت بايد زير گنبد روي گورِ داخلِ گنبدِ سرد و بيروح پدر فرياد بزنم. آهاي خواهرهاي بيمروتم آهاي مادرهاي سفلـهام. «من اينجايم نجاتم بدين. از دست سگهاي پدر نجاتم بدين» اما نه! همهمه و عوعو سگها مانع ميشود كسي صداي مرا بشنود ... نه! من حتي فرياد كشيدن را فراموش كردهام. من مثل سگهاي پدر عوعو ميكنم و پوزهام را مثل سگهاي پدر توي لگن فرو ميبرم. لگن شاش مردهپاي ملعون. همان لگني كه بوي شاش ميدهد همان مردهپايي كه در قبال خدماتش هر روز يك ليره از من ميخواست. من اين ليرهها را از توي صندوق مادربزرگم كش ميرفتم... . بوي گند لاشه پدر و مدفوع سگ و شاش خودم دارد ديوانهام ميكند بيچاره شدهام. اما انگار كمكم دارم عادت ميكنم. كسي را سراغ داريد كه توي يك گور با لاشه پدرش زندگي كند. همانجا بخورد و همان جا هم بخوابد. همان گوري كه با دستهاي خودم كندم. * * * نه حتماً ميبايست او را ميكشتم. ميبايست من آن مرد را حتماً ميكشتم. مردي كه من به درازاي عمرم چيزي نبودم الا سايه او. آنهم سايهاي كمرنگ و ناتوان، مثل سايهاي كه آفتاب دم غروب در زمستاني مهگرفته ترسيمش ميكند، بيجان و كمرنگ. از همان روزهائي كه تازه تاتي تاتي راه افتاده بودم يادم داده بود كه گوشه قبايش را بگيرم و دنبالش راه بيايم اگر زمين ميخوردم حق نداشتم گريه كنم اگر عقب ماندم شلاق ميخوردم. مثل تولـه سگ ميبايست دنبالش ميدويدم گاهي انتهاي عصايش را ميداد دستم و زماني نك شلاق سهشاخهاش را. من به پاي او نميرسيدم و ميبايست هميشه بدوم. چه خشمي قلب كودكانهام را ميفشرد. سايه مقتدر او سايه مرا محو ميكرد. هر روز دهها بار ميبايست جلو پايش خم بشوم و گيوههايش را جلو پايش جفت كنم. نميبايست حتي توي دلم ناراحت بشوم و اگر اشتباهي ميكردم ديگر واويلا. گيوههايي كه به دو قايق كوچك ميمانستند و ميبايست اول لنگه راستش را جلو پايش ميگذاشتم و بعد لنگه چپش را. تا كي هوس ميكرد و آنها را ميپوشيد. حسابي خستهام كرده بود؛ تمام عمر من در جفت كردن كفشهاي خودش و ميهمانهاي بيشخصيتش ميگذشت. يك يك اسبهايش را قشو ميكشيدم و يالـهايشان را شانه ميزدم بارها با لگدپرانيشان مواجه ميشدم و هر بار با دهاني پر از خون به كارم ادامه ميدادم. نه! من به تنهايي او را نكشتهام. مادر خودم و همه نامادريهايم چشم دوخته بودند به من حتي خواهرهايم. همانهايي كه از پشت ديوارهاي ضخيم و پنجرههاي بسته آههاي سرد ميكشيدند و حتي در خواب هم ردپاي مردان بيگانه را بو ميكشيدند و از پشت ديوار و پرچين و پرده و روپوش و نقاب و چادر فرمايشات پدر را ميشنيدند. (فرمان پشت فرمان). همه برادرهاي دست و پا چلفتي و ترسو و دوجنسه و اختهشدهام، همه و همه عقيده داشتند و از من ميخواستند كه (فلاني تو تنها كسي هستي كه قادري در خواب ناز غافلگيرش كني و او را بكشي) دست به دامنم ميشدند، التماسم ميكردند، شال كمرم را ميچسبيدند بر دسته خنجرم بوسه ميزدند. امان از روزگار خواهرهايم. آنها حق نداشتند با هيچ نرينهاي روبرو شوند، حتي من هم تنها قاچاقي ميتوانستم برويشان بخندم خواهرهايي كه داشتند پا به سن ميگذاشتند و ناچار بودند موهاي جوگندميشان را بوسيلـه حنا و وسمه پوشش بدهند. من ميبايست قاچاقي سرخآب و سفيدآب و وسيلـه سرمهكشي و موچين و شانه و ساير ملزوماتشان را تهيه كنم و دزدكي به آنها تحويل بدهم. من بعمد آينههايي انتخاب ميكردم كه تصاوير واضحي از آنها نشان ندهد بلكه متوجه چين و چروك صورت و گردن و گونههايشان نشوند (لكههاي سياه و خالـهايي كه علامت پيردختريشان بود.) امان از خواهرهاي نكبتياي كه من داشتم؛ چه آنهايي كه خواهر تني خودم بودند چه آنهايي كه ناخواهريم بودند. لعنت به آن غروب سگي كه با وحشت و شرم و حسرت و ترس همه بدور چاه داخل حصار حلقه زده بودند و در انتظار نوبت مثل بيد ميلرزيدند و هر مادري به نوبت پاهاي دخترش را از هم ميگشود و پيرترينشان با دستهاي لرزان بوسيلـه گزليكي كند آنها را ختنه ميكرد. قلعه از فرياد وحشتشان داشت خراب ميشد و آنها به كارشان ادامه ميدادند. تنها كاري كه از من ساخته بود اين بود كه چند تن از آنها را قايم كنم و دو نفر از آنها را توي لانه مرغها و يكيشان را توي طويلـه و دوتاي ديگر را در بالا پشت بام و كوچكترينشان را توي صندوق قايم كردم و با عجلـه چند بار او را بوسيدم دندانهايش از وحشت بهم ميخورد و صدا ميكرد ترسيدم كسي وارد اطاق بشود و صداي بهم خوردن دندانهاي او را بشنود. از لابلاي شاخ و برگ درخت توتي كه مخفيگاهم بود ميديدم از آنها خون ميچكد. خاكستري كه براي جلوگيري از خونريزيشان به آنها ماليده بودند كارساز نبود. سرم بشدت گيج ميرفت و ميترسيدم از لاي شاخههاي درخت توت سرنگون بشوم. نه تنها من كه برادرهاي بيغيرتم از پشت پنجرههاي طويلـه گريه ميكردند. تا نوبت يكي از دختران ميشد بغلدستياش مثل گاو ماغ ميزد. مادر پير – پيرترين زنپدرم كه بيشتر به اژدها ميمانست در يك دست گزليك را ميفشرد و در دست ديگر قطعه پوست بريده را كه بعد از يك لحظه تأمل آن را ميانداخت جلو سگ افشاري پدر و بعد سرش را بلند ميكرد و توي چشم مادرهاي غمگين نگاه ميكرد و ميگفت: «اين قطعه گوشت روزيي حصارمان را مسدود كرده بود. حالا ببينيم از اين لحظه به بعد چطوري خداوند خير و بركتش را بر سرمان خواهد باراند». فرداي آن روز داخل اطاقش شدم و گفتم: مادر بزرگ نميبايست آن كار را با آنها ميكردي نميبايست آن دختران جوان را ختنه ميكري. چشمانش پر از خون شد و گفت: پسرجان تو نه از شرع خبر داري و نه از عالم زنان. يكي دو روز ديگر آب خوردن از دست خواهرهايت حتي براي تو هم حرام ميشد، چه برسد به نان. حالا ديگر راحت شدند؛ حتي وقتي هم كه بالغ بشن كمتر خواب حرام خواهند ديد. برادرهايم خطاب به من گفتند: (داداش، تو بزرگ مايي آخر تا كي تسليم) مگر بصورت قاچاق والا هيچكدام تا پشت ديوار قلعه نرفته بودند و هيچ شوخي اي بلد نبودند و تنها در توالت بود كه جرأت ميكردند بخندند. از صبح تا شب كارشان پاك كردن طويلـههاي پدر بود. همان برادرهايي كه وقتي نعره پدر را ميشنيدند شلوارشان را خراب ميكردند ميگفتند (نترس ما همه حمايتت ميكنيم. تو خجالت نميكشي ميگذاري همه ما را اخته كند؟ تا كي ميشود با ترس و لرز شبانه سر وقت ماچه استرها و ماده الاغها برويم). تا كي بايد توي علفزارهاي نزديكي كه پدر آنها را هم محصور كرده بود بزها و گوسفندها و برهها و بزغالـههايش را بچرانيم و اگر برهاي يا بزغالـهاي چيزي گم بشود آنوقت واويلا... هميشه چوب و فلكمان براه بود. هنوز خيلي بچه بوديم كه تو دلمان دعا ميكرديم و ميگفتيم خدايا چي ميشد از روي يكي از اسبهايش ميافتاد و گردنش ميشكست. (التماسم كردند – به پايم افتادند كه فلاني بيا و ما را از دست اين ديو خلاص كن) انگار همه چشم به دستهاي من دوخته بودند من ناسلامتي برادر بزرگ اين خاندان بودم!! اغلب روزها مادرهايم سر نوبت با هم گلاويز ميشدند و موهاي همديگر را ميكندند. شبها همه ما از خودمان خجالت ميكشيديم بخاطر قشقرقي كه به راه ميانداختند. پدر خودش را به موشمردگي ميزد و اگر خيلي سرحال بود با پاشيدن يك مشت خاك جلو آن زني كه دوست داشت آن شب نوبتش بشود او را انتخاب ميكرد. پس از مدتي زنها فهميدند مردي كه به قدرتش پشت بستهاند چيزي نيست جز يك آدم هوسباز و هرزه كه در واقع دشمن همه آنهاست. بهمين دليل سعي كردند دل همديگر را بدست بياورند و از هم دلجويي كنند. گريه ميكردند و با گوشه لچكها و روسريهايشان اشك همديگر را پاك ميكردند. من بودم كه وسمه برايشان ميخريدم – حنا – و انواع داروها و رنگ موها. ميدانستم پدر شهوتبازم اگر توي موهاي يكي از زنهايش يك تار سفيد ببيند بياد تجديد فراش ميافتد. كار به جايي رسيد كه شرم را گذاشتند كنار و علناً توي آغلـها و طويلـهها و كنار دهانه چاه جمع ميشدند و درددل ميكردند. ميشنيدم از پشت ديوارها و درهاي بسته از روي ايوان و بالاپشتبام ميشنيدم بخصوص جوانترهاشان ميگفتند: «واي خواهر چكارم ميكني. نميداني چه خارشي بجانم افتاده است. چه آتشي ...؟!» «تو چي ميگي (خازي) الان يك ماهه بسراغم نيامده» «شما از من خبر نداريد. به واللـه طعم و مزهاش را فراموش كردهام» «بخدا خواهر حاليش نيست. بدبختي اينه كه بغير از اسب عربيش همه اسبهاي ديگهشم اخته كرده» «اي احمقهاي مودراز كوتاه عقل فكر ميكني مارو براي چي عقد كرده تنها بخاطر چند صباح هوا و هوس. همين» «شايد هم خواسته بچه براش بزايم» آگه پسر بزايم كلي سر كيف ميشه و آگه هم دختر شد ديگه واويلاست» «عزيز من همه اينها درست اما چيزي كه منو كشته اينهمه خدمت و بندگيه آنهم به چي؟ به سگ و گرگ و اسب و استر» «واللـه خيلي زور داره كه آدم عمر عزيزش رو توي طويلـه هدر بده» «جهنم از همه اينها هر بار كه از سفر برميگرده يه زنيكه هم مياندازه ترك زينش و يه شبم به اون اختصاص ميده» «منيج» عزيز تو بايد انصاف داشته باشي. اون چطور ميتوانه هر شب به همه ما برسه. اگه ماهي يه مرتبه هم نوبتمان بشه جاي شكرش باقيه» بايد كلامونو بندازيم هوا… «كسي چه ميدونه شايد يكي از همين شبا روي شكم يكي از ماها تموم كرد» «خدا از دهنت بشنود، ولي من چشمم آب نميخورد اون قوچ پير نميميره كسي كه در روز سه وعده عسل زهر مار كنه و هر روز هم يه جگر بره بخوره محالـه به اين زوديا بميره» «بچهها من تو فكر دخترام. اون بدبختا تا كي بايد گيس سفيدشونو ببافند» «پسرارو چرا نميگي. الـهي كورشم ... طفلكيا ...» * * * امان از دست اين مادراي افسرده و غريب و حسرتكش. بعضي وقتا التماسش ميكردند و به پايش ميافتادند كه: «ترو بخدا ديگه بسه ... چقدر زن ميگيري. طوري شده كه بچههاي خودتو نميشناسي» «اي بابا اين چه حرفيه؟ چرا نگيرم. سرحال نيستم كه هستم. حصار بزرگ نيست كه هست. صدتاي ديگه هم بگيرم بازم كمه. تازه ثواب هم داره. ميدونيد حضرت سليمان چندتا زن داشت؟» «اون پيغمبر بود تو چي هستي؟» «خفه شو زباندراز روسيا. هر مردي توي حصار خودش پيغمبره، من عشقم كشيده اين حصارو تبديل به شهر بكنم. اينكارو خواهم كرد حالا ميبيني دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره» «خيلي خوب اما اجازه بده بچههات هم توي ساختن اون شهر مشاركت كنن كاري نكن اونا آواره كوه و دشت بشن» «جهندم. هر كي اين حصارو نميخواد راه باز و جاده دراز. من خوب ميدونم خارج از اينجا چي بسرشون ميآد. اگه من نبودم اين حصار خيلي وقت پيش خراب شده بود. خشت خشت اين قلعه يادگار منه. اثر دست من همه جا به چشم ميخوره. اون قد روش زحمت كشيدهام كه حق داشته باشم هركي زباندرازي كرد زبانش رو از حلقش بيرون بكشم. بذار خيالتونو راحت كنم شماها خارج از اين حصار و دور از چشم من حتي يك روز هم زنده نميمونيد. اگر اونا هم واقعاً بچههاي من هستند بايد به حصار خدمت كنن. هركس به كار خودش مشغول بشه و به اين كارا هم كاري نداشته باشه. اون بچههايي هم كه به من پشت ميكنن، البته مستحق مرگ و اخته شدنن. اونايي هم كه فرار كردند و آواره شدن و به خيال خودشون فردا پس فردا با پول و اسلحه برميگردن و منو بيرون مياندازن بهمين خيال باشن. اينا همش خواب شتر گرسنه است. من آدمي نيستم از بچههاي خودم بترسم. اون دختراييام كه خواستن آبروي منو ببرن و با غريبهها فرار كنن بريد ببينيد چي شدن. همهرو خوراك كلاغا كردم. دستهاي من بقدري درازن كه به اونور دنيا هم ميرسن. چي فكر كردين من خيالات شمارو خواب ميبينم. شما توي دلتان حرف بزنيد من ميشنوم. از اين لحظه به بعد من توي تالارم ميشينم و بخاطر خيالات بد، شمارو مجازات ميكنم. سزاي هر خيال بدي كه از خاطرتان بگذرد ده تازيانه است و هر خواب خيانتكارانهاي هم جزاش ده شلاقه. قسم ميخورم (دلم براي دخترا هم نسوزه و توي طويلـه با ماچه الاغا به آخورشان ببندم.) از خدا ميخوام ببينم زنام مثلاُ آدامس ميجوند و يا پيش چشم من آب ميخورند و يا مثلاً ببينم دخترام زلفشان را رها كنن و موهايشان را شانه بزنن. به حصار قسم ميخورم كه تمام آينهها را بشكنم. انگار حيا از اين حصار كوچ كرده. ميشنوم بعضي از پسرا و دختراي تازه بالغم زير لب آواز ميخونن چه غلطا! شرم و حيا نمونده وقت و بيوقت صداي خنده ميشنوم.» ديگه نشنوم بخندين… . هربار مادرم (حبي) كه زن بزرگش بود ميخواست به خودش جرئت بدهد و تا ميگفت «آخه مرد ...» از دو گوشه لبش كف سفيدي ميزد بيرون و با عصبانيت فرياد ميزد: «خفه ... نق نزن. من حرف ميزنم و حتي وقتي هم سئوال كردم حق ندارين جواب بدين. چون من جواباتونم ميدونم. هيشكي حق نداره از من سئوال بكنه. بيا اينجا ببينم «همين» اين تو نبودي كه به «حبي» گفته بودي از من سئوال كنه سالي يه مرتبه كجا ميرم و چرا گم ميشم؟ من نبايد شماهارو سير بكنم؟ از خودتون نميپرسين اين خدم و حشم چطوري سير ميشن. شماها بهتره فقط يه چيز رو فراموش نكنين. شما بايد صبحها زود از خواب بيدار شين و با تاريك شدن هوا درهارو ببندين همين. من باشم يا نباشم بايد اين قانون رعايت بشه. شيطان گولتون نزنه، من هركجا باشم روحم مثل تكهاي ابر بالاي حصار در پروازه. سايه من هميشه روي حصار پهنه. از خودتون نميپرسين چرا من شماهارو از شهر و آباداني دور كردهام؟ من خواستهام شماهارو به ميل خودم بار بيارم. ديگه چي ميخواين؟ مال و ملك اينهاش پيش من. يه وقت فكر نكنين پير شدم و بزودي ميميرم خواب ديدم به اندازه حضرت نوح عمر خواهم كرد… * * * به تجربه فهميده بوديم بعد از چنين منازعهاي معمولاً يكي از زنهايش را طلاق خواهد داد: بيا جلو ببينم «همين». جلوتر بيا ... ببينم نه من چشام آبيه نه تو، پس اين تولـه چشآبي رو چطوري پس انداختي؟ معمولاً هر سال شش هفت نفر از زنهايش را طلاق ميداد و به جاي آنها شش هفت نفر ديگر را به خانه ميآورد. از هر شكاري كه برميگشت زني غربتي يا كولي همراه خودش ميآورد. خودم هم نميدانستم كداميك از برادرها و خواهرهايم حلالزادهاند و كداميك حرامزاده. طوري شده بود كه قادر نبودم اسم آنها را ياد بگيرم. نه نام مادرهاي مطلقهام و نه اسم آنهايي كه هنوز پيش پدرم بودند. نه نام آن دختران و پسراني كه در درون حصار بودند نه اسم آنهايي كه در خارج از حصار و در گوشه و كنار زندگي ميكردند. البته تحت نظر او. * * * (هميشه ميگفت: زن نازا مثل درخت بي بره هرچي زودتر قطعش كني بهتره) گاهي ميديدم بياد روزگاران گذشته سر وقت زنهاي مطلقهاش ميرفت امكان نداشت كسي خارج از حصار بميرد. * * * همه ما از سپيده سحر تا خود شب جان ميكنديم. يكي از خواهرهايم از صبح تا غروب لباسها را پينه ميزد، دومي مسئول دوشيدن گاوها بود و سومي ميبايست بزها و گوسفندها را بدوشد و يكي عرقچين ميدوخت و ديگري كارش نخريسي بود يكي اطاقها را جارو ميزد و آن يكي از چاه آب ميكشيد و يكي هم مسئول شستشوي زيرپوشها بود و ديگري كبوترها را آب و دان ميداد و يكي هم علف جلو خرگوشها ميريخت. يكي مواظب بزها و گوسفندها بودو ديگري لانه سگها و قفس پرندهها را پاك ميكرد و فضلـه آنها را دور ميريخت… . هر روز صبح همه خدمتكارها را به خط ميكرد و از آنها سان ميديد. خدمتكارها اغلب يا اخته بودند و يا مادرزاد از جنسيت محروم بودند. همه به يك باره چشم به افق ميدوختيم ميدانستيم با اولين شعاع آفتاب شلاقش بكار ميافتد. هميشه در دست راست شلاقي داشت و در دست چپ عصايي. سنگينيش را ميانداخت روي عصا و با شلاق بجانمان ميافتاد. عصايي كج و كولـه و پر از گره و شيار داشت كه طعم آن را همه ما چشيده بوديم. همه اينها يك طرف و صداي سرفههايش يك طرف. سرفههاي دائمياش همه را هراسان ميكرد. صدايي كه به رعد و برق ميمانست همه ماها را زابرا ميكرد. * * * نامادريهايي كه تنها خوابيده بودند، آن پير دختراني كه گيسوي بافتهان را به ميلـههاي زنگزده پنجرهها بسته بودند كه مبادا نصف شب توي خواب بوي مردان گردن كلفت بيدارشان كند و بياختيار راهي طويلـه اسبهايشان سازد و بياد معشوق فرضي دست در گردن اسبهاي پدر بياندازند و به خيال خودشان با يوسف مصري همآغوش شدهاند. چه شبهايي كه از صداي نالـههاي توي خواب آنها خواب از چشمم ميپريد. اغلب از مرداني اسم ميبردند كه به خوابشان آمده بودند و خيلي زود و باعجلـه غيبشان زده بود. شبهاي شب به دنبال آن روياي زودگذر آواره ميشدند و پيشاني به در و پنجرهها و ديوارها ميكشيدند وقتي از خواب بيدار ميشدند نميدانستند چرا خون روي شقيقههايشان خشكيده است در عين حال همة آنها از دچار شدن به سرنوشت زُهره وحشت داشتند. * * * … آن شب احساس كرده بود كه صداي اسب عربيش عوض شده است. چيزي شبيه به صداي آدميزاد. انگار در خواب ناز به او الـهام شده بود كه اتفاقي دارد ميافتد. مثل ديوانهها در طويلـه اسبها را با لگد باز كرده بود و همه چي را به چشم خودش ديده بود ... ديده بود چگونه زهره دست در گردش اسبش انداخته بود و اسب لعنتي هم پوزه كفآلودش را لاي پستانهاي زهره ميگرداند و آن را قلقلك ميداد و او را به خلسه ميبرد و ميخنداند. پدر معطل نكرده بود و همان شبانه او را كشته بود. شيوه قتل زهره هم زنده به گور كردن بود كه باعث غش چند نفر از دختراني شده بود كه ناظر صحنه بودند. آنها تا خود صبح كف از دهانشان بيرون ميريخت و پاشنه پاهايشان را بر زمين ميماليدند. وقتي آفتاب طلوع كرد بنظر ميرسد تمام حياط را شخم زده باشند. مشاهده مرگ فجيع زهره با آنها كاري كرده بود كه خرابي اوضاعشان توصيفناپذير مينمود. صبح كه شد مادرها و خواهرهاي بختبرگشتهام ناچار شدند ده لنگه پياز پوست بكنند بلكه پدر اشكهايشان را نبيند. فرمان پدر واضح بود (هر كي جيك بزنه از زلف آويزانش ميكنم) اما آنها به بهانه پوست كندن پياز يك دل سير اشك ريختند. اشكي آميخته به خون دلشان. قرار بود از ييلاق ميهمانهايي براي پدر برسد. بهانه خوبي بود براي پياز پوست كندن. هنوز غم زنداني شدن ابدي «زيبا» در زيرزمين فراموش نشده بود كه زنده بگور شدن زهره داغشان را تازه كرده بود. زيباي محبوب، زيباي شوخ چشم، زيبايي كه تازه پستانهايش جوانه زده بود؛ شبي از شبهاي دلانگيز تابستان وقتي هنوز ماه بدر تمام بود زيبا بياختيار سينه وپستانهايش را بيرون انداخته بود و سينههاي نورستهاش را كه بقدر دو آلوچه بيشتر نبودند به نور فرو ريخته از مهتاب تسليم كرده بود و بيخبر از خودش از حصار از پدر در عرض و طول پشت بام در نور مهتاب ميپيچيدو تن عرقكردهاش را در معرض نسيم و نور قرار داده بود و بدور خودش ميرقصيد و ميپيچيد و تا ديروقت با ماه عشقبازي كرده بود و از بازي نور بر روي پوست روشن تنش به قاهقاه خنديده بود. خنده پشت خنده مثال خنديدن آب هنگامي كه از گلوي تنگي بلورين فرو ميريزد. مست رقص پاشنههاي همچون تخممرغش را بر سقف بام ميكوبيد و ميخنديد. نه يك بار نه ده بار ... تا اينكه صداي پاكوبيدنها و خندههاي بيمهابايش پدر را از خواب بيدار ميكند و به بالاپشتبام ميكشاند. پدر كه پلـهها را سهتا يكي طي كرده بود و خودش را به پشت بام رسانده بود با چشم خودش آن گناه كبيره را مشاهده كرده بود زنها و دختراني كه در حياط قلعه شاهد اين مناظر بودند از وحشت به مجسمههايي سنگي ميمانستند كه چشم دوخته باشند به ماه فريبكار. همان ماهي كه فقط خود خدا ميدانست از كي زيبا را والـه وشيداي خودش كرده بود. پدر با همان موهايي كه زيبا در حين رقص رهايشان كرده بود او را بدنبال خودش ميكشيد. هماهنگ با پلـههاي پشت بام تن نيملخت زيبا بالا و پايين ميپريد. پدر تا وسط حيات همينطور او را دنبال خودش ميكشيد و مسير را با تن عرق كردة زيبا جارو مينمود و در اين حال عطر تن زيبا در همه جا پخش ميشد. بويي كه همه ما را حيران خودش ميكرد. زيبا عينهو گوزني سر و گردن شكسته، اسير چنگال پدر شده بود و بدنبال او كشيده ميشد. پدر كشانكشان او را بدنبال خودش ميكشيد و ميبرد تا مثال آثار گناهي نابخشودني در زيرزمين قلعه پنهانش كند. صداي زنجيرها و دستبندها و پابندهايي را ميشنيدم كه پدر با غيض بر دست و پاي زيبا ميبست. قرار بر اين شد تنها به قدري كه از گرسنگي نميرد جلوش خوراكي بگذاريم و همانجا قسم خورد تا زماني كه زيبا زنده است نگذارد نور ماه به تنش بخورد. در شبهاي مهتابي تابستان از شب اول تا شب چهاردهم پدر در طول حيات قدم ميزد و به اطراف تف ميانداخت. كه مثلاً تف توي روي مهتاب مياندازد ماه بيناموس هم در نهايت پررويي از لاي لكههاي ابر سرك ميكشيد و به ريشش ميخنديد و با بقيه دختران قايم موشكبازي ميكرد. (ماه چقدر به نرينهاي هرزه شبيه است) پدر خورشيد را دوست داشت. خورشيد ميسوزاند، كباب ميكند هيچكس هم قادر نيست تو روي خورشيد نگاه كند. كسي چشم توي چشم خورشيد بدوزد كور ميشود. آدم در مقابل خورشيد ناچار است سرش را پايين بياندازد و چشمش را ببندد. بيناموسي ماه بحدي است كه دور از چشم خورشيد بيرون ميآيد و از اسرارآميز بودن شب سوءاستفاده ميكند. * * * بعد از آبروريزياي كه زيبا راهانداخت پدر فرمان داد «علاوه بر ماه رمضان هر سال با عوض شدن فصل همه اهالي حصار بايد روزه بگيرند و استغفار كنند.» (روزه براي شكمهايتان منافع فراواني دارد علاوه بر آن مانع ميشود لاي پاهايتان به خارش بيافتد) در ضمن از آن شب لعنتي ببعد خوابيدن در بالا پشت بام هم قدغن شد. باز هم ميپرسيد چرا كشتمش؟ از قهر خواهرهاي شرمسارم. از حرص دختراني كه حتي قادر نبودند در عالم خيال هم قدم به آنسوي حصار بگذارند و جرئت نميكردند درباره مردان منتظر و حشري آن سوي حصار خيالاتي به خاطر خودشان خطور دهند. مردان فراخ سينه و كلـهقوچي كه مغرورانه در بيرون از حصار انتظار ميكشيدند، مردان سبيل چخماقي كه بوي تنشان هر دختري را به فحل ميآورد. بعد از بالغشدنم اغلب پشت درها و ديوارها و پنجرههاي بسته فالگوش ميايستادم. نالـههاي شهوي و آخ و اوخ آنها را ميشنيدم حالم از خودم بهم ميخورد و عقم ميگرفت. بعد از زنده بگورشدن زهره و زنداني گشتن زيبا خواهرهايم با تحقير نگاهم ميكردند و تا من را ميديدند پچپچشان شروع ميشد. لابد راجع به سرافكندگي و بيغيرتي من حرف ميزدند. سر راهشان كه قرار ميگرفتم لبهايشان را ورميچيدند. ضمن رفت و آمد در آغلـها و لب چاه و توي طويلـهها از روبرو شدن با من دوري ميكردند. انگار كه به مرض جذام مبتلا شده باشم. به عمد لباسهاي چركم را سر راهشان قرار ميدادم اما دست بهش نميزدند و آنها را نميشستند. غذاي سرد شده و چاي كهنه جوش جلوم ميگذاشتند. پشت كه ميكردم برايم شكلك درميآوردند. شبها كه همهجا خاموش ميشد و بعد از اينكه از تعليف اسبها و استرها فارغ ميشدم، پشت پنجرههاي هميشه بسته تكتك خواهرهاي رسيده و ترشيدهام گوش ميايستادم و نفس در سينه حبس ميكردم و از حرص لب ميگزيدم. چه چيزهايي كه نميشنيد و نميديدم. وحشتناك بود. ميديدم دوتا دوتا دخترهاي مكلف از زور تنهايي توي بغل هم ميچپيدند. (واي خداي من چه كاري ميتوانستم بكنم.) امان از آن دختراني كه شرم دوشقهشان كرده بود. و زينهاري ابدي روح آنها را در هم ريخته بود. دوري از آفتاب و نفس پاك و اندوه پنهان، رنگ و روي آنها را همچون زعفران زرد كرده بود. از هيبت ووحشت خون گرمي كه در رگهايشان در جريان بود به همديگر بند ميكردند و همديگر را قلقلك ميدادند همديگر را ويشگون ميگرفتند (اي داد و بيداد چه كاري از من برميآمد) فقط خود خدا ميداند چه اتفاقاتي در تاريكي رخ نميدهد. و چه فاجعههايي صورت نميگيرد. خندههاي توگلو خفهشده و بريدهبريده زير لحافشان از چه اعمالي حكايت ميكرد؟ چندشي همراه با لذت و ترس رگهاي تنم را به مورمور ميانداخت با ناخن دستانم پوست رانهايم را زخم ميكردم و به خون ميانداختم. تف بر غيرت من. برادر بزرگ! نوبره سرافكنده و اخته شده. هر شب يكي از جفتها نقش مرد را بازي ميكرد و دومي رل ماده را. اين از شبهاي من. اما روز كه ميشد خجالت ميكشيديم تو روي هم نگاه كنيم. روز و شبمان با شرم و گناه سپري ميشد. تصورش هم مشكل بود كه اين دختران خجالتي بتوانند به اين شكل زندگي كنند. * * * نه حتماً ميبايست او را ميكشتم. آخر بغير از پدر چه كسي ميتوانست در يك دست عصا داشته باشد و در دست ديگر تازيانه. اون هميشه ميگفت: «مرد نبايد دستش خالي باشد.» از تسبيح خوشش نميآمد اما ميگفت: «يك مرد واقعي سه شييء را نبايد هرگز فراموش كند. عصا و شلاق و خنجر» و باز ميگفت: «بسيار مسخره است. مرد بدون شلاق وارد خانه بشود.» چه كسي از اهالي حصار طعم شلاقهاي پدر را نچشيده بود. زن، دختر، پسر يا حتي خدمتكارهاي اختهشدهاش ... پدر عقيده داشت: «هر بچهاي شلاق او به تنش نخورده باشد، نه عمر درازي خواهد داشت نه تن سالمي. بيخود نبود (اسماعيل× گردنش را در اختيار پدرش حضرت ابراهيم گذاشت» پدر هر روز صبح بمحض اينكه سپيده سرميزد، با تمام نيرو و به اندازه حجم آسمان حصار نعره سرميداد: اولين كسي كه جلوش حاضر ميشد و خبردار ميايستاد من بودم. از فرط ترس و خستگي با چشماني خوابآلود سكندري ميرفتم و چرتم پاره ميشد. پس از من مادرهاي خسته و درماندهام و بعد از آنها برادرهايم حاضر ميشدند. بعضي از پسران با شرم خم ميشدند مبادا جلو چتر بسته شلوارشان ديده شود و نزد خواهران و مادرهايشان آبرويشان برود. «واي خدا خوار و خفيف شديم ...» گره زلف بعضي از دختران كه موي سرشان را به ميلـه پنجرهها بسته بودند كه مبادا بياختيار راه بيافتند و بروند سر وقت اسب عربي پدر؛ از ترس نعرههاي پيدرپي او كور ميشد و حالاحالاها باز نميشد و بعضي وقتها در اثر تكانهاي ناخودآگاهشان زلفهاي خم اندر خمشان كنده ميشد و همانجا روي ميلـهها ميماند. * * * پس از اينكه وظايف روزانه هركدام از ما توسط پدر مشخص ميشد نوبت به رهنمودهايي كه از فرط تكرار، مو به موي آن را همه ما از بر بوديم ميرسيد. «من اگر نبودم از خيلي وقت پيش اين قلعه روي سرتان خراب شده بود. شماها هنوز بچهايد، هنوز خيلي مانده تا از دنيا سردر بياوريد وقتي بزرگتر شديد ميفهميد من چي دارم ميگم و چقدر شماهارو دوست داشتهام. همه تف و لعنتهايي كه نثارتان ميكنم عين حكمته. تا زندهام شماها قدر منو نميدانيد. گذشته از اين من پدر شماها هستم. تنها منم كه قادرم تشخيص بدهم چه چيزي به مصلحت شماست و چي به مصلحتتان نيست. چي براي شما خوبه و چي بد. چي خيره و چي شر. هيچ بندهاي حق ندارد از خدواند خودش بپرسد چرا گرسنه و تشنهاش كرده است، چرا سيل و طوفان و بلا برايش نازل كرده است، چرا يك طرف سرماست و يك طرف گرما، بچهها هم همچنين. حق ندارند فرمان پدر را لغو كنند. بچههاي من وقتي پيش چشم من عزيز ميشن كه حرفشنو باشند. فرقي نميكند دختر يا پسر. كتابهاي مقدس هم همينرو ميگن. ميدانيد چرا من بچههاي كوچكرو بيشتر دوست دارم؟ چون تو همه چيز از من تقليد ميكنند؛ از لباس پوشيدن گرفته تا غذاخوردن. حتي توي سرفه كردن هم از من تقليد ميكنن. من سايههاي خودمرو دوست دارم. بعد از ايراد اين خطابه صداي سفير شلاقش بلند ميشد و متعاقب آن كلـهمان آتش ميگرفت. ميبايست در اسرع وقت پراكنده ميشديم. آنهايي را كه عقب ميماندند بباد تازيانه ميگرفت. بهر ترتيبي بود ميبايست فرار كنند در حاليكه در حين فرار محل فرود آمدن شلاق را ميماليدند و زوزه ميكشيدند. * * * پدر اغلب شبها بيخبر، وقت و بيوقت يواشكي راه ميافتاد. در حاليكه چراغي در دست داشت به همه جا سرك ميكشيد. با نُك پا نزديك ميشد و درهاي بسته را وارسي ميكرد. در اطاقها را صندوقهاي نان و آذوقه را. همه سوراخ سنبهها را، حتي توي چاه آب را. از اينكه ماه را ته آب چاه ميديد خشنود ميشد. اما انگار ماه با خندهاي تحقيرآميز توي رويش نگاه ميكرد. زود درپوش چاه را ميگذاشت و ميرفت سر وقت حوض آب و سطح آب را به هم ميزد بلكه تصوير ماه را مخدوش كند. از آنجا راه ميافتاد بطرف آغلـها و بعد ميرفت بطرف لانه مرغها و حتي به سگها و گربهها و خرگوشها هم سر ميزد. قفس بلبلـها را هم فراموش نميكرد. نوبت به زير ايوان و توي حمام و دستشوييها ميرسيد. بعد برميگشت و ميرفت بطرف طويلـهها و آنجا را با دقت بيشتري وارسي ميكرد و بعد در حاليكه روسري خيسي در دست داشت در نهايت احتياط و با رعايت اصل سكوت و اختفاء به اطاق خواهرهايم داخل ميشد و همه حركات آنها را در خواب زير نظر ميگرفت. از حركت لبها تا پرش پلكهايشان. صداهاي خفهشده و نامفهومشان توي خواب و ... . ميخواست به اين ترتيب سايه آن جواناني را كه ممكن است به خواب دخترانش آمده باشند غافلگير كند. بعد آن روسري نازك و خيس را روي صورت پژمردهشان ميكشيد و منتظر عكسالعمل آنها ميماند. ميخواست بفهمد به محض اينكه از خواب ميپرند اسم چه كسي بر زبانشان جاري خواهد شد. حسن، علي چه ميدانم اسم هر نرينهاي ... حرام و قدغن بود. آنها بياختيار در آن حال در ميان آبشاري از عرق شرم نام خدا و پدر و اسبها و استرهاي پدر را يكجا بر زبان جاري ميكردند و بعد در حاليكه زير لب شيطان را لعنت ميكردند با ترس و لرز توي رختخوابشان مينشستند و پدر بيرحمانه چراغ را به صورتشان نزديك ميكرد و سعي ميكرد تهمانده خوابهايشان را از توي اعماق چشمشان بيرون بكشد. و اگر لذت رنگپريدهاي مثلاً راهش را گم كرده باشد و توي مردمك چشمشان جا مانده باشد و يا گرد بوسهاي روي لب هر كدامشان مشاهده كند همانجا حقشان را كف دستشان بگذارد. دختران بختبرگشته با دستپاچگي پاچههاي بالارفته شلوارهايشان را پايين ميكشيدند و آستينهاي مچالـهشدهشان را صاف ميكردند و دست و ساعدهايشان را ميپوشاندند و موهايشان را زير روسري ميچپاندند و چون نور چراغ اذيتشان ميكرد سعي ميكردند روي خودشان را از چراغ برگردانند. بعد خطاب به آنها ميگفت: نترسيد دختراي من. نترسيد. من شبها كه بيخوابي به سرم ميزند، هوس شوخي و شيطنت ميكنم. من كه روزها زياد نميبينمتان. دراز بكشيد دختراي خودم ادامه بدين بچههاي من. * * *
وقتي همه ما را به صف ميكرد و صداي صفير شلاقش خواب در چشم برادرها و خواهرهاي كوچك و خوابآلودم ميشكست احساس ميكردم با زبان بيزباني ميگويند: « اي برادر بزرگ و بيغيرتمان پس كي اين ديو را ميكشي؟ ديوي كه از خواب ديدن و خوابيدن محروممان كرده است و نميگذارد حتي توي خواب هم چيزهاي خوبي را ببينيم كه در بيداري نديدهايم؟» توي دلم ميگفتم «صبر داشته باشيد امروز هم نشد فردا حتماً ميكشمش» چه شبهايي كه در را بر روي خودم ميبستم و جلو آينه ضربه زدن با خنجر را تمرين ميكردم. كيسهاي پر از پوشال جلو خودم مي گذاشتم و فرض ميكردم پدرم پيش رويم خوابيده است. آن وقت باران ضرباتم را بر آن وارد ميكردم. نه يك ضربه نه دو ضربه نه ده ضربه، ميزدم و ميزدم تا جايي كه خيس عرق ميشدم و از كت و كول ميافتادم. راستي بهتر بود اولين ضربه را به كجا وارد كنم؟ پيشاني؟ يا قلب؟ كجا كاريتر بود. بدينترتيب سعي ميكردم ترس را از خودم دور كنم. خوب ميدانستم قادر نخواهم بود از روبرو او را بكشم. هرگز جرئت نميكردم توي چشمهايش نگاه كنم. ما تنها زماني به پدر نزديك ميشديم كه صبحها بمنظور تبرك ناچار بوديم بر دستهايش بوسه بزنيم. در حاليكه او خودش را ول ميكرد و دستهايش را در اختيار ما ميگذاشت. البته در مقابل برادرها و خواهرهاي كوچكترم بيشتر خم ميشد. آنها حق داشتند بجاي دستهايش بر ريشش بوسه بزنند. ما هرگز نميتوانستيم با بوهائي كه از لباسهايش متصاعد ميشد اخت بشويم چرا كه هر روز بوي جديدي به مشاممان ميخورد كه اصلاً شبيه بوي روز پيش نبود. بوئي كه تا خود غروب گيج و منگمان ميكرد. اغلب اتفاق ميافتاد در اطاق خودم و جلو آينه قديم به قاهقاه بخندم چرا كه در حالتي ترسناك و وهمآلود ميديدم روح پدر از توي كيسه پوشال بيرون ميخزيد و به باد لگدم ميگرفت. توي آينه چشمم را ميدوختم توي چشمهاي از حدقه درآمدة خودم و دستهاي لرزانم را ميديدم و كف بيرونزده از گوشه لبهايم را مشاهده ميكردم و از آشفتگي خودم تعجب ميكردم و بياختيار به قاهقاه ميخنديدم. چه شبهائي كه سعي ميكردم با اين ترس مبارزه كنم و گرد اين وحشت را از خودم بتكانم. * * * پدر تمام سلاحهايش را توي گنجه قفلشدهي اطاقش قايم كرده بود. همه شصتتيرها و تهپُرها و ساچمهزنيها و تفنگهاي شكاريش را يك بار درست يكسال قبل از اينكه او را بكشم بيهوا قبضه خنجرم را گرفت و از غلاف بيرون كشيد. نزديك بود قبض روح بشوم. بعد آن را توي غلاف فرو كرد و با لحني تحقيرآميز گفت: «تو خنجر ميخواهي چه كني؟ تو كه از حصار بيرون نميري و بغير از بز و گوسفند كسي را نميبيني» چه كسي وادارم كرد بكشمش؟ آيا خودم به تنهائي تصميم گرفتم يا ديگران وادارم كردند؟ نميدانم. چيزي كه هست حالا توي اين گور تاريك و سرد با جنازه پوسيده و كرمگذاشته پدر تنها ماندهام. پدري كه نه ميشود گفت مرده است نه ميشود گفت زنده است. من تنها و غمگين و خسته. سه لكه بزرگ و قرمز رنگ خون روي كفنش نزديك بهم درست در زير شانه چپش. ضربه سوم كارش را ساخته بود. ضربه درست پائينتر از قلنجگاهش فرود آمده بود و تا خود قلب رسيده بود و كارش را يكسره كرده بود. اما نه من تنها نبودم. اگر زن كوچكه پدر تحريكم نميكرد هرگز قادر به كشتنش نبودم. (رابي) زن جوان و خوشكل پدر، در حقيقت سوگلي و آخرين شكارش محسوب ميشد. ريزهميزه و زبر و زرنگ بود. امان از (رابي) هنوز يك ماه از عروسيش نگذشته بود كه يك روز غفلتاً كنار چرخ آبكشي چاه جلوم سبز شد. در حاليكه يك سطل آب در دست داشت رو در رويم ايستاد و صاف توي چشمام چشم دوخت اما چيزي نگفت بعد چرخ آب را دور زد ودوباره روبرويم قرار گرفت. آخر سر با لوندياي آشكار، طوري كه جزئيات سينه و پستانش را ببينم خم شد و به ديواره چرخ چاه تكيه زد و سينهاش را جلو داد. شيار باريك ميان دو پستانش ديوانهام كرد. نزديك بود سرم گيج برود و توي چاه بيافتم كه در نهايت بيشرمي گفت: «چيه؟ چيچيرو نگاه ميكني آدم اخته؟ تو دروغ ميگي اگه راست بگي و هنوز توي رگات يه كم خون باقي مونده باشه امشب وقتشه. امشب نوبت منه. ميتوني تو بغل من كارشو يكسره كني.» ميدانستم اگر او را توي بغل يكي از زنهايش غافلگير نكنم هرگز قادر به كشتنش نخواهم بود. محال است ضربات كارد من ماهيچههاي سفت و محكم او را پاره كند. تنها در صورتي اين كار ممكن بود كه رخوت هماغوشي ماهيچههايش را شل كرده باشد و رگهاي كلفت و پرخونش در حين پاشيدن زهرابه شهوت توي اعماق وجود يكي از زنهايش خالي و سست شده باشد. * * * اغلب شبها با دست خودش، مشعلـها و چراغموشيها و شمعها و لامپاها و فانوسها را خاموش ميكرد. همه را يك به يك با فوتهاي محكم و پر سر و صدا خاموش ميكرد. فوتهائي كه قادر بودند ده شمع را در فواصل زياد از هم خاموش كند. هيچكدام از چراغها را روشن نميگذاشت الا چراغهاي داخل طويلـه و چراغ هميشه روشن توي حمام كهنه را كه از مدتها پيش متروك مانده بود و كسي جرأت نميكرد براي استحمام به آنجا برود، ميگفتند روح يكي از مقدسين در آنجا منزل دارد. يكي از آن صحابههاي بلندقدي كه براي كشتن كردهاي كافر به اينجا آمده بود و در همين جا جان سپرده بود، پدرم ميگفت: «روح مباركش روزها آسوده ميخوابد اما شبها به همه جا سر ميكشند.» يك شب ديروقت گويا دو تا از خواهرهايم كه مشغول شستشو بودند، غفلتاً بدنبال هم از توي حمام ميپرند بيرون و تا وسط حيات ميدوند و بعد دچار حملـهاي صرعي ميشوند. بعد از چند دقيقه غلطيدن و لگدپراني خواهرها و مادرهايمان ميريزند و دست و پايشان را ميبندند و رويشان را ميپوشانندو عينهو ميت روي دست بلندشان ميكنند و جلوي چشمهاي وحشتزده بچهها و در مقابل نگاه پر از خشم پدر تا بلندترين برج قلعه ميبرند و براي هميشه در آنجا حبسشان ميكنند. مادرم (حبي) در حين غرزدن ميگفت: «حرفاي باباتون همهش درسته، حتماً صحابههه اونا را ديده و نفرينشان كرده» از آن شب به بعد چراغ حمام براي هميشه روشن ماند و بلقيس مسئول روشن نگاهداشتن چراغ شد. مادرم (حبي) ميگفت: «هيشكي نبايد غسل نكرده به حموم نزديك بشه والا شلاق رو شاخشه» پدر به دست خودش قنديلـها و فانوسها و لامپاها را روشن ميكرد. او عقيده داشت آتش مقدس است و درست نيست آتش مقدس به دست زنها روشن بشود. وقتي يكي از ماها توي حصار مريض ميشديم با تمام قدرت فرياد ميزد: «باز هم كدوم يكي از شما دخترا چراغ روش كردين.» شبهائي كه دچار بيخوابي ميشدم و بيقراري آواره گوشه و كنار حصارم ميكرد غفلتاً با پدر مواجه ميشدم و در حاليكه چراغي در دست داشت ميگفت: «نصف شبي اينجا چه غلطي ميكني، تو ميبايست از خيلي وقت پيش مثل سگ توي لونهات خوابيده باشي.» لامذهب انگار توطئهها را بو ميكشيد و وقايع را حدس ميزد. همينكه يك كمي ابروهايم توي هم ميرفت فوراً ميپرسيد«ها چيه؟ چي تو كلـه پوكت ميگذره؟» بيست سال قبل شايد بيشتر، از يك زن كولي كه با پدر از سر تفنن روي يك حصير خوابيده بودند شنيده بود كه گفته بود «فلاني تو ميدوني چطور ميميري؟ توي بغل يكي از زنهايت ميميري، توي بغل عزيزترين زنهايت.» پدر هم به قاهقاه خنديده بود و طاق باز به پشت افتاده بود و گفته بود: «ببينم كولي سيا، مرگي خوشتر از اين سراغ داري؟» زن كولي در حاليكه شلوارش را بالا كشيده بود گفته بود: «مرتيكه كلـهخر، منظورم اينه تو بغلش كشته ميشي» اگرچه به ظاهر به روي خودش نياورده بود اما در طول اينهمه سال پيشبيني او را فراموش نكرده بود و براي رد گم كردن به زنهايش وعده دروغ ميداد. فيالمثل به (خديجه) ميگفت: امشب ميهمان توام اما عملاً ميرفت سر وقت (حبي) و به او ميگفت: «امشب يه خلوتي برامون درست كن (حبي) اما سر از اطاق (خازي) درميآورد. * * * سه روز بعد از اينكه براي اولين بار مورد اصابت تيز طعنهي (رابي) قرار گرفتم، همان توپ و تشري كه ويرانم كرد و قدم را خم نمود، در حاليكه داشتم اسب عربي پدر را ميبردم سر حوض و كف دست راستم را تا مچ در آب حوض فرو برده بودم بلكه نمكي را چند لحظه پيش سعي كرده بودم به خورد اسب پدر بدهم از كف دستم بشورم، دوباره (رابي) مثل اجل معلق جلوم سبز شد و شروع كرد به تيكه انداختن، از كنارم رد شد و كمي دورتر ايستاد درست مثل آهو برهاي كه صيادش را نگاه كند. سرتاپايم را با دقت ورانداز كرد بعد نگاهي ترسان به دور و برش انداخت و اول به حالت پچپچه و بعد كمي بلند گفت: «امشب هم پيش منه، امشب هم ... پيش ... مه ... نه» با دست راستم افسار اسب را گرفته بودم و به آرامي سوت ميزدم. سوتزدنم را قطع نكردم اما حواسم را در اختيار (رابي) قرار دادم. اسب كه سيراب شده بود يك نگاهي به من انداخت و نگاهي ديگر به (رابي) سطل پر آب روي شانهاش سنگيني ميكرد و اندكي ميلنگيد و دامنِ پيراهنش روي زمين كشيده ميشد. كفلش به حالتي موزون بالا و پائين ميرفت. تيز از كنارم رد شد و توي گوشم گفت: «من درو نميبندم.» تا ديروقت از شب توي اطاقم دسته خنجرم را در مشت ميفشردم و توي آينه قدييم خودم را تماشا ميكردم و سبك سنگين ميكردم كه چطوري خنجر را فرود بياورم. حصار خاموش و خفه، خسته و آرام آرامشي پر از خوابهاي تلخ و هذيانهاي آشفته. سگهاي بدخوي پدر انگار كه بوي حادثه به مشامشان خورده باشد مدام عينهو گرگ و شغال زوزه ميكشيدند و عوعو ميكردند. ميبايست با صد چشم و صدگوش مواظب باشم و با صد دست حملـه كنم. كسي را از توطئه آن شبم آگاه نكرده بودم، ميترسيدم ترس برادرها يا خواهرهايم كار دستم بدهد و نقشهام را نقش بر آب بكند. ميترسيدم اين راز را با مادرم در ميان بگذارم و اين راز مانند شعلـه آتشي از دهانش بيرون بجهد و حصار را شعلـهور كند. چند بار توي چهارچوب در از ترس ميخكوب شدم. نفس در سينهام حبس شده بود و صورت اخموي پدر جلو چشمم مجسم شده بود و دستم بياختيار دسته خنجر را رها ميكرد. زانوهايم ميلرزيدند و بيارادة من تا ميشدند. نه ميتوانستم مانع لرزش لبهايم بشوم نه طپش ديوانهوار قلبم. كف هر دو دستم خيس عرق شده بود با اينكه بياختيار به حالتي عصبي آنها را به تنم ميماليدم و خشك ميكردم باز بدتر خيس مي شد. مثل آدمهاي مست حياط را پشت سر گذاشتم و بي سر و صدا خودم را به پشت اطاق پدر رساندم. در را به تو هل دادم، در باز بود. انگار در دوزخ را باز ميكنم. (رابي) كار خودش را كرده بود. نگذاشته بود پدر در را قفل كند. شايد بازي و غلت زدن با (رابي) بيخيالش كرده بود و يادش رفته بود در را ببندد. يك گوشه از در را باز كردم. بوي در همآميخته تن پدر و رابي گيجم كرد. كم مانده بود بالا بياورم. شكاف در را بيشتر باز كردم، اطاق انگار از نور مهتاب پر شد. پدر سرگرم كار خودش بود و توي گوش رابي ميگفت: «چه كار خوبي كردي با عطر ياسمين خودت را معطر كردي، بوي گل ياسمين راحتم ميكند.» سرش روي سينه رابي بود و پشتش به من. انگار توي سينهي جوان رابي بدنبال جواهري، رازي و يا لذتي گمشده ميگشت، مثل كسي كه در آب خفه شده باشد و جنازه بادكردهاش بالا آمده باشد به حالت دمر چهار دست و پايش باز مانده بود و رابي را كاملاً ميپوشاند، انگار بدنبال بوي عطر ياسمين گم شده بود و خيال بازگشت نداشت. هر دو پستان سفت و سفيد رابي كيپ هر دو گوش پدر شده بود و استشمام عطر گل ياس كه انگار از شكاف سينه رابي ميتراويد حالم را جا آورد و غيرتم را جنباند. پدر در بيخبري محض فرو رفته بود. بيخبر از خودش، از من، از اسب و استرهايش، از خروسها و خرگوشهايش، از سمورها و سگهايش، از همه مخلوقات و موجودات حصار، حتي بيخبر از توطئهها و پيشبيني زن كولي. براي يك لحظه از ديدن انعكاس نور مهتاب بر پشت عرق كرده و سطبر پدر دلم فرو ريخت. كم مانده بود از همان راهي كه آمده بودم برگردم. پدر به عقابي ميمانست كه لاشه گنجشكي را چنگ زده باشد. بيرحمانه تكانش ميداد، ميترسيدم (رابي)زير اين حجم عظيم لـه بشود. به نظر ميرسيد كوهي رويش ريزش كرده است. هيچ كجايش را نميديدم. نه دستي نه پايي و نه حتي تار موئي. تنها هيكل عظيم پدر بود كه به رگي درشت و برآمده ميمانست، رگي شقشده، بدقت شانهها و پشتش را زير نظر گرفتم و منتظر ماندم، به محض اينكه علائم رخوت را در ماهيچههاي شقشدهاش مشاهده كردم، در حين عبور اولين چندش لذت از تنش معطل نكردم و پريدم و امانش ندادم و نگذاشتم دومين موج لذت از تنش عبور كند و آخرين نفس بعد از هماغوشي را توي سينهاش حبس كردم. دسته خنجر را محكم در دست گرفتم و تا جائي كه امكان داشت دستم را با خنجر بالا بردم و سه بار فرود آوردم. درست زير كتف چپش و همراه با آخرين حركت جنسيش خنجر را توي گوشت سفت تنش چرخاندم. او شهوتش را توي اعماق (رابي) خالي ميكرد و من غضبم را توي تنش. خون فواره ميزد و او قاهقاه ميخنديد (واي از آن لحظاتي كه لذت و مرگ درهم ميآميزد و نفسهاي بريدهبريدة لذت و شهوت در اعماق سينه ميمانند و ديگر برنميآيد.) آيا حركات مرگ و همآغوشي در واقع يكي نيستند؟ و آخرين موج لذت بوسيدن همان آخرين تكان براي رهائي از حلقه مرگي محتوم نيست؟ هنوز نتوانستهام تشخيص بدهم آخرين صدائي كه از حنجره پدر خارج شد، نالـه درد بود يا خنده لذت. دو فواره باريك و جهنده خون صاف آمد و توي چشمهايم پاشيد. كف هر دو دستم را سپر چشمانم كردم. از پس پردهاي از خون، پدر و رابي را ميديدم كه توي اطاق غرقه در خون لخت و عريان ميرقصيدند. رابي بر روي پوست غزالي دراز كشيده بود و پدر پوست پلنگي را روي پاها و باسنش كشيده بود. با اينكه پدر مرده بود اما (رابي) رهايش نميكرد، هر دو دست باريك و لطيفش را حلقه كمرش كرده بود و او را به خود ميفشرد تا وقتي كه خوني گرم و لزج روي دستها و مچش نريخته بود رهايش نكرد. پدر وقتي تمام كرد و يكبري شد (رابي) تازه من را ديد و بنظر ميرسيد پيلـه كرده است كه آخرين ضربتم را نشان بدهم و او را تصرف كنم. شايد اين زن جوان ميخواست طعم مرگ و هماغوشي را يكجا تجربه كنم. پدر به شكلي عجيب مانند جانوري كه قادر نباشد سرش را برگرداند با تمام هيكل برگشت و آخرين نگاهش را توي صورتم دوخت. نميدانم چرا بنظرم رسيد بخاطر مرگي كه در اوج لذت پيشكش كرده بودم از من تشكر ميكند. مرگ در خوشترين ساعات و در ميان آغوش پر از عطر گل ياس (رابي). آيا اين صورت درهمرفته در حال خنديدن بود خندهاي خوش؟ * * * (پس چرا سگهاي بد خويش يك وجب از من فاصلـه نميگيرند)، خداي من پس چرا لكههاي خونش از دستهايم پاك نميشوند و بوي خون براي هميشه توي دماغم لمبر انداخته است. رابي بازوهايش را گشود و پدر را رها كرد. بنظرم رسيد پدر بطرف ديوار خيز برداشت و هر دو كف خونآلود دستش را به ديوار گرفت خواست بلند شود. نقش پنجههايش براي هميشه روي ديوار ماند. (رابي) مثل كسي كه در طول عمر كوتاهش شاهد قتل صدها آدم بوده باشد، در كمال خونسردي بلند شد و پيراهنش را پوشيد و خونهاي دَلَمهزدهاي نك انگشتانش را پاك كرد و از در خارج شد و عينهو شبحي محو شد. نميبايست ميگذاشتم به اين زودي از من فاصلـه بگيرد. ميشنيدم كه با فرياد و هلـهلـه مژده مرگ پدر را اعلام ميكند. من ميبايست لحظات آخر مرگ پدر را تماشا ميكردم. ميترسيدم ناگهان آخرين نيرويش را جمع كند و بيخ گلويم را بگيرد و با تمام قوا فشار دهد. لحظه به لحظه صداي فرياد و هلـهلـه (رابي) دور ميشد و همهمه دستهجمعي اهل حصار بالا ميگرفت. * * * تقريباً ميشد گفت پدر (رابي) را به زور پول بدست آورده بود. رابي بارها گفته بود: «اگر خدا بخواهد بزودي اين مرد قرباني من ميشود.» وقتي كه خواهرهايم به مناسبت ورود (رابي) به حصار هلـهلـه سر داده بودند همانجا گفته بود: «من با هلـهلـه شادي وارد حصار شدم و با ولولـه شيون از آن خارج ميشوم.» شيربهاي (رابي) يك كيسه طلا و سي اسب عربي و بيست ماده گاو شيرده و سي آهوي دستآموز و صد رأس گوسفند و يك قلاده سگ خوش نژاد بود. تازه بعد از اجراي نقشه او بود كه فهميدم اين زن حيلـهگر سر كارم گذاشته است و همه زير ابرو نازككردنها و لب ورچيدنهايش تنها براي گولزدنم بوده است. بعدها فهميدم دلش پيش باغبان چشم آبي باغ همسايه بوده است نه من. همه حرفاش فريب بود. وقتي با عشوه ميگفت: «تف به اون شبايي كه به جاي اينكه بغل تو بخوابم، توي بغل پدرت ميخوابم» و يا وقتي سر راهم سبز ميشد و كنار چرخ چاه يا لب چاه آب جلوم را ميگرفت و زير لب طوري كه درست سر از حرفاش درنيارم ميگفت: «همينه ديگه. وقتي پسرا بيغيرت و اخته باشن چرا پدرا هر كاري دلشان بخواد نكنن؟» توي همان روزهاي اول عروسيش به همه اعلام كرده بود: «بچهها! من يا خودمرو ميكشم يا اين شوهر شمارو؛ شماها اگه ميتونين با يه مرد بوگندو كه تنش بوي گوسفند ميده بخوابين ميل خودتونه اما من يكي نميتونم.» * * * باغبان چشمآبي باغ همسايه بارها سعي كرده بود وارد حصار بشود اما دست به هر كلكي زده بود كلكش نگرفته بود. يكبار نقاب به صورتش زده بود اما بيهوده بود. دور ديوارهاي بلند حصاري ميگشت و همه جا را از نظر ميگذراند. يك بار جلو من را گرفت و گفت: «ببين پسر خوب، سال ديره بايد درختهاي مو هرس بشن ها، بعداً نگي بهتون نگفتم ها.» باز هم نشد. يكبار در لباس خردهفروش سعي كرده بود وارد حصار بشود و يكبار به شكل نعلبند و بار ديگر در لباس درويش و گدا. اما پدر حواسش جمع بود و كسي نميتوانست كلاه سرش بگذارد. پدر گفته بود: «باغبان يا خردهفروش تا زماني كه اخته نشده باشد حق ندارد پاشو توي حصار من بذاره نميخوام هيچ غريبهاي سر از اسرار ما در بياره و شماهارو بشناسه» بالاخره همگي ما قصه باغبان جوان را فراموش كرديم اما حكايت چاهكن جواني كه نميدانم پدرم از كجا گيرش آورده بود فراموششدني نبود. پدر وقتي فهميد چاهكن دل خواهر جوانم (مينا) را ربوده است و ممكن است توي رختخواب با خيال چاهكن حال كند طوري چاهكن بيچاره را سربهنيست كرد كه هنوز هم كه هنوز است هيچ دارو و درماني نتوانسته است رنگ و روي پريده و افسرده (مينا) را به حال اولش برگرداند و حتي ماجراي پدركشي هم نتوانست حالش را جا بياورد. باغبان بختبرگشته مدتها بعد از اينكه تمام تلاشهايش بيثمر ماند و تقريباً همه فراموشش كردند، سرانجام از حصار قلعه عبور كرد و وارد محوطه داخلي شد، اما در يك چشم به هم زدن توسط سگهاي دستآموز پدر محاصره گشت؛ لحظهاي بعد هر تيكه از لباسش در دهان يكي از سگها بود. همه ميدانستيم هر كسي به هر شكلي وارد حصار بشود سرنوشتي بهتر از سرنوشت (چاهكن) در انتظارش نيست. * * * در دومين روز عروسي پدر با رابي ، صبح زود طبق معمول سنواتي پدر همه ما را به صف كرد و خطاب به (رابي) گفت: «رابي بهتره تو هم بدوني، من به اين دليل اهل بيتم را دوست دارم چون به خودم و به حصارم خدمت ميكنند، به همه حيواناتم از چهارپاها گرفته تا پرندههايم. من اون زنيرو بيشتر دوست دارم كه اوقات عمرش را بيشتر در طويلـههايم بگذراند و بهتر از احشامم نگهداري كند. شيردوشي چالاك و قاليبافي ماهر و رنگيندست باشه. تو هم اگه ميخواهي زن من بماني نگا به دست اينا بكن. كسي هم كه فرمانهاي منو جدي نگيره ... حرفش را ناتمام گذاشت و خنجرش را از كمر كشيد، برق خنجرش چشم همه ما را زد. به منظور اينكه هرچه بيشتر در ما تأثير بگذارد يك لحظه صبر كرد و با طمأنينه آستينش را بالا زد و موهاي كلفت و سياه مچش را تكتك با كارد تراشيد و در اين حال مرتب نيشخند ميزد. پيدا بود خنجرش را تازه تيز كرده است. (امان از جسارت (رابي).) اين زن زيبا و بچهسال، عكسالعملاش در برابر تهديدهاي پدر تنها يك لبورچيدن بود و بس. همان لبهايي كه من آرزو ميكردم بجاي پدر هزاران بوسه بر آنها بزنم. * * * هر روز صبح حتي اگر حرفي براي گفتن هم نداشت ما را نگه ميداشت توي سرما و گرما، جلو هيكلـهاي ترسيده و تاشده ما قدم ميزد. حتي حق نداشتيم اُف بكنيم. يك عده از برادرها و خواهرهاي كوچكترم كه قادر نبودند ادرارشان را نگهدارند بياختيار خودشان را خيس ميكردند و شاش از ران و ساق پايشان سرازير ميشد و تو كفششان ميريخت. اين اوضاع اغلب پيامد شنيده شدن صفير شلاقش بود. بعد از اينكه همه پراكنده ميشدند و من تنها ميماندم، كلـهام شروع به صدا كردن ميكرد، ناچار ميدويدم به طرف حوض و سر سودازدهام را فرو ميبردم توي آب و براي بيدست وپايي و بيغيرتي خودم هايهاي گريه ميكردم. نميخواستم اشكهايم را كسي ببيند. اشكهاي نهان و خونينم توي آب ميريخت. باعث شرمساري بود كسي اشكهايم را ببيند. سرم را ميكردم زير آب و با تمام قدرتم توي آب فرياد ميزدم، فريادي كه بچهماهيها را زابرا ميكرد و زهرابهشان را ميتركاند و پس از لحظهاي بر روي آب ميآمدند و شكمشان رو به هوا قرار ميگرفت فرياد ميزدم و ميگفتم: «خدايا، پس كي من اين مانع را از سر راه برميدارم. پس كي پدرم را ميكشم بلكه آزادانه زني را در آغوش بكشم و درهاي حصار را باز كنم و برادرهاي آوارهام را دوباره به حصار برگردانم و از شادي تجديد ديدار برادرها و خواهرهايم غرق لذت بشوم. آنها را برگردانم به آغوش مادرهايشان تا بلكه عطر آغوش آنها را دوباره استشمام كنند و حكايت آوارگيشان را بازگو نمايند؟» فريادهايم از ته آب بصورت حبابهايي بالا ميآمدند و به شكل كف در هوا ميتركيدند و محو ميشدند. دلم براي بچهماهيهاي زهرهترك شده ميسوخت. نه من و نه برادرهايم جرئت نميكرديم حصار را ترك كنيم و خبر نداشتيم خارج از حصار چه خبر است و چه ميگذرد. من نوبر خانواده نميبايست و نميتوانستم اين همه خواهر و برادر و مادر را باچنين درندهاي تنها بگذارم. خيلي از برادرهايم كه هر طوري بود حصار را شكستند و از هزاران خوف و خطر گذشتند و رفتند. پس از مدتي يا جنازهشان برگشت و يا هر بار كه پدر از سفري برميگشت لباسهاي خونآلودشان را با خودش برميگرداند و ميگفت: «آ...ها. اين يكيرو هم گرگ خورده» * * * زن اول پدر كه از قحطي بزرگ به بعد همه دندانهايش ريخته بود، از تأسف بدبختيهاي پسرانش، از خجالت اينكه هر شب ناچارند دزدكي بروند سر وقت ماچه الاغها و ماچه استرهاي پدر، دچار پيري زودرس شده بود. اصلاً همه مادرها ضمن بر سر و سينه كوبيدن وتأسف خوردن ميگفتند الـهي مادرتون بميره. طفلكيا. چقدر كمرو هستن، هنوزم روشون نميشه زن بخوان. دخترارو ديگه نگو كه چقدر بي سر و زبانن. بچههاي مردم صدتا دوست عوض كردن اما اين زبونبستهها ... اين كه نشد خواهر! سرانجام زن بزرگ پدر به خودش جرئت ميدهد و تصميم ميگيرد براي فيصلـه دادن به اين اوضاع نزد پدر برود و خواسته آنها رامطرح سازد. با ترس و لرز در محل سكونت پدر را باز ميكند و توي چهارچوب در ميايستد انتظارش طولاني ميشود ناچار با احتياط چند ضربه به در ميزند. پدر از همان لحظه اول او را ديده است اما سرگرم بازي بودن با گربهها و سمورها و خرگوشهايش را بر همصحبتي با او ترجيح ميدهد. پدر كه درِ تمام قفسهايش را باز گذاشته بود و بلبلـها را توي فضاي اطاق آزاد كرده بود و اجازه داده بود نكهاي كوچكشان را در دماغ و سوراخهاي گوشش فرو ببرند، حتي به خودش زحمت نداده بود كه سرش را برگرداند. به همان حال مانده بود اما با دست اشاره كرده بود داخل بشود. مادر با كمري خمشده از ترس بالاسرش ايستاده بود. دوباره با دست اشاره كرده بود كه ميتواند بنشيند و به بازي خودش با خرگوشها و سمورها و گربههايش ادامه داده بود با آنها غلت ميزد و آنها را روي شكم خودش ميكشيد. مادر با ترس و لرز گفت: «ببين. مرد ... من اومدم ... بگم» اما انگار پدر شش دانگ حواسش پيش حيوانهايش بود. مادر تكرار كرده بود «خيلي وقته ... ميخوام ...» پدرم از لاي ازدحام گربهها و خرگوشها و پرندهها سرتراشيدهاش را بلند كرده بود. جاجاي سرش پر از اثر پنجول گربهها بود كه به صورت خطوطي دراز و قرمز روي پوست كاملاً تراشيده سرش به چشم ميخورد. پرسيده بود: «ها. حبي؟ چه خبر - خيره انشاءاللـه. گمونم اومدي بزم شبرو جور كني شكايتي كه نداري؟ داري؟ حق داري واللـه شكايت داشته باشي. اما خودت انصاف بده چكار ميتونم بكنم. خودت دنياديدهاي ميدوني چي ميگم من بايد فعلاً اون زن جديدرو سير بكنم والّي ... خودت ميدوني كه ... اصلاً ميدوني چيه. امشب حال هيچكدومتونو ندارم ميخوام امشب با حيونام حال كنم. ميخوام امشب با گربهها و خرگوشها و سمورهايم بخوابم «نه ... مرد ... من براي اين چيزا نيومدم ...» (حبي) كمي آنسوتر، دم در چمباتمه زده بود و پدر نك زبانش را بر روي كلـه بلبلـها و تخم گربهها ميكشيد. بلبلـها قلقلكشان ميشد و ميپريدند. گربهها با لذت پنجول به صورتش ميكشيدند و پدر لب دو تيكه خرگوشها را ميبوسيد و ميخنديد. بلبلـها ميپريدند و سمورها رم ميكردند و خرگوشها وَرجهورجه ميكردند و پراكنده ميشدند اما لحظهاي بعد با سوت پدر همه دورش جمع ميشدند و بازي را از سر ميگرفتند. باز مادر با ترس و ترديد گفت: «من اومدم ... بهت بگم ...» پدر مهلتش نداده بود و گفته بود: «حبي چيزي نگو. گوش كن ... چي ميگي گربههارو اخته كنم؟» «آخر براي چي؟» «چي داري ميگي پير خرفت. مگه نميبيني اين پدرسوختهها خايهشون از خايه من درشتتره» پدر همان طور كه دراز كشيده بود و پاهاي كوتاه عقبي يك نره گربه را از هم گشوده بود غفلتا دندانهايش را به خايه گربه گير داده بود و با تمام قدرت فشرده بود طوري كه شاهرگ خايه گربه قطع شده بود. گربه طوري جيغ ميزد كه فضاي حصار ظرفيت فريادهاي دردناك او را نداشت و كيلومترها آنطرفتر شنيده ميشد. به خودش ميپيچيد نالـه ميكرد ميوميو ميكرد و تخمهاي خونآلودش توي دهان پدر مانده بود و پدر عينهو دو تيلـه درشت شيشهاي با آنها بازي ميكرد و آنها را از اين طرف دهان به آنطرف دهان ميگرداند. حبي از وحشت با دست چشهايش را پوشانده بود. «خوشت اومد حبي؟ هر شب يكيشونو اخته ميكنم.» «گناه دارن ... مرد ...» «زنيكه كلـهپوك ميدوني چي گناه داره؟ اينكه يكي دو روز ديگه فصل بهار كه ميشه و اين لعنتيا هوس جفتگيري بكنن با سر و صدا جلو چشم دخترامون سوار همديگه بشن اون موقع گناه داره نه حالا!» «نميدونم واللـه ميل ميل تست» «البته كه ميل منه. هوس كشندهس. تو كه موهاتو سفيد كردي لابد ميدوني» «اما ... مرد؟» «حرف نزن. سبيل اين پدرسوختههارو نگاه كن. خايههاشونو ببين ... به واللـه من خيالاتشونم ميخونم» «ببين مرد ... من اومدم بهت بگم» «مطمئن باش به غير از خودم و اسبم نرينهاي توي اين حصار نميزارم. همهرو اخته ميكنم. اگه بتونم حتي پشههارو هم اخته ميكنم. اگه به خاطر نگهداري گلـههام نبود سگارم اخته ميكردم» «تو خودت سرور و سالار حصاري چي صلاحه همونكاررو بكن اما من بخاطر اين حرفا نيومدهم. من اومدم بهت بگم ...» «خيلي خوب جون بكن بگو ... بذار خلاص شم» گربه بختبرگشته با شكمي خونآلود عينهو مردي اخته شده يكوري افتاده بود و نالـه ميكرد شايد داشت نفسهاي آخر را ميكشيد. «ببين مرد! من اومدم بهت بگم بچههات بزرگ شدن، خيليشون دارن پير ميشن. خدارو خوش نميآد، تو چي از جونشون ميخواي. پسر نوبرت موهاش سفيد شده تمام زحمت حصار رو گرده اونه. خوب چي ميشه دلت نرم بشه و يه زن براش خواستگاري كني؟ الـهي مادرشون بميره دخترات همه چروكيده شدن ...» پدر ناگهان مثل فشفشه ميرود روي هوا و در ميان حجمي از خرگوش و سمور و گربه و قناري ميپرد بيرون. از بالاخانه بيرون ميآيد و به اندازه حجم فضاي حصار فرياد ميزند، نعره ميزند و به دور خودش ميچرخد و در حين چرخش دو تا از خرگوشهايش را زير پا لـه ميكند و گربهاي را كه در دست دارد، بياختيار به ديوار مقابل ميكوبد. به مجرد اينكه فرياد پدر بلند ميشود قناريها بياراده توقفسهايشان ميخزند و از ترس شروع به لرزيدن ميكنند و بقدري بال بر هم ميزنند كه همه شهپرهايشان فرو ميريزد و قفسها پر از پر زرد و قرمز و آبي ميشود. هيچكدام از جانورهاي پدر نميدانستند چه اتفاقي افتاده است و به چه علت او كه تا چند لحظه پيش اينهمه سرحال بود يكدفعه هار شده است. حالا گربه بختبرگشته هم آرامآرام راه افتاده بود و عرض حياط را طي كرده بود و صاف با كلـه افتاده بود توي چاه آب. پدر كه تا آن لحظه هنوز لاشه دو خرگوش مرده را در دست داشته هر يك را به طرفي پرتاب كرده بود. همه زنها و دخترها و پسرهاي حصار كه با ترس و لرز از پشت پنجرهها و از لاي درهاي نيمهباز اين صحنهها را ميديدند، كمكم به خودشان جرئت ميدادند از كمينگاه بيرون ميآمدند و يكجا جمع ميشدند. پدر هنوز فرياد ميزد و خط و نشان ميكشيد. «گوشهاتونو خوب باز كنين، براي آخرين بار ميگم. اينجا، توي اين حصار من نه پسر زن ميگيره، نه دختر شوهر ميكنه. اون دختري كه خودشرو تخم و تركه من ميدونه بايد حتي توي تاريكي اطاقش هم مراقب حيثيت خودش، من و حصار من باشه. هوا وهوس، حصار منرو ويران ميكند. پسر نكنين اينكارهارو. بچههاي من اين كارهارو نكنين. من خودم حواسم جمعه ميدونم كي وچه كسيرو شوهر بدم و براي كي زن بگيرم. اين اولين و آخرين حرف منه.حاليتونه؟ شيرفهم شدين؟ تا من زندهام و ميتونم زن بگيرم و براتون جشن عروسي رابندازم. ديگه چي ميخواين. همين مونده كه پسرا بيافتن دنبال كون زناشون و دخترام برن رد كار خودشون و حصار تبديل به بيابان برهوت بشه. حصار نازنين من مگه اين حصار بعد از مردن من به كي ميرسه؟ زرشك منو باش چه فكرايي ميكردم. من اميدوار بودم شما نام منو زنده نگهداريد. زرشك! من انتظار داشتم شما اينجارو حراست كنين. درست مثل سگاي وفادارم از صد فرسنگي حصار بوي غريبههارو بشناسين و سر راهشونو بگيرين. چشماتون به تيزي چشم عقابها و بازهايم باشه و خيلي دورهارو ببينين. خوشم باشه واللـه اين بود مزد دستم. ديگه چي؟ بفرماين. منو تنها بذارين بلكه از تنهائي بميرم و خوراك گربهها بشم. ميخواستم سرش داد بكشم و بگويم: «آخر مرد حسابي ما اين حصاررو ميخوايم چه كنيم؟ حصاري كه به جز اسب و استر چيز ديگهاي توش نيست به چه درد ما ميخورد» اما ترسيدم وجيكم درنيامد. او همانطور فرياد ميكشيد و نعره ميزد. همراه با نعرههاي او اسبها هم شيهه ميكشيدند و سگها كه دورش حلقه زده بودند يكصدا زوزه را سر دادند و كبوترها پر كشيدند ودر آسمان حصار آواره شدند و خرگوشها و گربهها از ترس خودشان را خيس كردند. «خوب گوشاتونو وا بكنين ... اونايي كه حلالزادهاند با جان و دل به حصار خدمت ميكنن ...» * * * بدين ترتيب بود كه خواهرهايم از سپيده سحر تا پاسي از شب تو طويلـهها جان ميكندند و شير ميدوشيدند و ماست و پنير و ... درست ميكردند و مادرهايم دستهايشان پوستهپوسته ميشد و از بس دوك نخريسي را ميچرخاندند و كلاه و دستكش و جوراب ميبافتند چشمهايشان سياهي ميرفت. روزانه ميبايست دهبار طويلـهها را آب و جارو كنند و توي آخورها علوفه بريزند و ظروف مخصوص آب دادن حيوانها را پر كنند. هميشه ميبايست مواظب كون گاوها باشند، به محض اينكه مدفوع و تپالـهاي پس ميانداختند جلدي بدوند آن را جمع كنند و پستانهاي آنها را بشورند و جلوي سگها استخوان بريزند و گربهها را سير كنند. (پدر حيوانهايش را از ما بيشتر دوست ميداشت.) * * * ميبايست ميكشتمش. چارهاي نداشتم حتماً ميبايست ميكشتمش. اگرچه با كشتنش در واقع خودم را كشتم. پيش خودم حساب كرده بودم او را ميكشم و «رابي» را تصاحب ميكنم. گذشته از اين، همه اهل حصار را آزاد ميكنم و خواب برادرهاي آوارهام را تحقق ميبخشم. برادرهائي كه بخاطر آزادي آواره شدهاند. آنهائي كه خوراك گرگ و شغال شدند و آنهائي كه ساليان دراز است در غربت دور هم جمع ميشوند و توطئههايشان را توي گوش همديگر زمزمه ميكنند. توطئه براي درهمريختن حصار، همان توطئههائي كه خودشان باعث خنثيشدنش ميشدند. قرار بود ديوارهاي حصار را بشكنند و سفرهاي حسننيتشان را به جانب شهرها و ساير حصارها آغاز كنند. با زنان و مردان ساير حصارها آشنا بشوند. خواهرانم شوهر كنند و برادرانم زن بگيرند. حتي قناريهاي قفسي را هم روانه جنگلـها كنند و سمورها ديگرباره از درختان گردو بالا بروند و به ميل خودشان گردو بشكنند و به اختيار خودشان بخورند و خرگوشهاي اهلي شده دوباره به دامن طبيعت بازگردند. اما افسوس، همان شب كه روي سينه رابي به ضرب خنجر خلاصش كردم و دروازة حصار را از پاشنه درآوردم، فهميدم خوابهايم هرگز به حقيقت نخواهد پيوست. گشتم و گشتم تا دستهكليد بزرگش را توي خورجينش پيدا كردم و تمام درهاي قفلشده را باز كردم و بعد دستهكليد لعنتي را از پنجره بالاخانه پرت كردم وسط حياط. كليدها در زير پرتو رنگپريده مهتاب پخش و پلا شدند. فرياد كشيدم «بيائيد، اينهاش. بدوين همتون جمع شين. اينهاشش كليد تمام درهاي قفل شدهتان» آرامآرام و با ترديد درهاي اطاقهاشان باز شد و يكدفعه همگي به طرف كليدها حملـهور شدند. هركدام مجموعهاي از كليدها را از دست همديگر ميقاپيدند و اولين جائي كه به سراغش رفتند گنجينههاي پدر بود و اولين چيزهايي كه وارسيش كردند چمدانهاي پدر بود بخصوص همان چمدان خاكستري كه پر از زيورآلات بود. جواهرات، مرواريدها و گردنبندهاي طلا. توي اطاقها آواره شده بودند. توي گنجههاي مخفي صدها آينه عجيب و غريب پيدا كردند. آينههائي كه چهره آدمي را زيباتر از آنچه بود نشان ميداد. (البته خيلي از آينهها شكسته بودند) خواهرهايم بخاطر آينهها به جان هم افتاده بودند. قوطيهاي بسته داخل چمدان را درميآوردند و با كوبيدن به در و ديوار خرد و خاكشيرش ميكردند. از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد توي اين قوطيها بود. از همه چيز جالبتر پودرهاي سرخآب سفيدابي بود كه طي سالـها از حصار جمعآوري كرده بود. دسته موهاي كوتاه و بلند زنانه، موهاي طلائي و سفيد و خرمائي ... دسته موهائي كه رنگشان را در اثر گذشت زمان باخته بودند. عطرهائي قوي، تعويذها و دعاهاي فراوان، عطرها را روي سر و گردن خودشان ميريختند و ميرقصيدند. از اطاقها بيزار بودند و به حياط ميريختند از خوشي غش و ريسه ميرفتند. چنان سبك بر روي سنگفرشهاي حياط راه ميرفتند كه انگاري بر روي زمين صابونزده راه ميروند. پيشاني همديگر را لمس ميكردند كه مبادا دچار تيفوس شده باشند و همه اين چيزها را در حالت تب و هذيان ببينند. مادرها و خواهرها و برادرهايم در تمام طول شب ريخته بودند و روي سرم و مدام سئوالپيچم ميكردند. آنها مطمئن نبودند كه من توانسته باشم پدر را بكشم اما خودم زنده بمانم لمسم ميكردند. تنها لمسكردن نبود آنها قصد داشتند مرا بچشند و ببويند. عدهاي از آنها از رنگ و بوي خون رم ميكردند و عدهاي ديگر آنقدر به من نزديك ميشدند كه خونهاي دلمهبسته روي دستها و صورتم را ليس ميزدند. عدهاي ديگر خون بر پيشاني خودشان ميماليدند و يا مانند زنهاي هندي، خال ميگذاشتند. قيل و قالشان سينه آسمان را ميشكافت.آن شب سنگ روي سنگ بند نبود. من در ميان ازدحام صورتهائي كه در آمد و شد بودند گم شده بودم همه چيز را فراموش كرده بودم زمان را و حتي فصول را، براي اينكه از محاصره خواهرهايم خلاص بشوم، فرياد زدم: «بي معرفتا ... چكار ميكنين؟ چرا خواهرتون (زيبا)رو فراموش كردين» هنوز حرفم تمام نشده بود كه شش هفت نفر از آنها دويدند و در زيرزمين را به كمك هم از پاشنه كندند و از پلـههاي تاريك و نمور زيرزمين سرازير شدند و «زيبا» را از چنگال تاريكي نجات دادند و دوباره تسليم پرتو مهتابش كردند. (زيبا)ي سست و بيحال كه ابتدا بعلت سالـها در تاريكي محض بودن نور ماه موقتاً كورش كرده بود مدتي با دستهاي زرد و بيرمقش چشمهايش را ماليد. موهايش جوگندمي شده بود و قدش خميده و نحيف. عينهو بچهاي كه تازه راه افتاده باشد زير بغلش را گرفتند و سعي كردند راهش ببرند. چند قدم ولش ميكردند و قبل از اينكه زمين بخورد دوباره زيربغلش را ميگرفتند. «زيبا» با دستهايش اشاره كرد ازش فاصلـه بگيرند. بعد تلوتلوخوران مانند آدمهاي مست خودش را به وسط حياط رسانيد و يقه پيراهنش را با هر دو دست گرفت و تا ناحيه ناف جر داد و ناگهان بدو به طرف سنگ سفيد لب حوض كه مخصوص شستشوي مردههاي حصار بود رفت و با تمام هيكل تاقباز بر روي آن خوابيد و بدون هراس از حصار بدون شرم از برادرها بدون اطلاع از مرگ پدر پستانهاي پلاسيدهاش را به نور ماه تسليم نمود و درست مثل همان شبي كه آن آبروريزي را در بالاپشتبام براه انداخت با صداي بلند خنديد و بعد چشمهايش را بر روي هم گذاشت و به خوابي عميق فرو رفت. و توي خواب در زير نور مهتاب مدام لبخند ميزد اما آن شب چه شبي بود و چه كارها كه نكردند. هووها كه تا ديروز دشمن هم بودند آواز ميخواندند و ميرقصيدند و با سرخآب و سفيدآبي كه از توي قوطيهاي پدر پيدا كرده بودند همديگر را آرايش ميكردند. مادرم (حبي) نفسزنان در حاليكه صندوق ميخكوبشده پدر را با زحمت بدنبال خودش ميكشيد ... مرتب قر ميزد و قسم ميخورد كه صندوق را از همان سالـهاي قحطي از ترس آدمهاي گرسنه و بيچاره حصار قايم كرده بوده است حالا او آن را از توي ديوار كلفت حصار بيرون كشيده است و آن را حق خودش ميداند. وقتي در صندوق را شكستند توي آن چيزي نديد الا مشتي خاك. همه دور صندوق پر از خاك حلقه زده بودند و مثل ماتمزدهها به جنازه صندوق چشم دوخته بودند. مادرم (حبي) فرياد كشيد: «بچههاي من مأيوس نشيد. اين حصار صد گنج مخفي شده پدرتان را در خود دارد. حتي اگر صد صندوق پر از خاك پيدا كرديد باز هم نااميد نشيد. من مطمئنم حداقل يك صندوق مملو از در و گوهر پيدا ميكنيم» * * * «رابي» همان شبانه بمحض اينكه از آن اطاق پر از بوي خون و شهوت بيرون آمد، صيحهاي كشيد و شروع به چرخيدن و چهچهه زدن كرد. مادران خوابآلود، خواهران به جامانده در خوابهاي حرام و آشفتهشان گويي هر كدام دو دهان پيدا كرده بودند، با يك دهان گريه ميكردند و با ديگر دهان ميخنديدند. با چشم چپ اشك سياه ميباراندند و با چشم راست سرشك شوق. چهار دستي، نه با صد دست روي هوا بلندم كردند و روي سرشان گرداندن به جانب ستارهها پرتابم كردند و دوباره آغوش نرمشان را به رويم گشودند. از بالا آنهمه چشم را نگاه ميكردم كه مثل ستاره ميدرخشيدند. برادرها و خواهرهاي كوچك و كمسن و سالم را ميديدم كه به قاهقاه ميخنديدند و با پشت دستهاي كوچكشان اشكهايشان را پاك ميكردند. از طرفي به اندازه حجم ريههايم هواي آزاد تنفس كردم و از طرف ديگر اندازه ظرفيت چشمانم تا جايي كه پلكهايم اجازه ميداد چشمهايم را ميگشودم و هيبت و سهمناكي آن شب را با چشمانم احساس ميكردم. بعد پا شدم و در تمام لانه و قفسها و حتي در طويلـهها را گشودم. بچههاي كوچولو از روي بيرحمي يا با مهرباني با جانورهاي پدر ورميرفتند. يك لحظه صداي گريه شنيده ميشد و لحظهاي ديگر صداي خنده و قهقه. سرگرم آزاد كردن قناريها بودم كه فرياد (مريم) بلند شد: «آي بچهها، مواظب باشين اون جونور هنوز زندهاس – تكون ميخوره دويدم رفتم جلو و گفتم: «چيزي نيست دستپاچه نشين ... آدم كه چشمش ترسيد چيزاي عجيب و غريب زياد ميبينه» همان شبانه از ترس اينكه مبادا زنده بشود تيكهتيكه لباسهايش را درآورديم «رضيه» يك پاتيل آورد و به كمك (فاطي) تويش آب ريخت كمي گلاب به آب اضافه كردند. سيامك و ابراهيم هيزم جمع كردند و زير ديگ را روشن كردند و براي اينكه آتش را تيز كنند و آب زودتر داغ بشود زنها هرچي روسري و چادر و پيشبند داشتند توي آتش انداختند. شعلـههاي آتش سايه همه آنها را روي ديوار حصار منعكس ميكرد. سايهها بنظر ميرسيد در حال رقص باشند. يك عده از دختران بخور ميسوزاندند. صورت عدهاي از آنها براي من ناشناس بود. آيا ممكن است اين آدمها غريبه مادرها و خواهرهاي من باشند؟ با ترس جنازه پدر را نگاه ميكرديم. هنوز دلايل زيادي براي ترسيدن از پدر داشتيم. پدري كه در طول عمرش تنها يكبار مريض شده بود و ما باور نكرده بوديم ميخواستيم با چشم خودمان ببينيم كه پدر هم مثل ساير آدمها مريض ميشود، مثلاً سرش درد ميگيرد يا بستري ميشود. * * * مادرم (حبي) را از طرف خود مأمور كرديم بلكه برايمان تقاضاي ملاقات بكند. عكسالعمل پدر در مقابل درخواست ما چندان غيرمنتظره نبود ما پشت در بالاخانه منتظر اذن دخول بوديم كه نعرهاش بلند شد: «نخير لازم نكرده. من ميدونم اينا نيومدن از من عيادت كنن اينا اومدن ضعف و زبوني منو ببينن. كور خوندن. بهشون بگو كاري نكنن كه در ظرف دو روز حصاررو. از وجود نحثشون خالي كنم.» * * * نه، قابل قبول نيست، واقعيت ندارد، مگر ميشود جنازه پدر آنجا دراز بدراز خوابيده باشد و كاري نكند. نه عربدهاي، نه فحشي، نه كتكي!!! آن شب هيچكدام از ما براي يك لحظه هم استراحت نكرديم و كارناوالي راه افتاده بودو هر كدام شمع يا چراغي روشن در دست داشتيم. پنداري حصار چراغاني شده است. همه جا را نورباران كرده بوديم. پيرها با بيل و كلنگ به جان ديوارهاي بلند حصار افتاده بودند حتي بچههاي كوچك هم سعي ميكردند با ناخنهاي ضعيفشان سيمان و ساروج ديوارها را خراش بدهند و با ذغال بياختيار تصوير پرندههاي در حال پرواز را بر ديوارها رسم ميكردند و آزادانه همديگر را صدا ميزدند و چيزهاي عجيب و غريب به هم نشان ميدادند. براي اولين بار دور از نگاه پدر و در حال تماشاي ازدحام كارناوال سيگاري گيراندم و با خيال راحت پكي محكم به آن زدم و تمام دودش را آزادانه به درون ريهام فرستادم. چشمهايم را بر هم گذاشتم و سعي كردم موقعيت را بسنجم. امان از عظمت آزادي و اللـه اللـه از فقدان ترس ... . چشمهايم را كه گشودم، ديدم در محاصره مادرها و خواهرهايم قرار دارم. مادر خودم تمام نامادريهايم، خواهرها و برادرهاي خودم و تمام ناخواهريها و نابرادريها حلقهام كرده بودند، ماچم ميكردند، تف تو رويم ميانداختند، سپاسم ميكردند، نفرينم مينمودند. (بلقيس) شلاق پدر را پيدا كرده بود و با آن اداي او را درميآورد. آن را بصدا درميآورد و زهره همه را آب ميكرد. فرهاد هم با عصايش بازي ميكرد و خواهرهايم را عينهو رمه جلو انداخته بود و به اين سو و آن سو ميراند و سعي ميكرد حلقه عصا را به پاي آنها گير بدهد و باعث سقوطشان بشود و بعد او ته دل بخندد. با هر دو دست اشاره كردم كه نگذارند آتش خاموش بشود. به دور آتش حلقه زده بوديم و بياختيار ميرقصيديم. انگار خشم پنهانمان به همراه قطرات عرق از تمام اعضا و جوارحمان فرو ميريخت و رقص چوپي و شيخاني را با هم قاتي كرده بوديم. ميآمدند و يكييكي دست در گردنم ميانداختند. صداي گريه و خندهشان در هم ميآميخت. سرهاشان را روي سينهام قرار ميدادند و زماني ترانه شادي ميخواندند و لحظهاي بعد نوحه عزا سر ميدادند حتي بياختيار گازم ميگرفتند و بعد به صف ميشدند و به نوبت خونهاي دلمه بسته روي دست و صورت و لباسهايم را ليس ميزدند خدا (رابي) لوليوش و شيطان را لعنت كند كه با هزار ناز و عشوه همراه با صداهاي هوسانگيز خرخالـها و النگوهاي افسونكنندهاش مدام توي گوشم ميخواند: «تو بكشش ... اون وقت خودم ميدونم چه حالي بهت بدم.» در حاليكه بعد از اجراي نقشهاش توسط من و آلوده كردن دست من به خون پدر سرانجام باغبان چشمآبي را كه به هيچ تمهيدي نتوانسته بود وارد حصار بشود پيدا كرده بود و با او رفته بود. از سنگ مخصوص شستشوي مرده خون ميچكيد و بوي خون سگهاي پدر را ديوانه كرده بود و لحظهاي از دوروبر مرده دور نميشدندو به فواصل كوتاه ميايستادند و پوزهشان را رو به هوا ميگرفتند و زوزه را سر ميدادند. زوزههاي دلخراش. بعد به دور من حلقه ميزدند و دستهاي خونآلودم را بو ميكشيدند و خون روي دستم را ميليسيدند. من سعي ميكردم كه از سگها دور بشوم اما با دندانهاي نيششان پاچه شلوارم را ميگرفتند و مانع راهرفتنم ميشدند و لكههاي خوني را كه روي كفشهايم ماسيده بود ميليسيدند و بو ميكشيدند. زوزههاي بيامانشان سقف آسمان حصار را روي سرم خراب ميكرد. خرگوشها و سمورها و گربهها هم دورم حلقه زده بودند و لانهها و سوراخهايشان را خالي كرده بودند. با آزاد شدن آن همه جانور حصار به صورت جنگل وحوش درآمده بود. لاي دستها و پاهايمان ميپيچيدند و نميگذاشتند جنازه را بشوريم. بيش از بيست بار خواستيم چشمهايش را ببنديم اما نشد. ممكن نبود از مسير نگاهش دور بشويم. نگاه پر از غضب و شررش. همينطور بر و بر نگاهمان ميكرد. هنوز صورت پر هيبتش برايمان خط و نشان ميكشيد. وعده انتقامي وحشتناك به ما ميداد. موهاي تنش مثل تيغهاي خارپشت دستهايمان را ميآزرد و تنها كاري كه از ما برميآمد لبگزيدنهاي دردناك بود. از لبهاي زيرين او هم خون ميچكيد و بنظرمان ميرسيد صداي دندان قروچههايش را ميشنويم. از لثهها و بيخ دندانهايش خون ميزد بيرون. پلك چشمهايش هم نميآمد. هر كدام از ما فكر ميكرديم پدر تنها او را نگاه ميكند و همين بيشتر باعث وحشتمان ميشد. (حبي) مادرم او را با دست شستشو ميداد و عايشه (مادر شش دختر مكلف) آب روي دستش ميريخت. آنقدر توي آب گلاب ريخته بودند كه ميترسيدند زابرا بشود. مادرم (حبي) و نامادريم عايشه قسم ميخوردند كه در هنگام رقص و پايكوبي اهل حصار جنازه پدر غفلتاً برخاسته است وتوي گوش هر كدام از آنها سه سيلي آبدار نواخته است. به حالت شهودي گريه ميكردند و ميگفتند: « سه سيلي به معني سه طلاقه شدنه» همه با هم خم ميشديم و همه به دور لاشه نه زنده و نه مرده پدر حلقه ميزديم بطوري كه مانع تابش نور ماه بر جنازهاش ميشديم. به خيال خودمان ميخواستيم مانع بشويم كه كسي ديگر را سيلي بزند. شبانه او را كشتم و همان شبانه او را شستيم و شبانه هم دفنش كرديم. * * * اول قرار نبود بكشمش، يعني جرئت آن را نداشتم بكشمش به همين دليل به همه گفتم: «من تنها ميخوام اسبها و استرها و سگ و گرگ و گربه و سمورهاي پدر را آزاد كنم. در تمام قفسها و لانهها و طويلـهها را خواهم شكست، هم آنها آزاد ميشوند هم ما. سرفرازي ابدي. اين بار كه به مسافرت رفت معطل نميكنيم و حصارش را خالي ميكنيم. اين تصميم نهايي ما بود. متقفقاً «دمت گرم نوبره حصار ... دمت گرم ... كلكي بهتر از اين وجود نداره»!! يك سال آزگار در پي فرصتي بودم كه دستهكليدهايش را كش بروم. چه شبهايي كه خواب را بر خودم حرام ميكردم و در گوشه و كنار حصار پنهان ميشدم تا اينكه بالاخره دسته كليد را پيدا كردم و دزديدم. البته (زرين) نامادريم در اين كار كمكم كرد. به فرمان پدر، زرين حق نداشت هيچ وقت شلوار پاش كند. پدر گفته بود: «زرين ... من نميدانم كي و كجا هوس جماع با تو به سراغم ميآيد. چكار كنم دست خودم كه نيست، توي طويلـه، توي كاهدان، رو لبه حوض حتي توي گنجه. خلاصه بگم نميدانم. هر كجا و هر زمان تورو ببينم موهاي تنم سيخ ميشه. اصلاً نميدانم كي و كجا. خلاصه بگم، تو بايد هميشه لنگت هوا باشه. خلاف شرع هم كه نيست. اصلاً دستور شرعه كه مرد هر وقت خونه باشه زن موظفه آماده و حاضر به يراق باشه» * * * همه درهاي بسته را باز كردم. اسبها و استرها را از ميخ و زنجيرها خلاص كردم. افسارها وتوبرههاي جو و كاه را از صورت وگردنشان باز كردم و زينها را روي هم چيدم وخواستم همه را يكجا به آتش بكشم. اما جرئت نكردم. انگار اسبها و استرها خيال ترك كردن حصار را نداشتند. سگها و تازيها وگوسفندها و بزها را هم سعي كردم رم بدهم اما بيفايده بود ناچار با هم دست به يكي كرديم و خرگوشها و سمورها و گربهها را توي توبرهها و كيسهها چپانديم و راه صحرا را در پيش گرفتيم. ميمونها از شاخه درختهاي حصار آويزان ميشدند وجيغ ميكشيدند و از آن بالا بر روي سر و صورتمان ميشاشيدن. انگار حرمت از حصار كوچ كرده بود. سعي كرديم برعكس تمام آن جانورهاي پدرم كه آزادشان كرده بوديم سگهايش را توي زيرزمين حبس كنيم.خيال داشتيم سر فرصت آنها را چيزخور كنيم. ميترسيدم عوعوكنان پدر را از وقايع باخبر سازند و او را از سفر دور و درازش بازگردانند. دروازه اصلي حصار را باز كرديم و سعي كرديم همه چرندهها و پرندهها و جانوران پدر را رم بدهيم و وادار نمائيم از دروازه خارج بشوند و توي صحرا پراكنده بشوند. با شلاق پدر به دنبالشان ميدويدم و سعي ميكردم آنها را از دروازه عبور بدهيم اما بيفايده بود. كوششهاي ما بيحاصل بود. آنها را به طرف راست ميرانديم از دست چپ بازميگشتند. پرندهها را از پايين كيش ميداديم از بالا برميگشتند. چنان قشقرقي راه انداخته بودند كه بيا و ببين. شيهه اسب و عوعوي سگ و زوزه تازي و جيغ ميمون در هم آميخته بود و صداي پرزدنهاي انواع پرندهها آدمي را دچار سرسام ميكرد. با اينكه در تمام قفسها را باز كرده بوديم و همه پرندهها را آزاد كرده بوديم اما طولي نكشيد كه همان پرندههاي آزاد بياختيار به درون قفسها بازگشتند. از حرصم قفسها را به باد لگد گرفتم و فرياد زدم «اي هوار، پدر تو با اين زبونبستهها چكار كردهاي، اينا چيشون شده، چرا پرواز نميكنند و از اينجا نميرن» خُلقم از رفتار عجيب قناريها تنگ شده بود و بياختيار قفسها را اين طرف و آن طرف پرت ميكردم. درهاي كوچك قفسها را از جا كنده بودم و با دستهايم سعي ميكردم قناريها را بيرون بكشم و آزاد كنم. اما آنها مقاومت ميكردند و ديوانهوار خودشان را به ديوارهاي قفس ميكوبيدند و دستهايم را چنگ و نك ميزدند. صداي جيكجيكشان چقدر به فحاشيهاي پدر شبيه بود. بالاخره با هر زحمتي بود تعدادي از آنها را بيرون كشيديم. اما همانها با نكها و چنگالـهايشان به جانمان افتادند. به طوري كه سر و صورتم را خونين و مالين كردند. تا چشم غافل ميكرديم دوباره به داخل فقسها برميگشتند و در گوشهاي كز ميكردند. انگار با جيكجيك آرام گرفته و ملايمشان ميخواستن به ما بفهمانن كه بيخودي خودمان را خسته ميكنيم و آنها وضعيت قبليشان را ترجيح ميدهند. آشكارا ميگفتند: «تو چرا دست از سرمان برنميداري؟» در همان شب نفسگير از حرص قناريهاي بيغيرت پدر چندين قفس را زير پاهايم لـه و لورده كردم. نميتوانستم بفهم پدر چه جادويي بكار بسته است كه اين قناريها از آزادي گريزان شدهاند و كنج قفسها را بر جنگلستان خارج از حصار ترجيح ميدهند. تعدادي از قناريها كه از قفسها خارج شده بودند به آرامي بر روي هره بامهاي حصار نشسته بودند و گاهي با شرم جيكجيك ميكردند و آخر سر هم در نهايت بيغيرتي از شكاف پنجرهها و سوراخ سقفها به داخل بالاخانه پدر برگشتند. همان بالاخانهاي كه پدر به تنهايي در آن ميخوابيد. تعدادي هم پروازكنان سرشان را به پنجرههاي بسته بالاخانه ميكوبيدند و يا ميافتادند پايين و يا برميگشتند به همان لب بامها. از هرچه قناري بود حالم به هم ميخورد . آخر سر همه ما تصميم گرفتيم هر چه گربه و سمور و خرگوش هست توي كيسههايي بچپانيم و راهي صحرا بشويم. هر خواهر و برادري يك گوني پر از اين جانوران را بدوش كشيديم و به راه افتاديم. از اثر چنگالـها و دندانهايشان از دستهمان خون ميچكيد. راههاي مالرو و باريك مقابلمان در پرتو نور ماه روشن شده بود. راهها به تولـهمارهايي شبيه بودند كه از ترس ما دراز و باريك ميشدند و ادامه يافتند. ميرفتيم و ميرفتيم. من از جلو، آنها از پشت سرم. خداي من هواي بيرون از حصار چقدر لطيف بود وچه اندازه خنك و پاك بود. تماشاي آسمان و سيارههايش چقدر دلپذير بود. تماشاي درختان و گياهان در زير نور ماه چقدر حيرتانگيز بود. باز هم به راهمان ادامه داديم. از حصار فاصلـه گرفته بوديم و دست آخر كولـهبارهايمان را بر زمين گذاشتيم و گربهها و سمورها و خرگوشها را از توي گونيها بيرون ريختيم. مدتي جانورها توي همديگر ميلوليدند و نه ميدانستند به كدام طرف بروند و چكار بكنند. گويي نور ماه چشمشان را زده باشد و جائي را نبينند. از فرصت استفاده كرديم و پيش از اينكه چشمشان به نور عادت كند دررفتيم و با سرعت از همان راهي كه آمده بوديم برگشتيم و در پناه ديوارهاي بيانتها و بلند حصار خودمان را به دم دروازه رسانديم. نميدانم چطور شد كه پرسيدم: «خوب بچهها حالا اگه پدر برگشت چه دروغي براش سرهم كنيم؟» خواهرها و مادرهاي ترسو و ضعيفم كه گويي تا اين لحظه در خواب بودهاند و حالا بيدار شدهاند همه با هم و يكصدا شروع به حرف زدن كردند: «ميگيم جانوران احتياج به چرا داشتند. اونارو برديم صحرا. اون ور رود، اما ديگه نتونستيم برشون گردونيم همه فرار كردند» «نه ... ميگيم دچار يه بيماري مرموزي شدن و همهشون مردن ما هم لاشهشونو انداختيم توي آب كه خودمون مبتلا نشيم» «اين كه خيلي بچهگانه است، يه دروغ بچهگانه» «اصلاً من از اول با شما مخالف بودم. شما كار احمقانهاي كردين يادتون نره من با شما نبودهام.» «منم ... منم همينطور. خوبه خيليهاشون به زور هم حصاررو ترك نكردن» «ما بايد يه دروغ ديگهاي سرهم بكنيم.» (فايده نداره. اين حماقتي نيست كه بشه لاپوشانيش كرد.» «چطوره برشون گردونيم.» «آها ... بازم اين كار آسونتره» روي سرشان فرياد كشيدم و گفتم: «چرا همت نميكنين همين امشب همهموم يه جا حصارو بذاريم و بريم. شايد امشب آخرين شب اسارتمون باشه» ناگهان همه يك صدا گفتند: «آخه كجا ميتونيم بريم» «چه ميدونم. وقتي زديم و رفتيم بالاخره به يه جايي ميرسيم. فكر ميكنين بعد از اين حصار دنيا به آخر ميرسه؟» يكي از برادرام شجاعانه برخاست و گفت: «بهتره پاشيم بريم همه اون گربهها و سمورها و خرگوشهاي بيغيرتو برگردونيم» «آها ... گوش كنين ما دو راه بيشتر در پيش رو نداريم. اول اينكه بذاريم و همه با هم فرار كنيم. دوم اينكه بيافتيم توي صحرا و جانوراي پدر را جمع كنيم و دوباره برگردونيم توي حصار» «بچهها چطوره ترسرو بذاريم كنار و بهش بگيم ديگه از خدمت كردن به اين همه حيون بوگندوت خسته شديم» «اما كي اينو بگه؟» صدا از هيچكدام درنيامد ... تو اين حيص و بيص بوديم كه متوجه شديم از دور صدها چشم درخشان در حالي كه به ما دوخته شدهاند همينطور نزديك و نزديكتر ميشوند. وقتي كه به چند قدمي ما رسيدند توانستيم سايه گربهها را از سايه سمورها و خرگوشها تميز بدهيم. محوطه مقابل دوازه حصار از جانورهاي پدر موج ميزد. سرشان را پايين انداخته بودند و پيش ميآمدند و ما دست از پا درازتر آنها را با تعجب و تحقير نگاه ميكرديم. اين بهانه خوبي بود كه برادرها و خواهرهاي ترسو و بيغيرتم جا بزنند و دست از هوس فرار و رهايي بردارند. در نهايت حيرت آنها را ميديدم كه هر يك چند خرگوش و گربه و سمور را بغل كردهاند و با گردنهايي كج دارند به داخل حصار بازميگردند. سگها المشنگهاي راه انداخته بودند كه بيا و ببين. انگار فاجعهاي قريبالوقوع را پيشبيني ميكردند. از ترس، در سگدونيها را باز كرديم و به زحمت فراوان آنها را به زور تا خارج ديوارهاي حصار رانديم. مدام همه درها را ميبستيم و باز ميكرديم و. تا خود صبح با سگها و گربهها و خرگوشها سر و كلـه زده بوديم اما در نهايت ميديديم همه اعمالمان بيهوده بوده است و خسته و درمانده با چشمهاي از حدقه درآمدهمان ميديديم حتي يك از پرندههاي پدر هم حصار را ترك نكرده است و براي نمونه يكي از سمورها هوس نكرده بود كه روي شاخه درخت گردويي بماند. شجاعترين و وحشيترين جانورها تنها توانسته بود به خودش جرئت بدهد و تا دم در بيايد و بعد با ترديد عقبعقب برگردد. لعنت به همه اين حيوانها.تف بر هر چه پرنده است. الـهي پر و بالتان بريزد اي پرندههاي سرافكنده و گردنكج. اگر شما نبوديد من تابحال خودم را آزاد كرده بودم آزاد و رها. * * * (رابي) كلاه سرم گذاشت ... آن شب هنگام دفن پدر تا حاشيه گورستان خواهرهايم يكي يكي ميآمدند و صورتم را غرق بوسه ميكردند و ميرفتند و لحظهاي بعد برميگشتند و توي رويم تف ميانداختند و ناخنهاي خونآلودشان را در پوست صورتم فرو ميبردند. زلفهاي بافتهشان را باز و رها كرده بودند. قادر نبودم امواج سياه زلفشان را از ظلمت شب تميز بدهم. موهايي كه هميشه زير مقنعه و روسري پنهانش ميكردند. يقه پيراهنهايشان را ميگرفتند و جر ميدادند و سينه و پستانشان را در معرض تماشا قرار ميدادند. صداها را نميشد از هم تشخيص داد. صداي مادرها و خواهرها طوري در هم آميخته بود كه يك صداي چندصد رگه به نظر ميرسيد. صداي خنده و گريه. عدهاي خودشان را زير تودهاي از گُل پنهان كرده بودند و جماعتي زير انبوهي از خار. جماعتي با موهايي رها شده ميرقصيدند و گروهي به طور دستهجمعي عزاداري ميكردند. پسرها انگار ديوانه شده بودند. با هرچي دم دستشان بود خودشان و دمدستيهايشان را زخمي ميكردند. با شلاق، با چاقو، با خنجر. با چشمهاي خودم ديدم كه دو نفر از پسرها به نشانه پشيماني از دست داشتن در اين قتل انگشتان خودشان را بر روي تخته سنگي گذاشته بود و با قطعه سنگي ديگر محكم بر روي آن ميكوبيدند. دوتا از پسرها قصد داشتند با چاقو آلت رجوليت خودشان را قطع كنند كه من سررسيدم و مانع شدم. نگاه غمگين خواهرهايم مملو از سئوال بود. سئوالي كه مخاطبش من بودم. اما نه سئوال معلوم بود و نه من جوابش را داشتم. كاروان پدركشان به راه خودش ميرفت. گاه كند و گاه تند. كه جيغ گوشخراش (اختر) همه را متوقف كرد. جيغي كه همه جانوران حصار را زابرا كرد. جيغ ميكشيد و فرياد ميزد: يعني من ديگه ناچار نيستم پاي پدر را توي طشت بشورم، يعني ناچار نيستم چوبسيگارهاي بوگندويش را تميز كنم وآفتابه برايش در مستراح بگذارم. اما نه. او زندهس. به پير به پيغمبر. من با چشم خودم ديدم سه بار از توي تابوتش بيرون آمد و دوباره رفت آن تو. او همه ما را به تلافي اين كار خواهد كشت. عدهاي از زنها و دخترها روي سر (اختر) ريختند و با روسريها و چادرهايشان محكم او را بستند. بقيه زنها و دخترها هم روسريها و روبندهها و چادرهايشان را از سر باز كردند و به هوا پرتاب كردند.باد توي صدها روسري و ... ميپيچيدو به هوا بلندشان ميكرد. بطوري كه براي مدتي مانع رسيدن نور كمرنگ مهتاب ميشد و ظلمت را بيش از پيش حاكم ميكرد. آنها توي اين تاريكي با زلفهايشان ميرقصيدند. زلفهايي كه از پشت روسريها و چادرها از نگاه نامحرم پنهان مانده بود كه آشيانه هزاران شپش و كك شده بود. گيسوي عدهاي از آنها بر زمين كشيده ميشد و با پاهايي برهنه ميان خاك و خل توي هم ميلوليدند و در اثر تابش نور كمرنگ مهتاب تنشان به خارش ميآمد. حريصانه با ناخنهاي كثيف و بلندشان تنشان را ميخاراندند و خون ميانداختند. و دسهدسته خودشان را توي هر آبي كه سر راهشان ميديدند ميانداختند و تنشان را ميشستند. قبلاً پدر فرموده بود: «دختر كه به خودش برسه و سر وتن بشوره لابد خيالاتي دارد. خيالاتي شوم.» حالا گيسوهاي بافتهشان را باز ميكردند و پيچ و خم آن را رها مينمودند. اين تمايلات به امواج ته دريا ميمانست كه مترصد فرصتي هستند تا همه چيز را زيرورو سازند. حالا اين اميال آزاد شده بود و بيمحابا سر بر هر صخرهاي ميكوبيدند. غفلتاً صدائي عظيم به گوش همگي ما رسيد. فرياد پدر بود: «آهاي ماه. آهاي ستارهها همگي شما شاهد باشيد» * * * مادرهاي اسيرم. خواهرها و برادرها ترسويم كه به جاي خون، شهوت در رگهايشان جريان داشت از ترس مثل مار بخودشان ميپيچيدند و بياختيار برميگشتند و از پشت پيراهنم را پاره ميكردند وتنم را با ناخنهاي تيزشان جرواجر ميكردند. راهراه خون از پشتم فرو ميريخت و خونهاي ريخته از بدنم را ليس ميزدند و با پاي برهنه از راست به چپ واز بالا به پايين دور جسدم ميگشتند. موهاي پريشانشان در آن حال بقدري دلپذير بود كه محنتهاي موجود را فراموشم ميكرد. صورتهاي رنگپريدهشان در پرتو نور زرد رنگ آتش و نور آبي كمرنگ مهتاب جلوه عجيبي داشت. از لاي شاخ و برگ درختان با عشوه و ناز دستدرازي ميكردند و دانهاي برگ سبز ميكندند و از سر تفنن به دهان ميبردند. كلـههاي منگشان را در آب چشمهها فرو ميبردند و براي همديگر شكلك درميآوردند و ميخنديدند. از گلـهاي وحشي همراه با خارهاي خشك صحرا تاج گل درست ميكردند و بر سر ميگذاشتند و اداي شاهزاده خانمهاي شرمرو را درميآوردند. مادرم (حبي) دست در گردنم كرد و گفت: «ديگه بسه. پسرم ... تو تمام ...» مثل ديوانهها خودم را انداختم توي بغلش و صورتم را لاي پستانهاي چروكيدهاش پنهان كردم و گريستم. «چيته مادر ... اين چه كاريه كه ميكني؟» سكوت كردم و فقط گريستم. «ميدونم پشيموني. نميبايست اينكارو بكني پسرم. نميبايست» و بعد با نااميدي و حسرت و با دو چشم خونگرفته ادامه داد: «نشنيدي چه نعرهاي زد. نعرهاي به اندازه وسعت اين دشت. اون نفرينت كرد. تو حتي زن هم بگيري اجاقت كور ميمونه» «سه بار سعي كرد از تو تابوت بيرون بياد. ميخواست خودش را از دست كفن خلاص كنه. حالا اين هيچ. مگه نشنيدي، فريادش چندين ستارهرو خاموش كرد.»خطاب به سگهايش فرياد كشيد «آهاي سگهاي باوفايم نذارين اين پدركش روي آرامشرو ببينه سگهاي رو چهار دست و پا جهيدند و رو به ماه پارس كردند. وقتي برگشتيم، كاروان تشييع جنازه پدر به راه افتاده بود. جنازه باشكوهش بر روي شانه پسرها جلوه شگفتانگيزي داشت. ناگهان متوجه شدم دو باريكه خون كه يكي از تن من و ديگري از جنازه پدر جدا ميشد و در يك نقطه به هم ميپيوست و جوي نسبتاً بزرگي را تشكيل ميدهد و بعد دوباره از هم جدا ميشود. در حاليكه اينبار خون پدر سياهرنگتر و خون متعلق به من كمرنگتر مينمايد. طوري كه انگار خون پدر بر خون من غلبه كرده باشد. از خاطرم گذشت كه حتي بعد از مرگ هم رنگ خون مرا دزديده است. از همه اينها عجيبتر صف مشايعين جنازه پدر بود. همه اسبها و استرها و سگها خرگوشها و گربهها و سمورها و كفترها و كبكها و قناريها و ميمونها و روباهها و طوطيهاي پدر با وقاري خاص از عقب جنازه روان شده بودند. اما گاهي وقارشان را فراموش ميكردند و سوار همديگر ميشدند و جفتگيري ميكردند و از سر و كول همديگر بالا ميرفتند. سگها پوزهشان را در خاك خونآلود فرو ميبردند و خون صاحب خودشان را بو ميكشيدند. دو رشته خون يكي راست و يكي كج و دو صف مشايع. كاروان همراهان جنازه پدر را تشكيل ميداد. همان جا فهميدم: كار من ساخته است. سگهاي پدر پوزه در خون من فرو ميبردند وبا نفرت نگاهم ميكردند. لعنتيها چه خوب تعليماتشان را فرا گرفته بودند. اسب عربي پدر با خشم شيهه ميكشيد. انگار در شيههاش رازي نهفته بود. سگها هربار بعد از بوكشيدن خون من رو به ماه آواره در آسمان پارس ميكردند. پدر هميشه ميگفت: «اينا يه مشت سگ و تولـه و تازي نيستن اينا روح من هستن. ممكنه شماها بيوفا باشين اما سگاي من هرگز» باز ميگفت: «كسي كه به سگاي من خدمت بكنه به من خدمت كرده» باز ميگفت: «اون روزا كه من يه چوپان ساده بيشتر نبودم، اجداد همين سگا به جاي من روز و شب گوسفندا و بزارو در مقابل گرگها و شغالا و كفتارها حفاظت ميكردند. مني كه صاحب اين همه خدم وحشم و زن و بچه شدهام چطور از اينا دل بكنم؟ اگه همين سگا نبودند حالاحالاها ميبايست خانه بدوش باشم. اگه اينا نبودن من هنوز چادرنشين بودم. اگه اين سگا با اون گوشاي تيزشون نبودند حالا اين حصار اينقدر آباد نبود. حالا شما بيغيرتا ميخواين جلو سگام بيوفا از آب دربيايم» ميگفت و ميگفت. تمامي هم نداشت. * * * شب از نصفه گذشته بود كه كارش را ساختيم و همان شبانه هم دفنش كرديم. نزديك مزار آن مرد مقدسي كه دور از گورستان عمومي قرنها بود همانجا خوابيده بود، دفنش كرديم. ساليان دراز مرگ و مير و كشت و كشتارهاي بيپايان وغزوات مكرر دامنه اين دشت را به گورستاني بزرگ و مزين مبدل كرده بود. لابلاي گورهاي نامشخص پراكنده شده بوديم و دهها گور را ميكنديم و باز هم ميرفتيم سر وقت گوري ديگر و با چه خشمي بيل ميزديم. اغلب گورها بهم راه داشتند و مردهها چه زن و چه مرد از مرگ ميپريدند و سر از لاي قبرها درميآوردند و با خشم فرياد ميزدند: «چي از جون ما ميخواين ... نكند روز محشره؟» باز هم ميبايست بكنيم بلكه جايي خالي براي دفن پدر پيدا كنيم. ميبايست روي تمام آن گورهايي را كه قبلاً كنده بوديم ميپوشانيديم. گورهايي كه كمكم به گرداب خون مبدل شده بودند، خونهايي كه قرنها پيش از اين بر زمين ريخته شده بودند. مردهها بمانند لختههاي درشت توي خون خودشان شناور بودند و بعد از اين همه سال زخمهاشان همچنان تازه و خونچكان مانده بود. خونهاي آنها بصورت جوب باريكهاي به هم متصل ميشد. كشتهها مدام آخرين واژهاي را زير لب تكرار ميكردند كه هنگام قتلشان بر لب رانده بودند. واژهها و جملاتي كه تيزي شمشيرها در گلو شقهشان كرده بود. بالاخره توانستيم گوري براي پدر بكنيم. گوري پهن و بلند دوبرابر قد و قواره من. هنوز پدر را توي گور نخوابانده بوديم كه شش نفر از خواهرهايم با فاسقهايي كه اغلب توي خوابهاي حرامشان به سراغشان ميآمدند فرار كردند. فرياد كشيدم: «برگرديد. هنوز خون پدرم روي دستهاي من نخشكيده است. برگرديد خواهراي خوبم ...» به قاهقاه خنديدند و پشت سرشان تف انداختند. من ميبايست اينها را پيشبيني ميكردم. ميبايست خيلي وقت پيش ميدانستم. همان هنگامي كه از پشت پنجرههاي بسته اطاقشان ميشنيدم كه ميگفتند؛ «بلقيس ... تو اگه يه مرد گيرت مياومد چكارش ميكردي؟» «چكارش ميكردم؟ چه ميدونم. شايد هر شب ميانداختمش توي يه تشت آب ولرم و با دستاي خودم شستشوش ميدادم» «تو چي زينب؟» «من تمام روز، صبح و عصر و شب سبيلاشو مك ميزدم» «منهم نميذاشتم دست به سياه و سفيد بزنه. عينهو آينه ميذاشتمش جلوم و نگاش ميكردم» سه نفر از نامادريهايم همان شبانه مثل ديوانهها سر به كوه و بيابان گذاشتند در حاليكه لباسهايشان را بر تن ميدريدند و ديوانهوار ميخنديدند. شايد به نزد شوهرهاي قبليشان برميگشتند. همان شوهرهايي كه از ترس پدر آنها را رها كرده بودند. * * * مردهپاي شل گورستان در حاليكه با تكيه بر سنگ قبرها لنگر خودش را حفظ ميكرد و به كمك عصا لابلاي سنگ قبرها مثل فرفره ميگشت و با تنهزدنهاي عمدي خودش ميخواست من را از ميدان بيرون بياندازد. عينهو جانوري سهپا به من نزديك شد و با حيلـهاي زنانه پرسيد: «پدرته ... آره؟» با اندوهي آشكار نگاهي به شكل و شمايل كج وكولـهاش انداختم. انگار نميخواست آرام بايستد. ورجهورجه ميكرد و با انگشت اشاره گورها را ميشمرد وآمارگيري ميكرد و پس از چندي شمارهها را فراموش ميكرد و از نو شروع به شمارش مينمود. چشمهايش ترسناك بود. دو شعلـه سرخرنگ از چشمهايش متصاعد ميشد كه جانم را ميسوزاند. ميترسيدم از نگاهش، از عصايش از پرسشهايش از ترديدهايش، بخصوص از آن نگاههاي شهوتبارش كه مثل دو تير اغلب، آنها را صاف به وسط سينه وپستان خواهرهايم شليك ميكرد. مدام لبهايش را با حالتي شهوي ميمكيد و مثل گربه سبيلـهايش را ليس ميزد. از ترس زليخا و سارا را پيشكشش كردم و به اضافه اسب عربي پدرم و زين و برگ عجمياش. تنها اسب اخته نشدة پدر. همان اسبي كه پدر هركجا كه بود و به هر ترتيبي بود ماديانهاي محلي برايش دست و پا ميكرد و هنگام جفت كردن آنها از شيههها و نالـههاي آنها لذت ميبرد و هنگامي كه بالاخره اسب سوار ماديان ميشد از خوشي غش و ريسه ميرفت. ميدانستم خواهرهايم از پشت درها و پنجرههاي بسته و سوراخ درهاي قفل شده براي سبقت گرفتن از گوش كردن و تماشا با همديگر دعوا ميكردند و موهاي همديگر را چنگ ميزدند و در اوج لذت و بيخبر از حال و احوال خودشان همديگر را با چنگ و گاز خونين و مالين ميكردند و لذت ميبردند و مثل آدمهاي صرعي از شنيدن صداهاي مبهم ناشي از كشمكش اسبها به حالت غش ميافتادند. * * * گفتم: «تا دير نشده اختهاش كن. اين مزار مقدس است مبادا قطرهاي از شهوتش روي سنگ قبري بريزد و آن را نجس كند. ازت خواهش ميكنم اختهاش كن.» بدون كمترين ترديد و در كمال سنگدلي. جلو چشمهاي همه ما دست راستش را كه هميشه ميلرزيد مانند يك افعي وسط پاي اسب فرو برد و پنجهاش را كه بسيار به دهان ماري ميمانست كه پنج زبان داشته باشد از هم گشود و غفلتاً به خايههاي اسب گير داد. در اين حال بزاقي چرب و زردرنگ از گوشه لبش بيرون ميريخت و كش ميآمد. چشمهاي اسب و چشمهاي مردهپا در اين حال هماهنگ و يكنواخت حركت ميكردند. نفس در سينه اسب بينوا حبس شده بودو مردمك چشمانش در اين حال هرچه بيشتر باز شده بود. مردهپا سنگيني لاشهاش را روي پاي سالمش انداخت و در يك چشم بر هم زدن هر دو خايه اسب را با سياهرگهاي مربوطهاش بيرون كشيد. خوني گرم و فراوان بر روي سنگ گورها فواره زد و همه جا را سرخ و خونين كرد. اسب بينوا كه گويي تازه فهميده بود چي بر سرش آمده است بر روي دو پا بلند شد و چنان بيامان سم كوبيد و لگد پراند كه گورهاي دور و برش را همسطح زمين كرد. پدر از توي گورش نيمخيز شد و بعد از اينكه تفي توي صورت ماه و ستارهها انداخت.دوباره توي گورش دراز كشيد و مرد. همان شب بود كه (زليخا) شرم و حيا را كنار گذاشت و بيمحابا به دستهاي پر از پشم مردهپا چشم دوخت. او در حاليكه با هر دو خايه بريده اسب بازي ميكرد و چشم به ما دوخته بود. هيچي نميگفت. پس از مدتي سكوت را شكست و خطاب به من گفت «ببين برادر. من تصميم خودم را گرفتهام. به حصار برنميگردم. همينجا ميمانم و مواظب گور پدر خواهم بود». در عين حال با عشوهاي زنانه نگاهي معنيدار به مردهپا انداخت و لبخندي محو و شهوتآلود روي لبش نشست. مردهپاي لعنتي هم پوزخند ميزد. پوزخندي كه تنها از موجودي مثل او برميآمد. توي دلم گفتم به جهنم. تو هم گورت را گم كن. يك خواهر سهلـه ده خواهر، يه اسب اخته هيچي صد اسب فقط برويد از پيش چشمم دور شيد. همه اينها در برابر سكوتتان در مقابل گناهي كه نيمهشب مرتكب شدهام هيچ است. لعنت خدا به همه شما، مردهپا، پدر، خواهرا، همه شما. مردهپاي ملعون بيشرمانه دستهايش را توي خون پر از مني اسب بختبرگشته ميزد و بعد خونها را ليس ميزد و به منهم نهيب ميزد كه «هي ... خوبه، بخور، همش مني خاليه. بخور بلكه بتوني مثل اسب بپري» اسب بينوا مدام شيهه ميكشيد و ميدان را شخم ميزد و هيچي نمانده بود كه با لگد كلـه سه چهار نفر از خواهرهايم را خرد كند. * * * بالاخره دفنش كرديم و برگشتيم. برگشتني در ميان خنده و گريه. سرم را كه بلند كردم ديدم ماه سيماي پدر را منعكس ميكرد. ماه انگار از پشت تودهاي ابر سفيد سرك ميكشيد و صورت پدر به نظر ميرسيد براي آخرين بار گور خودش را نگاه ميكند. عدهاي از خواهرها و چند نفر از مادرها وتعدادي از گربهها و سگها و روباهها و سمورها و كفترها و ميمونها ترجيح دادند به داخل حصار بازنگردند. بقيهالسيف مثل لشكري شكستخورده برگشتيم.كاروان پدركشان عزم برگشت كرده بود. چند نفر از نامادريها هم به بهانه ناتمام ماندن عزاداريهايشان همان جا ماندند. امان از ويراني حصار.اغلب طويلـهها و فقسها و آشيانهها در هم ريخته بودند و ظلمت بر حصار حاكم شده بود. هيچكدام از پرندهها و جانورهاي باوفاي پدر از سر خاكش برنگشته بودند و حصار سوت و كور ماند. در برگشت خيلي سعي كرديم حداقل جانوران پدر را برگردانديم. اما بيفايده بود بدنبالشان دويديم هرچي رسن و ريسمان و زنجير بود جمع كرديم و دنبالشان كرديم. گردن به كمند ما نميدادند وحاضر به بازگشت نبودند.چندتايي كه به كمندمان افتاده بودند چنان مقاومت ميكردند و پا سفت مينمودند كه ما قادر نبوديم آنها را بدنبال خودمان بكشيم. ناچار توي تاريكي رهايشان كرديم. آنها هم برگشتند و دور گورپدر حلقه زدند و بدينترتيب ديواري براي گور پدر تدارك ديدند، ديواري گوشتي. كاروان پدركش در ميانه راه به هم ميخورد و مثل تسبيح هزاردانهاي كه بندش پاره شده باشد، پراكنده ميشدند. برادرها و خواهرهايم بدين ترتيب از دست ميرفتند وتوپ و تشرهاي من هم بيفايده بود. تكتك در ميانه راه و توي تاريكي گم ميشدند و از تعداد كساني كه در حال بازگشت بودند كاسته ميشد بچههاي تازه بالغ خون نديده از وحشت ديدن خون پدر سر بر صخره سنگها ميكوبيدند مثل گاو ماغ ميزدند و كار به جايي رسيده بود كه بعضي از دخترها با چوبهاي تر بجانشان افتاده بودند و بيامان آنها را ميزدند اما بيفايده بود. به هر ترتيبي بود خودم را به حصار رساندم. درست وقتي وارد شدم كه برادرهاي تحقيرشدهام به خاطر ارث و ميراث به جان هم افتاده بودند و آماده كشتن همديگر ميشدند. آنها به زبانهايي حرف ميزدند كه من نميفهميدم و چون زبان همديگر را نميفهميدند لحظه به لحظه صدايشان را بر روي هم بلندتر ميكردند. بطوري كه شيشه پنجرهها فرو ميريخت و درها از پاشنه درميآمدند و به رو ميافتادند و همه چاهها خشك ميشدند. من اين برادرهايم را نميشناختم. اما مسنترين آنها جلو آمد و دستش را گذاشت روي شانههايم و در ضمن صحبت كردن به طرز مضحكي ابروهايش را بالا ميانداخت. او تنها كسي بود در ميان آن جمع كه من زبانش را ميفهميدم. با صدايي واضح فرياد زد: «ديگه اين دعواي سگ و گربه كافي نيست؟ حالا چه وقت ارث و ميراث تقسيم كردنه. بعد همه را به صف كرد و دستور داد همه به من پشت كنند و خطاب به من گفت: «اينا برادرهاي خودتن كه پدر لالشون كرده بود.» و با سرعت لباسهايشان را درآورد و گفت: «نيگا كن اينم علامتاشون. خوب اين زخما و اين جاي داغارو ببين. حتماً اينارو ميشناسي» اين كافي نيست؟ ديگر جاي ترديد نبود. آنها برادرهاي من بودند و... . دروازة هميشه بسته حصار حالا ديگر چارتاق باز شده بود. و دهها مرد سبيل كلفت غريبه هميشه در حال رفت و آمد به حصار بودند. من ميدانستم آنهايي كه آواره شده بودند ممكن است برگردند به همين دليل نميشد كسي را از حصار بيرون كنم. غريبهها هر كدام از هر گوشه و كناري كه رسيده بودند با يكي از خواهرهايم خلوت كرده بودند و يا دست در كمر يكي از نامادريهايم مشغول مغازلـه كردن بودند. صداي ماچهاي تر و آبدارشان هراسانم ميكرد. صداهاي آخ و اوخ گوش فلك را كر كرده بود. آخ و اوخهايي كه يك عمر در گلو خفه شده بودند و هميشه مترصد فرصتي مثل حالا بودند. دوتا دوتا نوبتي همديگر را توي چرخ آبكشي چاه آويزان ميكردند. جوانترها كه تازه صورتشان جوش زده بود با يك تا پيراهن نازك ميپريدند توي حوض بزرگ وسط حياط و آببازي ميكردند و زهره ماهيها را آب ميكردند.همديگر را قلقلك ميدادند و ران و باسن دخترها را ويشگون ميگرفتند. لاشه آرزوهايم را به دنبال خودم ميكشيدم و ميديدم چگونه همه نقشههايم نقش بر آب شدهاند. قيامتي در حصار براه انداخته بودم تماشايي. همه شرم و حيا را بوسيده بودند وگذاشته بودند كنار، خواهرهايم همراه با دوست پسرهايشان توي حوض شنا و آببازي ميكردند. قطرات اشك بر روي گونههايشان در زير پرتو لرزان آفتاب ميدرخشيد. * * * دستهايم را در آب حوض فرو كردم. اما مگر لكههاي خون شسته ميشدند؟ به هيچوجه. با مشت بر سطح آب ميكوبيدم و سطح حوض را مواج ميكردم وتصوير ماهيها را محو و مخدوش مينمودم. مشتهايم را رو به هوا ميكردم ومثل فرفره به دور خودم ميچرخيدم. همه چي تمام شده بود. من نابود شده بودم. امان از نشاط آزادي و ترس آميخته به لذت و استرس پدركشي. قدم به قدم تعقيبم ميكردند. با چشمهايي پر از كينه و عشق با دقت نگاهم ميكردند و ميگفتند: (درود بر تو اي برادر مبارز من ننگ و نفرت بر تو اي سفلة پدركش» بوي چرك و مني و شهوت مانده و خون پدر كه از توي حوض متصاعد ميشد و توي هوا منتشر ميگشت حالم را برهم ميزد. واي از اين كارناوال مرگ و شادي و حسرت و لذت و غريو رهايي و غش و ريسه ارتكاب گناه و بر سر و سينه كوبيدن و (فرياد و نعرههائي كه نتيجه درد بيدرمان پدركشي بود.) حالا چطور ميخواهيم به زندگي ادامه بدهيم؟ ما كه هر صبح و عصر به صفير شلاق و ضربات عصا و برق خنجر و تف و لعنت و اخته شدن عادت كرده بوديم. از اين به بعد چگونه سكوت حصار و ويراني طويلـهها و خالي بودن قفسها و ... را تاب بياوريم. حصاري كه مملو بود از زنان و دختران حسرتكش و نااميد. حالا چقدر خالي مينمود. خيليها از ترس انتقامكشي روح پدر، حصار را گذاشته بودند و رفته بودند و آن عدهاي از زنان و دختراني كه توي حصار باقي مانده بودند اصلاً من را داخل آدم به حساب نميآوردند و علناً فاسقهاي دست و پا كلفتشان را صدا ميزدند كه ... آن عده از مردها كه پس از خراب شدن ديوار حصار يواشكي برگشتند، به فكر همه چي بودند الي حصار. ميبايست از همه دلجويي ميكردم از مردها و زنها، از همه آنهايي در اثر پشيماني و دلشستگي به كنج اطاقهايشان پناه ميبرند. * * * (آهاي «رابي» خوشكلـه. ايكاش ميدانستم حالا با باغبان فاسقت كجايي و به چه كاري مشغولي؟ خدا ميداند شايد هنوز هم توي يكي از غارهاي همين اطراف باشي.) دورم جمع ميشدند و ميگفتند: «برادر ناپاك ما. فرزند بازيگوش و تخس حصار. تو با خودت و با ما چكار كردي؟ حالا كي به دادمان برسد؟ به داد خواهرها و مادرهاي نكبتي و پاكباختهات. ما دلمان برايش تنگ شده است. با پدرت چكار كردي. كجاست آن مرد چالاك و شوخ و شنگ. كجاست آن شوهر شجاعمان. همان مردي كه كودك قنداقي از هيبتش ساكت ميشد. همان چابكسواري كه بهترين ترانههاي رزمي را ميسرود و ميخواند. همان تيراندازي كه ميخ فولادي را از وسط قاچ ميكرد. نميبيني حصار بيحضورش چقدر سوت و كور است؟ بيشتر به آسيابي متروكه ميماند. كجاست همهمه دائمي سگها و گربههايش. كجاست شيهه اسبها و چهچه قناريهايش. تمام شد. همه اينها تمام شد. تو نااميدمان كردي. اينهايي كه توي حصار ماندهاند اصلاً و ابداً مرد نيستند. اينها در حين افشاي رازهاشان بياختيار گريه ميكنند. خودشان را روي كفشهايمان مياندازندو دست و پايمان را ميليسند. نه. ديگر ما مردي نميبينيم. مردي كه بعد از پدر به خودش جرئت بدهد و شلاق او را بردارد و تن سردمان را به ضرب شلاق گرم كند. يك مرد. يك نرينه واقعي كه تن ما را در زير ضربات چوب خيزرانش سياه و كبود كند. چقدر دلمان براي نرينهاي تنگ شده است كه فحشمان بدهد و خوار و خفيفمان كند و ما خودمان را بر روي كفشهايش بياندازيم و او با اردنگي بيرونمان بياندازد و نك گيوههايش را به طرف شيار ميان پستانها و زير چانه و وسط رانهايمان حوالـه كند. مردي ديوآسا كه نعره زدن بلد باشد نعرهاي كه عرش و فرش را به لرزه بياندازد. فريادي كه به فرياد پدر شبيه باشد. همان غرشي كه نه تنها شلوار بلكه زيرپيراهن و كفشهايمان را بتركاند. پس كو. ما مردي نميبينم. مردي كه تف توي صورتمان بياندازد و نگذارد حتي صورتمان را پاك كنيم. صد حيف و هزار افسوس بعد از آن گاو نر چه كسي ميتواند حتي گربهها را اخته كند. واي از ما آدمهاي نكبتي و نااميد و بيسايه و سرپناه. كجاست آن مردي كه با ما كاري بكند كه پنهاني و در خلوتمان با ترسي آميخته با لذت خوابهاي حرام ببينيم خوابهاي شيطاني. امان از دست تو. تو كه مثلاً برادر مايي. امان از تويي كه از خدا ميخواهيم هرگز روي آرامش نبيني تو كه از خوابهاي خوش محروممان كردي. مگر نميبيني آن مردهايي كه به خواب ما ميآمدند. هزاران بار از اين گاوميشها رشيدتر و جوانتر و خوشهيكلتر بودند. حالا با ما چكار ميكني نوبره حصار؟ ما اين حصار را براي تو ميگذاريم ميرويم اين مرده ريگ توست حصاري كه از مردي جسور و پيلتن چون پدر خالي بشود همان بهتر كه تبديل به ويرانه بشود. ويرانهاي براي استراحت جغدها و خفاشها. اين از برخورد روزانهشان با من و اما شب. شب كه ميشد پاك رفتارشان عوض ميشد. حتي ماچم ميكردند. هوس كوچ كردن را رها ميكردند. بيقرار بودند و آرام نميگرفتند. هميشه در رفت و آمد بودند. همان خواهرها و برادرهايي كه قسم خورده بودند هرگز به حصار برنگردند برميگشتند. دروغ گفتن امري عادي شده بود وحتي از سايه خودشان بيم داشتند. قبل از اينكه براي هميشه كوچ بكنند تمام آن ديوارهايي را كه من و پدر با زحمت بالا برده بوديم خراب ميكردند. از گوشه و كنار شنيده ميشد كه قرار است ديوارهايي ديگر به دور حصار بكشند. ديوارهايي مخصوص دختران و ديوارهايي مخصوص پسران. قرار بود ديوار دختران از ديوار پسران بلندتر و پهنتر باشد. گريه ميكردند و گونههاي خودشان را خراش ميدادند و ميگفتند: «ما با اين حصار چكار كنيم؟ حصاري كه پنجرههايش پرده نداشته باشد همه ديوارها و آخورها و طويلـهها و لانههايش در هم ريخته و ويران باشد، همه چيز نابود شد. الـهي تو هم نابود بشوي اي برادر نااهل ... شبها پس از مست و ملنگ شدن و بعد از اينكه گرداب لذت جنازة خستهشان را بالا ميآورد همه زنهاي درازگيسوي حصار دورم جمع ميشدند و دراز به دراز مرا به پشت ميخواباندند و ... از پستانهاي آويزان بعضيهاشان ميترسيدم. همانطور كه تولـه سگها را با طناب به دنبال خود ميكشند زلفهاي بافته و بلندشان را در گردنم ميپيچيدند و ميكشيدن و نااميدانه تسليم هوا و هوسشان ميشدم و اگر تكان ميخوردم به كمك برادران كلـهخر و بيگانه كه مدتي بود در حصار مسكن كرده بودند دوباره مثل گوسفند قرباني بر زمينم ميزدند و دست و پايم را ميبستند. خواهرهايم توي سر و صورتم ميكوبيدند و مجبورم ميكردند بر روي چهار دست و پا تا نزديك گور پدر بروم و در آنجا همه با هم مرد و زن نالـه سر بدهيم. ميبايست آنجا يك دور كامل عزاداري كنيم. هربار كه بالاجبار به گورستان ميرفتم خواهرم سارا را ميديدم كه در آغوش مردهپا خوابيده است تا ما را ميديد از جايش ميپريد و از دور شروع به باز كردن زلفهاي بافتهاش ميكرد. مردهپاي شل و زشترو با عورتي آشكار به دنبالش راه ميافتاد. اسب اخته شده و رام پدر هم به آرامي در زير سايه درخت ارغوان ابلـهانه نگاهمان ميكرد و انگار براي از دست دادن پدر و همچنين خايههاي خودش گريه ميكند. سركوبشده و بينفس و بيحال. بادهاي شوم هم به هر طرف كه ميخواست ما را ميبرد و گرد و خاك روي مزارها را توي چشمانمان ميپاشيد و باران بيامان خاكها را گل ميكرد و ما ناچار گلـها را لگد ميكرديم. جانوران كوچك هم همصدا با ما گريه را سر ميدادند. طولي نكشيد كه اسبها و استرها به شكل عجيبي لاغر شدند. سگها و گربههاي پدر به بيماري گري مبتلا شدند. سمورها كور شدند و نك قناريها شروع به ريختن كرد. خرگوشها چهار دست و پايشان به زمين چسبيد و ميمونها عينهو ميوههاي خشك شده از درختهاآويزان شدند و همانجا ماندند. نه اسبها ناي شيهه كشيدن داشتند و نه قناريهاي نوك نغمهپردازي. نه گربهها ميوميو ميكردند و. نه سگها پارس مينمودند و نه كفترها بغبغو. همه گرسنه. همه تشنه و نيممرده در شبي ظلماني ناگهان متوجه شديم كه گربهها به جان قناريها افتادهاند و آنها را ميگيرند و ميخورند و سگها هم سمورها و كفترها را ميخورند و اسبها و استرها هم بدنبال شاخههاي علف خشك پوزه بر خاك ميمالند. اگر غفلتاً باري بر پشتشان ميگذاشتي بيم آن ميرفت كه چهار دست و پايشان بشكند و مثل شاخهاي خشك و پوك فرو بريزند. آن تعداد ميموني هم كه هنوز زنده بودند برگي بر درختان باقي نگذاشته بودند. * * * سرانجام شبي از شبهاي تاريك و ظلماني، پس از خوابيدن همه اهل حصار، يواشكي حصار را ترك كردم و با شتاب خودم را به كنار گور پدر رسانيدم. به غير از مقداري استخوان خرد شده و پسماندة گوشت تيكهتيكه شده و خون خشكشده چيزي مشاهده نكردم. سگهاي بدخوي پدر از دور خصمانه نگاهم ميكردند و زبان زردرنگ و برق خشم نگاهشان تنم را به لرزه ميانداخت آماده حملـه بودند و چشم از من برنميداشتند. ناگهان مثل اينكه كوكشان كرده باشند همآهنگ وبا يك ريتم شروع به پارس كردن كردند. نه مردهپا و نه خواهر هرزهام از جاي خودشان نجنبيدند. انگار نفرين پدر در آغوش هم خشكشان كرده بود. امان از زن. تنها زنها ميتوانند در كنار جنازة پدرشان همآغوشي كنند. آنهم با مردهپايي اينچنين كريهالمنظر. مردهپايي كه حتي مردهها هم از وحشت ديدن شكل و شمايلش جرئت ندارند شبي از گورستان بيرون بيايند و آزادانه بگردند. اين آدم يكوري لابد با سر و صداهاي شبانه و بيموقعش حتي آن صحابه غريب را هم زابرا ميكند و نميگذارد تا روز قيامت با خيال راحت استراحت كند. «خواهر خوبم برگرد. حالا حصار به تو احتياج داره. اين مردهپاي شلرو ول كن والا مورد نفرين پدر واقع ميشي.» وقتي مردهپا اين حرفها را از من ميشنيد، براق ميشد و صورتش قرمز ميشد و دست راستش بيشتر ميلرزيد و عرقي سرد روي پيشانيش مينشست و مثل ديوانهها فرياد ميكشيد. «يا من يا تو. اگه مردي برش گردون. دروغگو. توكجا پدرترو دوس داشتي؟ دست از سرم برنداري همه حصارهاي همسايهرو در جريان ميذارم. «ببين سارا، مادرت خوابنما شده. گويا اين صحابه به خواب مادرت اومده و بهش گفت هرچه زودتر دخترترو از اون مردهپا پس بگير والي من اين مزاررو ترك ميكنم.» چي داري ميگي بدبخت. حتي اگر من رضايت بدم خواهرت حاضر نيست برگرده.» نگاهي به (سارا) انداختم چشمهايش را پايين انداخت و بيصداخودش را در پشت مردهپا قايم كرد. قد (سارا) از مردهپا بلندتر بود. مردهپا در مقابل رخشي مثل سارا بيشتر به يك بز مردني ميمانست. اگر ميدانستم به چنين سرنوشتي دچار ميشويم، بيشتر فكر ميكردم و پيش از اينكه خنجر را پايين بياورم ... «گوش كن سارا، يكي از همين شبها صحابههه جفتتونو ميكشه ...» «دهه. زكي. كدوم صحابه اينجا كه قبر آدم نيس.» «پس تو نگهبان چي هستي؟» «نگهبان اسب بابام» «نميفهمم. چي داري ميگي؟» «چه ميدونم، چل پنجا سال پيش پدرم كه قافلـهسالار يه كاروان بوده ميرسه به همين مكان و اسب عزيزش درست همين جا سقط ميشه و در همين جا هم دفنش ميكنه. در سفر بعدي گور اسبش را با سنگ مرمر ميپوشونه» «يعني اينقدر دوستش داشت؟» «خيلي بيشتر از اينقد. حتي بيشتر از پدرت!! يعني منظورم اينكه چقدر پدرت اسب عربيشو دوس داشت اون بيشتر ...» «پس به اين ترتيب هيچ صحابهاي براي غزا با كردهاي كافر به اينجا نيومده» «نه كه نيومده. در سفرهاي بعدي دستهدسته مردمرو ميديدم زن و مرد براي نذر و نياز ميان سر قبر اسب پدرم. بعد هم كه گراني شد و ميدوني هر چه بلا بيشتر بشه مردم به نذر و نياز بيشتر روميارن. آره» «اما از قديم نديما مشهوره كه اينجا يه صحابه دفن شده. بيشتر از هزار سالـه». «دروغه به پير به پيغمبر دروغه. اما خوشمزگي دروغ در اينه كه هر چي زمان ازش بگذره به راست بيشتر شبيه ميشه» «تو ديگه اين حرفاي حكيمانهرو از كي ياد گرفتي؟» «از مردهها. مردههااغلب شبا زير شكنجه هذيان ميگن» «هيچ ميدوني چقدر زشتي؟» «ولي همون خوهراي خوشكلت برام جون ميدن» «شل لعنتي تو كار ديگه سراغ نداشتي بجز پاسباني مردهها؟» «يعني ميگي بهتر بود مياومدم تو حصار بابات و اخته ميشدم؟» «مگه حالا چي هستي؟» «سلطان گورستانم. آره جوني سلطان گورستانم. اما تو چي هستي؟ هيچ خودتو ديدي بعد از خرابي حصار؟» دلم ميخواست جفتشان را ميكشتم و خوراك سگهاي پدر ميكردم. تا خواستم دسته خنجرم را لمس كنم، غفلتاً سگهاي پدر به طرفم خيز برداشتند. خواستم از خودم دفاع كنم. دوروبرم را نگاه كردم چيزي نديدم الي يك مشت گوشت لـه شده و استخوان پوسيدة قاطرها و اسبهاي پدرم. توده عظيمي از استخوانهاي دنده و كمر جانوران پدرم بصورت ديوار مزارش درآمده بودند. ديواري ترسناك كه در سايهاش سگها و تازيها پدر زاد و ولد ميكردند و چيزي نداشتند براي خورد و خوراك مگر استخوان مردهها. يكدفعه ترس برمداشت كه نكند همين الان مرا هم بخورند. خون ماسيده پدر به هيچ وجه از دستهايم پاك نميشد. شايد با تيزاب هم پاك نميشد. از ترس سر جايم بيحركت ماندم. سگها حالا رسيده بودند به نزديك من وهمه با هم پوزهشان را پيش آورده بودند. بوي خون روي دستهايم بيشتر ديوانهشان ميكرد. محاصرهام كرده بودند و من در حلقه سگهاي بدخو گرفتار شده بودم و به خيال خودم براي خلاصي از دستشان به خودم تكان ميدادم اما بيفايده بود اما مگر پدر نگفته بود «اين سگا روح منند؟» ماه دشمن كام هم خودش را قايم كرد و ظلمت بر همه جا حاكم شد. ديگر معطل نكردم و پا به فرار گذاشتم و باران شروع به باريدن كرد و من ميدويدم. ميدويدم و به عقب برميگشتم. نفس سگها را پشت سرم حس ميكردم. توي باران و تاريكي دندانهاي سفيد سگها را تشخيص ميدادم. زبانشان را بيرون آورده بودند و پيش ميآمدند و ردم را پي ميگرفتند ... طوري ميدويدند كه انگار چهار دست و پايشان از زمين كنده ميشد. من باز هم ميدويدم و باران تبديل به برف ميشد و باز هم ميدويدم. برف باعث لغزشم ميشد. فاصلـهها هم سرم كلاه ميگذاشتند. از چند ده و شهر گذشتم كه همه درهايشان را به رويم بسته بودند دقالباب بيهوده بود وكوچههاي خلوت خيابانها فاقد رفت و آمد. شب تعقيبم ميكرد. شب راه بر من ميگرفت. افعي سياه در انتظارم بود. نه آغازي وجود داشت و نه پاياني. خيلي از جنگلـها و بيشهها را پشت سر گذاشتم. از خيلي از رودخانهها و آببندها گذشتم. گاهي در چالـهاي پربرف سقوط ميكردم و زماني توي ريگ بيابان فرو ميرفتم. تكان كه ميخوردم آسمان و همه ستارههايش دور سرم ميچرخيدند. گاهي روي سرم خراب ميشدند و زماني از من دور ميشدند. گاهي به سنگ قبرها تنه ميزدم و زماني به صخرههاي كوه برميخوردم. خداي من چه چيزي ميتواند غيبم كند. كجاست كلاه سَخرجن بلكه در ميان ابرهاي آسمان گمم كند و يا در اعماق درياها. اي خدا به قطعه سنگي مبدلم كن. قطعه سنگي سخت و سردشده در يكي از آتشفشانهاي خاموشت. آيا تنها همين امشب بود يا هزار شب كه من پيشانيم را به تخته سنگها و درختان و ديوارها ميكوبيدم و پيدرپي ليز ميخوردم و تعادلم را با تكيه بر سنگ قبرها حفظ ميكردم.از توي مزارع پر از خار و خاشاك و باغ و بوستان گاهي از سگها جلو ميزدم و زماني هم از آنها عقب ميماندم. مه و غبار مرا در خود ميپيچيد و توي آغوش سرابها پرتابم ميكرد. توي آب چشمهها خودم را تماشا ميكردم و پريشاني سر و وضعم را ميديدم و صورت پر از چين وچروكم را مشاهده ميكردم. ميبايست از گياهان كوهپايهها و لجن ته جوبها تغذيه كنم. بارها در پي به دور خودم چرخيدنها و دويدنها برگشته بودم سر جاي اولم. خدايا گناه من چيست. من كه نه يك نمازم قضا شده است نه يك روز روزه بدهكارم پس چرا توي تاريكي اين همه چشم مشعلوار و سرخ، سرختر از اخگرهايي افروخته نگاهم ميكنند و لاشههايي بي سر سر راهم را ميگيرند؟ به نظر ميرسد تا زندهام بايد به دنبال سايه خودم آواره بشوم و براي اينكه سگها ردم را گم كنند ناچارم توي خاك و خون و گل غلت بزنم و استتار كنم. گريه ميكردم، التماس ميكردم وميگفتم من پسر همان كسي هستم كه شمادوستش داشتيد. اجباراً هرازگاهي ميبايست روي چهار دست و پا راه بروم ومثل سگها پارس كنم. به غارها و شكاف تنه درختان كهنسال پناه ببرم و با برگ درختان و لجن ته گودالـها خودم را استتار نمايم اما حتي آب رودخانهها و درياها هم شستشويم نميداد. گاهي از جنگلـهاي انبوه عبور ميكردم، جنگلـهايي كه بوي بهار ميدادند و زماني هم از ميان گردبادها و باران برگهاي پاييزي رد ميشدم و به مكاني خشك و پژمرده ميرسيدم. آن رودخانههايي كه از پرآبي كف بر لب ميآوردند اكنون ماهيهايش توي ماسهها مدفون شدهاند. آيا همه اينها از نحوست من نيست؟ و من همزاد شر نيستم؟ آشفتگي طبيعت از من است يااز سگهاي پدرم. چه كسي اين رودخانهها و جنگلـها را خشك و نابود كرده است؟ من يا روح پدرم. من كه از پشت هفت كوه و هفت تپه خطر را احساس ميكنم و بو ميكشم. خون توي رگهايم خشك شده. زبانم از گفتار افتاده است. ديگر حتي قادر نيستم به روح او هم التماس كنم بلكه از اين همه نكبت خلاصم كند. از شر سگهايش. در ضمن فرار قاتي گلـهي گوسفندان و گاوها ميشدم و از خدا ميخواستم تبديل به يكي از آنها بشوم. زير دست و پاي گوسفندها و بزها و گاوها لـه و لورده ميشدم. پوزهشان را در پاچه شلوارم فرو ميبردند و عملاً تحقيرم ميكردند. خودم را به شكل چوپانها درميآوردم. اما زود شناسايي ميشدم و لو ميرفتم. پوست روباه و پلنگ و گرگ تنم ميكردم باز هم بيفايده بود. يك جفت شاخ قوچ وحشي را كه روي ديوار نصب شده بود برميداشتم و به كلـهام ميبستم باز هم بيفايده بود. به صورت ولگردي نابينا توي گورستان يلـه ميشدم. به وسعت آسمان گورستان فرياد ميزدم. نه مقدسين نه صحابه نه مردهپا، نه خواهرهام، نه مردهها هيچكدام به ياريم نميآمدند و به غير از قاهقاهِ گوشخراش پدر و همهمه ترسناك مردهها چيزي نميشنيدم. سگها با شنيدن همهمه مردهها گوشها را تيز ميكردند و برميگشتند به طرف گور. فرصت خوبي بود. با خودم ميگفتم همه چيز تمام شد.آزاد شدم و در يك چشم به هم زدن پا به فرار گذاشتم. باز هم باد و بوران شروع ميشد. زمهريري عجيب شده بود و باد بيامان از روبرويم ميوزيد. سگ خوشنژاد پدر مسيرش را عوض كرد و سر قبر عقبگرد نمود و بقيه به دنبالش. همه سر در پي من گذاشتند. انگار بال درآورده بودند. از روي سنگ قبرها ميپريدند. باد مخالف لباسهايم را پارهپاره ميكرد. گل و شُل مخلوط با باد و يخ و برف كفشهايم را از پايم درميآورد. انگار آن شب به زحمت برف و سرما مبتلا شده بودم.گويي مردهها از توي گورها بيرون ميآمدند و پاهايم را ميچسبيدند. از اين گور درميآمدم توي آن گور ميافتادم. با هر سكندري خوردن فاصلـهام با سگها كمتر ميشد. اين دويدن سگ نبود بلكه پريدن در باد و طوفان بود. دندانهايشان را به من نشان ميدادندواز چشمهايشان آتش ميباريد. شعلـههايي كه پاچههاي شلوارم را ميسوزاند و گرمايش را پشت گردنم حس ميكردم. گاهي پوزهشان با ماهيچههاي ساق پايم مماس ميشد. ميبايست تندتر ميدويدم والا توي گل و شُل غرقم ميكردند. سگها آخرين تيكههاي لباسم را جرواجر كرده بودند. لخت و عريان در زير برف و باران ميدويدم و ترس توان فرارم را بيشتر ميكرد. در اين حال دستهايم را با آب باران ميشستم بلكه خون ماسيده پدر را آب باران بشورد و با خود ببرد و سگها رهايم كنند. اين هم بيفايده بود. كاملاً بيفايده. سرم را بلند ميكردم چراغهاي حصار را ميديدم كه از دور كورسو ميزد. فرياد و هوار خودم و صداي تلپتلپ پاي سگهاي پدر ... بيشتر به فرار وادارم ميكرد. علاوه بر همه اينها صداي فحشهاي آبدار پدر يك لحظه هم قطع نميشد. صدايي ناموزون و دورگه. خودم را در اختيار گردباد گذاشتم وگردباد تنوره ميكشيد و در من ميپيچيد. پشت سرم را نگاه ميكردم ميديدم علاوه بر سگها صدها شغال و گرگ و كفتار و تازي تعقيبم ميكند. با سرعت برق و باد خودم را به دروازه حصار رساندم. باعجلـه همه درها را كوبيدم.با هر دو دست با لگد حتي با كلـهام مدام دروازه را ميكوبيدم اما افسوس.نه خواهرهاي سنگدلم نه مادرهاي مهربانم در را به رويم باز نميكردند. فرياد ميزدم: «آهاي زنهاي حصار بيايد بيرون. از بغل فاسقاتون بيائيد بيرون اين من بودم كه درها را شكستم و پنجرهها را باز كردم. حالا شما همان درها را به روي خودم ميبنديد؟ آهاي خواهراي مهربانم اينمنم برادر تخس و ناكام شما. مادرهاي هميشه گريانم، اين منم پسر آواره و خطاكار شما. مگر نميبينيد به لعنت پدر گرفتار شدهام؟ من به شما پناه آوردهام. بياييد مانند خواهر و مادراني خوب در را به رويم باز كنيد. آهاي برادرهاي نامردم پس شما كدام گوري هستيد.» * * * واي بر من نامراد . سگهاي پدر هرچه بيشتر نزديك ميشدند. ردپاهايم را گم نميكردند. آدمهاي آنسوي حصار هم فارغ از من دست در آغوش هم. خسته از بازي و شنا و خوشگذارني. با تمام قدرت فرياد ميزدم. اما جز انعكاس ناهنجار صداي خودم چيزي نميشنيدم. آسوده باشيد، آره شما آسوده بخوابيد بگذاريد تنها من گرفتار بشوم! دوباره شروع به دويدن كردم. به دور حصار ميگشتم و مثل گربهاي وحشتزده سعي ميكردم چنگهايم را به ديوار گير بدهم واز آن بالا بروم. بالاخره خودم را بر بالاي ديوارهاي فرو ريخته حصار رساندم. سگها از پايين با پوزهشان به طرفم نشانه ميرفتند و مدام پارس ميكردند. نميدانم چطور به حصار داخل شدند. ناچار از درخت شاتوت بغل حوض بالا رفتم. به دنبالم آمدند در حاليكه همه جا را بو ميكشيدند. خدايا با اين خونهاي لعنتي چكار كنم. با چنگ و دندان پشت دستهايم را خونين و مالين ميكردم. حالا خون تازه من وخون خشكيده پدر با هم مخلوط شده بود. بيهوده بود. از زير خون من رنگ و بوي خون پدر را ميشناختند. از روي درخت توت پريدم توي يك چالـه و از اين چالـه به آن يكي چالـه ... حالا توي يك دشت بيانتها بودم. دوباره پا به فرار گذاشته بودم. به غير از من پدركش ديّاري بيرون نبود. عالم همه در خواب بودند. در ضمن دويدن از درهائي عبور كردم. از رودها و باتلاقهاي فراواني گذاشتم. از اين غار به آن غار و از زير اين درخت به زير سايه آن يكي درخت. از سنگلاخهاي صعبالعبور و از توي رمل و شن گذشتم. پوست هر دو كف پايم ورآمده بود و موهايم ابتدا تار به تار و آخرسر به يكباره سفيد ميشد و باد ناموافق به بازيشان ميگرفت. دندانهايم ته رمل و شن كف جوبها و آببندها جا ميماند و انگشتهايم شروع به ريختن كردند و ناخنهايم در پوست درختها جا ماند. چي بر سر خودم آورده بودم؟ واي از اين شب كه تمامي نداشت. حالا ديگر نه ستاره پيدا بود و نه ماه ميدرخشيد. در طول مسير بر هر درختي، هر بوتهاي، هر تختهسنگي، هر بته خاري يكي از اعضاي من جا ميماند. يك دندان اينجا و يك ناخن آنجا. تار مويي اين سو وچشم از حدقه درآمدهاي آن سو. اميدوار بودم حداقل بدينترتيب سگها ردم را گم كنند. از خدا ميخواستم ديگر پي آن خون زهرآلود را نگيرند. اما نه. گمم نميكردند. مگر ميشد گمم كنند. منكه بر روي فرش سفيد و يكدست برف همه جا لكههاي سياه و قرمز خون از خودم به جا ميگذاشتم.سگها و تازيها و تولكها پوزه بر برف خونآلود ميكشيدند و جلو ميآمدند. صداي نفسزدنهاي بيامانشان ديوانهام ميكرد. لعنت بر برف. انگار برف هم همانند باد و باران با پدر دست به يكي كرده است. انگار برف هم مثال خواهرهايم خيانتكار از آب درآمده است. باد بوي گوشت وخونم را در دشت منتشر ميكرد و سگها را بيشتر تحريك ميكرد. چهار انگشت از انگشتهاي دست راستم ريخته بود. بجز انگشت شهادتم كه هنوز سر جايش بود كه آن را هم روي تخته سنگي گذاشتم و با قطعه سنگي تيز قطع كردم. اين آخرين انگشت همان دستي بودكه دسته خنجر را در خود گرفت در كتف چپ پدر فرو برد. با خودم گفتم «مگه اينطور از دست اون خون آزاد بشم! نه بيفايده بود. اين هم بيفايده بود. خواستم سگهاي پدر را شمارش كنم به اميد اينكه تعدادشان كم شده باشد اما كولاك امانم نداد و چشمهايم را كور كرد. لعنت بر برف باد و باران تف بر طبيعت. همدست خائن پدر. اينها هم دارند به من خيانت ميكنند. بنظرم ميرسيد دنيااز آدمها خالي شده است وكسي به غير از من و سگهاي بدخوي پدر در اين دنياي درندشت باقي نمانده است. همهش در اين فكر بودم بفهمم تعداد سگهاي پدر چندتا است.اين آرزو حتي مربوط به زماني بود كه هنوز نقشه كشتنش را اجرا نكرده بودم اما محال بود. نه آن وقت فهميدم نه حالا ... . اون خودش و حصارش را چگونه حفاظت ميكرد؟ اينهم جزو اسرار بود. مگر كسي جرئت داشت توي حصار و سر از اين راز دربياورد؟ لعنت به خودش و حصارش. لعنت بر سگهايش. يكوقتي يكي از دوستان بسيار عزيزش از ولايتي دور بعنوان سوقات سفر يك بچه شير برايش آورده بود. به جاي تشكر گفته بود: «اي كاش به جاي اين بچه شير يه تولـه سگ برام ميآوردي.» وقتي ميهمان را بدرقه ميكرد هنوز صد قدم دور نشده بود كه بچه شير را كشت و بعد تيكهتيكهاش كرد و هر تيكهش راانداخت جلو يكي از سگهايش. با ترس و لرز ازش پرسيدم «اين چه كاري بود؟» زير لب غريد «توي اين حصار فقط يه شير بايد زندگي كنه» در اين حال با انگشت به خودش اشاره ميكرد. يكبار هم يكي از دوستان كوهنشينش يك ماده پلنگ برايش آورد. سه روز بيشتر ماده پلنگ را تحمل نكرد. زير لب ميلنديد «حيف نيست پلنگ ماده باشه. هرچي نگاش ميكنم قلبم به درد مياد» * * * انگار يك عمر است كه در حال گريزم و پارس مداوم سگها و زوزه پيوسته باد ديوانهام كرده است. همهمه و وزوز و فريادهاي دور و نزديك. صداهايي كه مدام تعقيبم ميكنند، گويي از دنيا و مافيها، از دار و درخت وپرنده و چرنده صداهايي متصاعد ميشود و همه و همه به من هجوم ميآوردند و تا بخواهم بگريزم، هرچي رگ و ريشه و شاخ و برگ درخت است، هرچي خار و پيچك و گل وگياه بيابان است به پر و پايم ميپيچد. بطوري كه با صورت بر زمين ميخوردم. راستي چطور است شما هم براي نابود كردن من به برف و باران و باد بپيونديد. شما اي درختان ناپاك واي گياهان عقيم و اي جلبكهاي ته آبهاي مانده و گنديده. خم ميشوم وپاهايم را نگاه ميكنم.دو انگشت پاي راستم و سه انگشت پاي چپم در حال ناخنانداختن است و از هر ده انگشت پايم خون فواره ميزند. با تمام قوا فرياد ميزنم فرياد پشت فرياد آهاي اي خواهرها و برادرهايي كه از سايه پدر ميترسيديد، اين من بودم كه آزادتان كردم. حالا نوبت شماست كه به دادم برسيد. آهاي خواهرهاي خودفروشم، مادرهاي نابكارم، آي برادرهاي نامرد و سفلـهام، من نميدانستم شماها خفاشيد و از تاريكي خوشتان ميآيد. اگر عاشق تاريكي نيستيد پس چرا توي حصار خزيدهايد وبا الوارها و ستونهاي فروريخته حصار از نو براي خودتان لانه و قفس و زندان ساختهايد؟ در را به رويم باز كنيد. ميخواهم حرف آخرم را بزنم و بروم. آخرين حرفم را بشنويد و بعد لعنتم كنيد. شما كجاييد. كجا، كجا ... .» پشت سرم را نگاه ميكنم. بر پهناي برف ستون سگها زبانآويخته و سوسوي چراغهاي كمنور را ميبينم. راستي چي ميشد اين هم فقط يكي از كابوسهايم باشد. خدايا من چكار بايد بكنم؟ آيا بر روي قلـه كوهها مثل سگ بايد بلرزم يا به گودالـها پناه ببرم و يا تا زندهام بايد مثل ميمون از درختها آويزان بشوم و يا اينكه بايد توي گرداب رودخانهها خودم را پنهان كنم و يا تسليم طوفان و زمهرير بشوم. از خدا ميخواهم صائقهاي بر من نازل شود و در جا ذغالم كند. اي آسمان مرا بركش و اي زمين در دل خودت پنهانم كن. آيا بهتر نيست از دست لعنت پدر به گردباد پناه ببرم؟ به كجا پناه ببرم؟ به خرابهها و يا به آشيانه اربابان و صاحبان قدرت. آيا بهتر نيست طوق بردگي خاني – اربابي كسي را به گردن بياندازم؟ و يا نه بهتر است به سيا چادر كوليها پناه ببرم. اما نه وقتي مادر خودم حاضر نيست براي يك شب به من پناه بدهد از ديگران چه انتظاري ميتوانم داشته باشم. آيا به حصار برگردم و به سگدونيهاي حصار پناه ببرم و يا ننگ نوكري بيكزادهها و خانها را بپذيرم؟ ميترسم آنها هم در بر رويم باز نكنند. آخر كدام پدر رضايت ميدهد پسرش در منزل را بر روي يك آدم پدركش باز كند. حالا كه حتي برادرهاي پدري و مادري خودم به من پشت كردهاند و هيچ راهي براي من وجودندارد و عملاً تنها به دور خودم ميگردم چه چشمداشتي از بيگانه بايد داشته باشم. هر بار بعد از اينكه مدتي به دور خودم ميگشتم دوباره خودم را بر روي كورهراه حصار ميديدم.چندبار به دور حصار چرخيدم و با كوبه به در كوبيدم اما هيچ آدميزادهاي حتي با يك چراغ موشي هم به استقبالم نيامد و هيچ شمعي بر سر راهم روشن نشد و هيچ دري به رويم باز نشد و هيچكس از پشت پنجرهاي نگاهم نكرد. من ديگر نوبره حصار نيستم. * * * حالا من دربدري هستم خانهبدوش. بالاخره پشت به حصار و رو به افقي ناپيدا به راه افتادم و خودم را از چنگال قضا و قدري ستمكار رها كردم. تف بر همه راهها. اما مگر ميشد رها شد؟ هربار ميديدم گولم زدهاند و تا چشم باز ميكردم خودم را دوباره بر سر راه گورستان ميديدم. انگار زمين داراي دو قطب بيشتر نبود. يك قطب گورستان و قطب ديگر حصار. وقتي پيشانيم به سنگ قبرها خورد، تازه فهميدم دوباره توي گورستانم و سگها هم هنوز بدنبالم هستند. مثل كسي كه به آستانه نجاتدهندهاي پناه آورده باشد و مانند بدترين گناهكاران به زانودرآمدم. اما در حاليكه زندهها فراموشم كرده بودند از مردهها چه انتظاري ميتوانستم داشته باشم؟ با تني خرد وخمير از خستگي خودم را بر روي سنگ قبري شكسته رها كردم. محل شكستگي سنگ همچون چاقوي قصابان پوست صورتم را جر داد. پوست صورتم بر روي سنگ باقي ماند. انعكاس نور ماه بر روي برف چشمم را ميزد. موهاي صورتم به سرعت شروع به رشد كردن وسفيد شدن كردند. آيا اين سگها از كي در تعقيب من هستند؟ يك شب است يا يك سده؟ خودم را به پشت سنگ قبرها ميكشيدم و از سگها پنهان ميشدم. اما باز پيدايم ميكردند. ديواري از سگ به دورم كشيده بودند و حلقه محاصرهام تنگتر و تنگتر ميشد. سرانجام سگها به جانم افتادند و قاتي گل و شلم كردند. بر سر تا پايم زبان ميكشيدندو بر سر و صورتم آب دهان ميريختند. از روي تودهاي برف قِلم ميدادند و انگشت بزرگ پاي راست و انگشت كوچك دست چپم را خوردند. سگ خوشنژاد پدر از روي گور پدر روي چهار پنجه بلند شد و به طرفم خيز برداشت. عينهو تيري كه از چلـه كمان رهايش كرده باشند خودش را به من رساند و دندانهاي پيشش را به پوست پس گردنم گير داد و پوست گردنم را تا وسطهاي كمرم قلفتي كند. در اين حال از اين گور به آن گور درميرفتم وچهار دست و پا و سينهخيز پيش ميرفتم. چنان جيغي كشيدم كه گورستان به لرزه درآمد: «آهاي پدر تو به دادم برس. سگهايت دارند زندهزنده ميخورندم. به دادم برس دارن ميخوور...ن» با عجلـه و دست و پازنان بر روي دست خودم را به طرف گور پدر كشيدم و با دستهاي خونآلودم و با سرعتي ديوانهوار برفها را پس زدم. به خاكهاي خيس رسيدم و شروع به كندن كردم. ميخواستم به زخمهاي پدرم دست پيدا كنم و مانند آب حيات وچشمه رستگاري از خونآبههاي آن سيراب شوم. ميكندم وميكندم. دستهايم به دو قطعه چوب خشك شبيه شده بودند. در اين حال سگها هم به دورم حلقه زده بودند و منتظر بودند ببينند چكار ميكنم حلقهاي كامل و بينقص. بدون پارس كردن. گذاشتند كار خودم را بكنم. تنها به آرامي دمشان را تكان ميدادند و با چشمهايي ماتمزده نگاهم ميكردند و گاهي زير لب ميغريدند. بالاخره به جنازه رسيدم. كفن خونينش را پس زدم و دهانم را چسباندم به محل زخم و خونآبههاي درون قلبش را مكيدم و جرعه جرعه نوشيدم. در اين حال گريه ميكردم و از ترس مثل بيد ميلرزيدم. پيشانياش را بوسيدم و آن شب را به ياد آوردم كه بعد از غسل دادنش غرق عطرش كرديم و هر كدام از ديگري براي بوسيدنش سبقت ميگرفتيم. در حاليكه مثل حالاي من از ترس ميلرزيدم. تا زماني كه صورت مثل موم مذابش را نديدم دهانم را از روي زخمش برنداشتم. توهم بوديا واقعيت نميدانم. اما به وضوح ديدم رويش را به طرفم برگرداند. رخسارش يادآور صورت صدها مرد خشمگين و سركش بود كه نميدانستم آنها را كجا ديدهام. زبانم به سقف دهانم چسبيده بود.واي از طعم و بوي تلخ خون پدر. سگهاي بدخوي پدر هر لحظه به من نزديكتر ميشدند و دهها نه صدها پوزه دراز وكوتاه و سياه و برگشته با زبانهاي شيار شيار و سرخ رنگ به طرف من متوجه شده بود. با نفسهايي گرم وتهوعآور و خميازههاي بيشمار و دندانهاي جهنمي و با زبان خيس و غرق در آب دهانشان پشت گردنم را ليس ميزدند. دهان ودماغم را ليس ميزدند و با چشمهايي خونگرفته نگاهم ميگردد. انگار به خون من تشنه بودند. من درهمريخته و دست و پا شكسته، بياختيار خزيدم توي گور پدرم و بغلش دراز كشيدم و دست در گردنش انداختم. طعم خونش را زير زبان و دندانهايم حس ميكردم. تكان ميخوردم سگها براق ميشدند و روي چهار دست و پا برميخواستند و چشم ميدوختند به حركاتم. مواظب بودند فرار نكنم تا اگر فرار كردم سر در پيم بگذارند. آخرسر مردهپاي لعنتي دلش به حالم سوخت وآمد سر وقتم لنگلنگان از روي سنگها ميپريد و جلو ميآمد. من در زير سايه سگها گم شده بودم. بالاخره از ميان محاصره پوزهها سرم را بلند كردم و با التماس خطاب به نگهبان گفتم: «برادر نگهبان، خيلي گرسنهام چه كارم ميكني؟» در يك چشم به هم زدن غيبش زد و طولي نكشيد با لگني زنگزده برگشت. لگن بوي شاش ميداد و مردهپا تهمانده سفرهاش را در آن ريخته بود. من گرسنه و سگهاي گرسنهتر از من با هم به جان لگن افتاديم. سگها در حين خوردن دستم را گاز ميگرفتند و آب دهانشان با غذاي ته لگن مخلوط ميشد. بعد از چند شب توي گور بيپناه خوابيدن دست به دامن مردهپا شدم و به دست و پايش افتادم. (قتل پدر اعتماد به نفسم را از من گرفته بود) التماسش كردم كه «بيا و مرد ومردانه روي اين گور سرپناهي براي من و پدر و سگهاي پدرم بساز» صدايمان توي همهمه سگها گم ميشد. با اين حال شنيدم گفت: (چطور مگه، ميخواهي چه كني؟» - «ميخوام اون تو زندگي كنم» - «ولي اين گورستان به مردهپاي ديگه نياز نداره» - «اختيار داري قربان من چنين جسارتي نكردم. من غلط ميكنم ادعاي مردهپايي بكنم، تنها ميخواستم از قبر پدرم حفاظت بكنم. همين» - «چرا برنميگردي به حصار؟» زبونانه نگاهي به دهان گشوده سگها انداختم و گفتم حصار ديگه جاي من نيست.كار من تمومه. جاي من همين جاست اگه تو با من باشي همينجارو ميكنيم حصار. بذار اول از همين گنبد شروع كنيم» «ولي نگفتي با چي. آخه چطوري؟ احمق جان» «از خواهرم بپرس. اون ميدونه گنج پدرم هنوز توي حصاره. همهش طلاي خالصه» يك دفعه مردهپا زد زير گريه. آن هم چه گريهاي عينهو ابر بهار. بعد برگشت و يك تف انداخت توي صورتم. باور نميكردم مردهپا هم گريه كند. آنهم اينطوري. «شماها همهتون شومين. اصلاً ايل و طايفهتون شومه» همين سه شب پيش پدر لعنتي تو به خواب خواهرت اومد و توي خواب كشتش. از جيغزدنش بيدار شدم اما ديگه دير شده بود. اون مثل يه ميوه لـهشده افتاده بود و از گوشههاي لبش همينطور كف ميزد بيرون. كفي سبزرنگ. چشاش از حدقه زده بود بيرون و فقط سفيديش ديده ميشد. گريه ميكرد و از پدرت التماس ميكرد كه گردنش را ول كند. اما او گردنش را ول نكرد تا كاملاً چشمهايش به عقب برگشت و صورتش سيا شد. كاري هم از من برنيومد و تموم كرد.» با فرياد گفتم «خفه شو. نميخوام بشنوم» سگها گوششان را تيز كردند «تو خفه شو نامرد اخته. بدعاقبت. كاري نكن به جفتتون برينم» خاكهاي لب گور را روي سر و رويم ميريختم و گريه ميكردم و ميگفتم: «نگو. تورو خدا نگو. يعني سارا ...» «شب قبلش به خوابش اومده بود و گفته بود شما حيا نميكنين؟» شبا از صداي آخ و اوختون خواب به چشمم نميآد» «چي ميگي؟» «شما ايل و طايفهاي كثيف هستين گورستان منو به گه كشيدين» «يه سقف رو سرم درست كن.، ميراث پدر مال تو» «طايفه فساد، ايل شيطان، جادوگراي ملعون، جغداي كثيف» «يه خواهر ديگه بهت ميدم. حالا چي ميگي؟» «خفه شو. ميمون مسخره، طايفه بدعاقبت» «التماست ميكنم. يه خواهر نه، دو خواهر. يه اسب نه ... ده اسب. خودت انتخاب كن. بروتو حصار. ريختن عينهو خربزه و هندونه» خندهاي تلخ تحويلم داد و رفت. * * * حالا من اينجام. توي اين گنبد. شبها همدم برف و باران و باد و خوابهاي آشفتهام و روزها هم توي دوزخ بيداري. اين گور لعنتي به قدري تحت فشارم قرار داده است كه نزديك است شيري را كه از پستان مادرم خوردهام از سوراخهاي دماغم بيرون بزند. حالا تنها يك دست و يك روزنه تمام هستي من را تشكيل ميدهد. دستي كه توي يك لگن زنگزده گاهي مقداري خوراكي جلوم ميگذارد. (التماسش ميكنم كه سگها را از پسمانده لاشههاي مردار و استخوانهاي پوسيده بينصيب نكند مبادا از زور گرسنگي به جان من بيفتند و كارم را بسازند.) ميبايست هميشه مردهپاي طمعكار را راضي نگه دارم و با وعده اسب و استر و ماديان و خواهرهايم نگهش دارم و در ميراث حصار شريكش كنم. از جنازه پوسيده هم خواهش كنم ديگر از اين بيشتر نپوسد. اما روز به روز بيشتر ميگندد و باد ميكند و جاي من را تنگتر ميكند. كار به جايي رسيده است كه حتي انگشتانش از هيكل من درشتتر شده است. ناخنهاش از رشد نيفتاده است. از هر طرف كه تكان ميخوردم يكي از ناخنهايش ميرود توي چشمهايم. مدام كرمهايي را كه از لاشه او بالا ميروند و به طرف چشمها و سوراخ دماغ و دهانم ميخزند از خودم دور ميكنم اما باز پيدايشان ميشود. سگها از روزنه گنبد سرك ميكشند و از پشت تيغه ديوار گنبد رفت و آمدشان را حس ميكنم. آرام و قرار ندارند. دو دسته شدهاند. يك دسته شبها به شكار ميروند و دسته ديگر روزها در اين حال چشم از من برنميدارند. خيلي دلم ميخواهد بفهمم از كي اينجا هستم و تا كي بايد بمانم. حساب زمان از دستم دررفته است. به جنازه پدر التماس ميكنم. «پدر به من رحم كن. از دست اين سگات خلاصم كن. آخه من پسرتم. بذار دوباره توي هواي آزاد نفس بكشم. آزادم كن. بذار حصارترو از نو بسازم. معجزهاترو به من نشون بده و از گناهام بگذر. حالا ديگه همه فهميديم كه حتي جنازه تو از ما زندهتره. مرخصم كن و اجازه بده به حصار برگردم» اما بيفايده است. كاملاً بيهوده است. هرچه من بيشتر التماسش ميكنم اون بيشتر ميپوسد. نفس پوسيدهاش را حس ميكنم. بخاري گرم كه مژهها و ابروهايم را ميسوزاند. در كنار جنازهاش ساعات و روزهايم سپري ميشود. لحظات به مانند مشتي خاك از لاي انگشتانم فرو ميريزند و با باد پراكنده ميشوند. ميبايست مانند عابدي ذاكر يك تسبيح هزار و يك دانه در دست داشتم بلكه قادر باشم غمها و دردها و خوابهايم را با آن شمارش كنم. * * * نه اصلاً به گنبد شبيه نيست. آسياب خرابهاي بيش نيست. قلعهاي ويران، متروك متعلق به صدها سال قبل. صداي بالزدنهاي هزاران خفاش و جغد و كلاغ نامرئي ديوانهام ميكند. پدر هم كه لحظه به لحظه بيشتر كش ميآيد. عينهو آدمي خسته. حالا ميبايست من لابلاي انگشتانش و يا زير بغلش ميخزديم. چرا سگهايش لب به گوشتش نميزنند؟ چرا به كرمهايش پارس نميكنند؟ اي جواني به هدررفتة من! تو بهاي گناه ناكرده مني. هربار كه از خواب برميخيزم انگار چيزي را از دست ميدهم. مثلاً قسمتي از حافظهام را. ريزهريزه مخم آب ميشود. روشنايي از چشمانم رخت برميبندد و با بالزدن هر خفاش و ريزش خاكهاي گور از جايم ميپرم. به نظر ميرسد در اين مرحلـه دوزخي حالا حالاها بمانم تا شايد از خون پدر پاك شوم. ميخواهم نشان بدهم كه هنوز زندهام به همين دليل هرازگاهي سعي ميكنم هوار بكشم و اعلام وجود نمايم اما فرياد در گلويم به زوزهاي زبونانه مبدل ميشود. زوزهاي كه هرگز به گوش اهل حصار نخواهد رسيد: «من اينجام ... من و لاشه كرمگذاشته پدر اينجاييم ... سگاش هم اينجان، سگاي باوفايش. اين تو هستيم، توي اين گنبد» * * * اينهاشان. صداشان را ميشنوم. صداي گريههاشان را، داد و فغان و بر سر و سينه كوبيدنهايشان را، از پشت ديوار گنبد گورم صداي خواهرهاي خودفروش و مادرهاي بيمروت و برادرهاي بيغيرتم را ميشنوم كه بر سر و سينه ميكوبند. ميشنوم نفرين و لعنتم ميكنند و از پدر طلب بخشش ميكنند. آنها هركدام چيزي از او ميخواهند يكي طالب يك شاهزاده است. آن يكي يك شاهزاده خانم. اين يكي گنج قارون ميخواهد و آن يكي عمر دراز و زيبايي. ميخواهم فرياد بزنم «بدبختا شما به كي التماس ميكنيد، مگه نميبينين من و پدر داريم ميپوسيم». نه، من بايد انتظار بكشم. فقط انتظار نجاتم ميدهد. بايد منتظر باشم بلكه سگهاي پدر پير بشوند و بميرند آنوقت شايد آزاد بشوم. اما نه، آنها جلو چشم من زاد و ولد ميكنند و تكثير ميشوند. سگهاي نر با ماچهسگها درميآميزند و نه از جسد پرهيبت پدر شرم ميكنند نه از من. ميدانم روح پدر از اين درآميختنها لذت ميبرد. بيشتر از اين توي اين گنبد جا نميگيرم اما نميگذارند يك وجب از اين لاشه گنديده فاصلـه بگيرم. گاهي از ذهنم ميگذرد تكتك مسموشان كنم اما سگها از من زرنگترند و تا من از غذاي داخل لگن نخورم لب به غذا نميزنند. هر چيزي را بو ميكشند. تازه اگر اين سگها هم سقط بشوند لاشهشان توي اين گنبد ميافتد و به لاشه پدر وجنازه من اضافه ميشود. صدها لاشه گنديده ديگر. آن وقت حتماً جلو چشم من كرمهاي جنازه پدر و كرمهاي داخل لاشه سگها با هم جفتگيري خواهند كرد وتكثير خواهند شد و فقط خدا ميداند حاصل اين وصلتها چه جانورهايي خواهند بود و چگونه به جان من خواهند افتاد. باز از خاطرم ميگذرد كه خودم و سگها را يكجا مسموم كنم. خودم هم مردم به جهنم. يك شب نه هر شب. يك روز نه هر روز نه تنها خواهرها و مادرهاي خودم كه حتي آدمهايي كه اصلاً آنها را نميشناسم از پشت ديوار گنبد نفرين و ناسزا حوالـهام ميكنند. نه فقط آنها بلكه شما كه قصة من را ميخوانيد. من حصار را خراب كردم يا خودم را ويران نمودم. پدر را كشتم يا خودم را. من كجا ميتوانم بروم كه دنيا سهطلاقهام كرده است. من كه از تك و تا افتادهام من كه توي اين گور و در زير اين بار سنگين و با اين كرمهاي شكمگنده وكوچك با لاشه گنديده پدر محشورم. پاهايم به باسنم چسبيده است. پدر اگر بخواهد يك بار ديگر خودش را كش بدهد گنبد مملو از سگها روي سر من وخودش و سگهايش خراب خواهد شد. آنوقت ناچارم دوباره دست به دامن مردهپا بشوم و التماسش كنم بلكه اينبار گنبد وسيعتري روي سرمان برقرار كند. ديگر بس است جهنم از ميراث پدرم به درك كه خواهرهايم خودشان را به آساني لو ميدهند. ديگر همهچيز تمام شد. محال است دوباره آواره بشوم. ديگر تا زندهام روي جسد پدرم ميخورم و ميخوابم. من كه سرم رفت. گوشهايم پر از پارس سگ و گربه و زاري زنها و دخترها شده است. ميدانم تا زندهام روي آرامش را نخواهم ديد. يك گوشم هميشه بايد مواظب پارس سگها باشد وگوش ديگرم در اختيار نالـههاي زنانه، نه ... خير. من همه چيز را قاطي كردهام نه گنبدي در كار است نه لاشهاي. نه پارس سگي نه گريه و زاري زني. نه لگن ادرار مردهپايي و نه هوسهايش. نه مرگ و نه لذت و نه فرار نامادريها و خواهرهايم. نه اين خود منم كه چون گنبدي روي سر خودم و سگها خراب شدهام. چه گنبدي. چه كشكي. من خودم تبديل به گورستاني شدهام كه به جز پارس سگ و نالـه زنانه صدايي در آن به گوش نميرسد. همه چيز تمام شد. ديگر همه چيز تمام شد. از اين به بعد تا زندهام بايد ميان صداي پارس و نالـه و نالـه و پارس، گور و گنبد و گورستان خودم باشم. راستي كه چقدر سخت است.
شيرزاد حسن
لوزان
برگردان به زبان فارسي توسط عبداللـه كيخسروي
لوزان با عشوه سرش را بلند كرد، موهاي مواج و خرمائيرنگش را از روي گردن سفيد و بلندش پس زد. - لاسُ، ديگه كافي نيست؟ اين چندمين شبه كه توي گوشه دنج اين بار با هم مينشينم ... و تو يك بند درباره كردستان و چهار يا پنج پارچهشدنش حرف ميزني از بس كه شنيدم، جغرافياي اون جا رو بهتر از تو ميشناسم. ممكنه يه امشبو بس كني؟ لاس با دلخوري، نگاهي پر از شرم و شهوت و اندوه به لوزان انداخت، انعكاس نوز زرد و قرمزرنگ لامپها چشمان سبز و روشن لوزان را در سحري دلنشين عَرق كرده بود. چشماني كه بنظر نميرسيد هرگز حتي به اندازه يك مويرگ اندوه به خودش ديده باشد و يا روزي روزگاري دو قطره اشك براي كسي يا چيزي ريخته باشد. هرازگاهي با سرانگشتان نازك و بلندش موهاي خرمائيرنگش را با عشوهاي خاص پس ميزد. اما يك لحظه بعد كه سرش را پائين ميانداخت، موها به حالت اولشان برميگشتند و روي پيشاني بلندش ميريختتند. به نظر ميرسيد لوزان بفهمي نفهمي رازي را از لاسُ پنهان ميكند. بياختيار فنجان قهوه را برميداشت و لب گوشتآلود زير نيش را روي لبه فنجان ميماليد ... . همين حركات كافي بود كه لاسُ را حسابي ديوانه كند. يا آن چشمان لبريز از خواهشش كه انگار به اندازه حجم بار فرياد ميزدند «ده يا اللـه پاشو مرد! دستمرو بگير بغلم كن ...» حالت چشمهاي لوزان اصلاً به هم شبيه نبودند، چشم چپش پر از عشق و محبت بود و چشم راستش مملو از شهوت. حالا به نظر ميرسيد چشم چپش كاملاً از آن حس خالي باشد و چشم راستش بيقرار و آواره بدنبال گوشه تاريك و خلوتي بگردد. فنجان را كه از لب برداشت گردي سياه و خيس سايهوار ميان شيار لبانش نشست؛ حتي روح سياه قهوه عربي كه لوزان بسيار آن را دوست داشت قادر نبود بر سرخي لبان پرخونش غلبه كند. همان لبهائي كه در سايه روشن يك غروب در پاريس بر فراز برج ايفل تسليم لبهاي لاسُ شده بود و سيرابش كرده بود. آن لحظاتي كه هر دو با وزش نسيم به آرامي ميخنديدند، همان لحظات خنك دلفريب كه هر دو محو تماشاي نور باران پاريس بودند و لاسُ بيتوجه به مردم بياختيار دست در گردن لوزان انداخته بود و لبهايش را بوسيده بود. لاسُ با خستگي گيلاس آبجويش را برداشت و از پشت آن محو تماشاي لوزان شد. پيمانه به رنگ طلائي بود و اشياء را بشكلي عجيب منعكس ميكرد لبخندي گنگ كه آرام آرام بر لبانش نشسته بود داشت مبدل به خندهاي بريده و فروپاشيده ميشد. - به چي ميخندي؟ - از پشت اين ليوان، شكل و شمايل عجيبي پيدا ميكني. - خيلي نامرتبه؟ - نه ... بازم قشنگه ... - يادت رفته دفعه گذشته گفتي بقدري خستهام كه از زيبائي هم لذت نميبرم. - ببين لوزان، من ميدانم، در حق تو نامردي كردم، تو حق داري از من شاكي باشي. تو هر شب با من مينشيني و به حرفاي ملالآور من گوش ميدي! حالا هرچي بگي بهت حق ميدم. اما چه ميشه كرد. اگر همه پاريسرو بگردي كسيرو پيدا نميكني به اندازه من زيبائيرو دوست داشته باشه و از آن لذت ببره، اما انگار آدمهاي مثل من قرار نيست بدون اينكه زيبائيرو توي لايهاي از غم و اندوه بپيچن آن را بچشند. تو كه كردهارو خوب نميشناسي، هنوز سراز تخم درنياوردهاند با اندوه آشنا ميشن، مادرهاي ما اغلب ضمن خواندن لالائي تو گوشمان گريه ميكنن. گاهي من احساس ميكنم هنوز زنجمورههاي مادرمرو كه توي روحم جا خوش كرده ميشنوم. نه. محال است دست از سرم بردارن. - ميترسم تو به همان بيماري رماننويس مشهور ما مبتلا شده باشي. همان رماننويسي كه براي هميشه مجرد ماند. ميدوني كيرو ميگم؟ - منظورت گوستاو فلوبره؟ راست ميگي اون هميشه ميگفت: «بجز من اغلب مردان عالم خوشبختند. اونا ساق و سينه زنانرو ميبينند و از آن لذت ميبرن اما من بغير از اسكلتي خشك و خالي در زير اين گوشتها چيزي نميبينم» - ها. نكنه تو هم يه فلوبر ديگه هستي؟ مگه نه؟ - نه لوزان من به فلوبر شباهتي ندارم، اون به شكل كشندهاي مرگ را حس ميكرد. فلوبر قادر نبود از وراءِ مرگ زيبائيرو ببينه. - حالا فلوبر رو ولش، راستشو بگو چرا از چنگم درميري؟ اون شب چرا توي اطاق من نخوابيدي؟ مگر نميدونستي چقدر بهت احتياج داشتم؟ تا خود صبح چشم رو هم نذاشتم. من كه خودم ازت خواسته بودم ... راستي خجالت نكشيدي يه زنرو تنها گذاشتي؟ - بابا واللـه من از تو بيشتر دلم ميخواست. اينرو هم ميدونم نااميدكردن يك زن خجالت داره؛ مخصوصاً اگر اون زنرو دوست هم داشته باشي. حداقل ميبايست باهات ميخوابيدم. اونم درست وقتي كه به نفس يه مرد احتياج داشتي. (لاسُ حرف زوربا يادش آمد وقتي كه داشت سراغ بولينا ميرفت:) «خدا روز قيامت اون مرديرو كه زنهاي تنهارو نااميد ميزاره توي آتيش جهنم مياندازه» - لوزان ... انگار همه مردا دوس دارند زوربا باشن؟ - زنا هم مرداي مثل زوربارو دوست دارن. نه؟ - نميدونم. اما اينرو ميدونم كه تو زوربا نيستي . من اغلب از خودم ميپرسم توي اون همه آدماي (سوربن) چرا تورو انتخاب كردم؟ - شايد بخاطر علاقه مشتركمان به ادبيات باشه. - تنها ادبيات؟ ديگه چيزي ديگهاي نيس؟ - من همينم ... تعجب ميكنم از تو، چه افكار رمانتيكي داري؟ شايد توي پاريس تو تنها آدم رومانتيك باشي. - بگو تنها ديوانه ... - من اينو نگفتم. - لوزان آدمهائي مثل من نهتنها توي پاريس بلكه در سرزمين خودشان هم تنها به درد موزهها ميخورن. - فكر نميكنم، ما عادت داريم كه مشرقزمينرو سرزمين روياها بدونيم. همينطور مشرقزمينيهارو ... . - يه وقتي همينطور بود كه ميگي. اما حالا ... نه ... يه چيز ديگهس. لوزان باز هم فنجان قهوهاش را بلند كرد و در حاليكه همآهنگ با موزيك «دانوب» به آرامي و مستانه كلـهاش را تكان ميداد به قهوه ماسيده ته فنجانش چشم دوخت. - اون شب يادته؟ همون شب كه اون دختر عربه برام فال قهوه گرفت؟ ميدوني چي گفت؟ گفت: تو با يه غريبه ازدواج ميكني. - و تو هم باور كردي؟ - مسئلـه باور كردن نيس. خيلي چيزا به شنيدنشون ميارزن. حتي اگر دروغ هم باشن. من از اين جور اتفاقات خوشم ميآد. چيزاي برنامهريزي شده به من مزه نميدن. - جالبه واللـه. يه دختر روشنفكر سوئدي، اونم دانشجوي فلسفه در سوربن با برنامه و پروگرام مخالف باشه! در سرزمين من همه چي اتفاقيه. زندگي، مرگ، ازدواج و طلاق، حتي انقلاب و شكست. البته نه ازون اتفاقات كه تو ميگي. اغلب اتفاقات در سرزمين من اتفاقاتي زشت و بدفرجامند به همين دليل من برخلاف تو تا بيخ دندان با حوادث و اتفاقات مخالفم. ما ملتي هستيم كه سرنوشتمونرو به اتفاقات بستيم و اغلب خودمونرو ميديم دست قضا و قدر. - خيلي خوب. ديگه بسه. اتفاقرو ولش. برگرديم سر مشكل خودمون. اول شب درباره كردستان چي گفتي؟ بعد حرفش را قطع كرد و پس از مكثي طولاني نگاهي به دوربرش انداخت و ميزهاي نزديك را ورنداز كرد. اغلب جفتهاي عاشق سر در گوش هم مشغول نجوا بودند و گاهي همديگر را ميبوسيدند. لوزان با حسرت فنجان قهوهاش را گذاشت روي ميز و پنجههايش را از هم گشود و در پنجههاي لاسُ قفل كرد. لاسُ دستش را در اختيار لوزان گذاشت. نگاهي به انگشتان لوزان انداخت. انگشت اشارهاش را از نظر گذرانيد، تعجب كرد، دختري به اين لطيفي چرا بايد بگذارد انگشتانش را دود سيگار زردرنگ كرده باشد. لاس وقتي ديد لوزان حرفش را قطع كرده است و سكوت اختيار كرده است، خواست به حرفش بياورد. - چي داشتي ميگفتي؟ - وقتي لوزان نگاهش كرد، حسابي درهم ريخته بود. با حالت قهر و دلخوري پرسيد: - چرا اون شب گفتي بهتره اسمتو عوض كني؟ اين چه درخواستي بود؟ من نفهميدم مگه اسم من چه عيبي داره؟ - لوزان اسم خوشآهنگيه. اما نه تنها براي من بلكه براي همه كردها يادآور يه ماجرا يا نه يه خيانته. - كدوم ماجرا. كدوم خيانت؟ - ميترسم اين سئوال تو امشبمونرو مثل شب گذشته خراب كنه. چون مجبورم بازم راجع به تيكهپاره شدن كردستان حرف بزنم. - آها. حالا فهميدم چي ميخواستي بگي منظورت پيمان (سِورِه) و اينكه در سال 1920 قرار بود اجازه تشكيل يه دولت مستقل را به كردا بدن. اما در سال 1923 در پيمان لوزان از عمل كردن به آن سرباز زدند ولي اين مسايل چه ربطي به من داره. اگر ميدونستم يه روزي با تو آشنا ميشم حتماً موقع تولدم مانع نامگذاري خودم ميشدم. چه حرفائي ميزني تو!! - كدوم يكيشون اهل لوزانن؟ - هيچكدوم. پدرم اهل يكي از دهات بالاي لوزانه. لوزان به آرامي انگشتانش را از لاي انگشتان لاسُ بيرون كشيد و به حالت قهر يك سيگار از توي قوطي سيگارش بيرون كشيد و لاس با دستاني لرزان فندك زد. اما لوزان نخواست سيگارش را روشن كند. انگار رفته بود توي فكر. اصلاً مايل نبود دلش را بشكند. - لوزان! يه رازي داره بدجوري اذيتم ميكنه. - خوب معطل چي هستي حرف بزن. - يادته اون شب توي اطاق من، يه دفعه وسط عشقبازي چطوري رم كردم؟ انگار مار نيشم زده باشه؟ - اون شبو يادم نيار. اون شب از خودم بدم اومد. لاسُ بنظر نميرسه تو منو دوس داشته باشي. بعضي وقتا احساس ميكنم حالت از من به هم ميخوره. اينطور نيست؟ - چي ميگي لوزان ... تو، توي اين غربت هم بجاي مادرم هستي هم جاي خواهرم، هم نامزدم. اگر تو نبودي نميدونم اين غربتو چطور تحمل ميكردم. - پس مشكل تو با من سر اسممه. چرا اينو زودتر نگفتي؟ - خجالت ميكشيدم. من خوب ميدوونم نه تو و نه اسم تو ربطي به اون پيمان لعنتي نداريد. اما نميدونم چرا اون شب وسط عشقبازي يه دفعه فرياد زدم (لوزان، لوزان لعنتي و ...) انگار يه دفعه ياد اون پيمان شوم افتادم. اول احساس كردم من لاسُ نيستم بلكه نرينهاي غريبم. نرينهاي تشنه شهوت كه دختري زيبا و مهربان چون تورو گير آورده و بعد يه دفعه احساس كردم نه. من كردستانم همان كردستان تيكهپاره شده احساس كردم من همان خاك شقهشدهام بنظرم رسيد سرم و لبهايم كه سرگرم بوسيدن و بوئيدن تو بود ناگهان سرد شدند و از تنم جدا گشتند. دست راستم كه توي موهاي تو ميگشت همانجا بيحركت ماند و قطع شد. دست چپم با هر پنج انگشتش ناگهان شروع به فروريختن كرد. هر دو ساعدم كه مثل مار در ساعدهاي تو پيچيده بود به يكباره دررفت. لبهايم توي دهان تو افتاد و وقتي خواستم فرياد بكشم زبانم به سقف دهانم چسبيد. دندانهايم از ريشه درآمدند و روي پستانهاي تو ريختند. تنها چشمهايم زنده مانده بودند. كه از بخت بدم بسيار روشن و واضح ماجراي تيكهتيكه شدنم را ميديدند. لاشه لـهشدهام را ميديدم، خوني كه بيوقفه از شاهرگهايم بيرون ميريخت رختخوابمان را در خودش غرق ميكرد و بدن گلانداخته تو غمگينانه در انتظار بازوان از هم گسيخته من بود و لبهايت منتظر بود كه لبهاي قيچيشده من غرق بوسهشان كند. ناگهان ياد لخت بودن خودم افتادم و عرق خجالت بر تنم نشست و تو از لختبودنت ... ميبخشي لوزان. من قادر نبودم كاري بكنم. چه كار ميتوانستم بكنم من شقه شده ودرب و داغان، با انگشتان و ناخنهايي فروريخته و سرِ از تنه جدا شده، محال است چنين آدمي بتواند كسي را در آغوش بكشد يا ببوسد حتي اگر آن كس زيباترين موجود عالم هم باشد. اول انگشت دستهايم بعد خود دست راستم و سرانجام دست چپم و بعد هر دو ساعدم شروع به خونريزي كردند. سر از تنه جداشدهام و پاهايم و بعد تنه جداماندهام توي گرداب خون غرق ميشدند. مثل ديوانهها بدنبال تو ميگشتم. در حاليكه پارههاي تن خودم را گم كرده بودم. توي درياي خون خودم گاهي بدنبال تو ميگشتم و زماني بدنبال خودم. تو توي خون غرق شده بودي. گاهي هم شناكنان سر از امواج خون درميآوردي و دوباره فروميرفتي. محال بود در اطاقي اينچنين غرق در خون قادر باشم اجزاء بدنم را دوباره بهم بچسبانم و از آن محالتر پيدا كردن تو بود. در ته اين درياي خون. - منو بحال خودم بگذار لوزان. من بيهودهترين مرد عالمم كه بايد بعد از يك لذت زودگذر و بعد از يك چندش گذرا از ستون فقراتم به دختري چون تو لطيف و زيبا پشت بكنم. منو درك كن لوزان. خوب نگاهم كن. من آدم شقهشدهاي هستم. من نه تنها يك آدم كه يك ملت شقهشدهام. خاكم. موطنم آره من مردي تكه پاره شدهام. هيچ ميداني پدر من چكاره بوده؟ پدر من پيرترين قصاب اربيلـه. اربيل هم قديميترين شهر تمام عالمه. پدرم پيش چشم من هزاران بز و گوسفند و گاو را لت و پار ميكرد. هميشه جلو چشم من از شاهرگهاي گردنهاي بريدهشان خون فواره ميزد و پيش پاي من جمع ميشد و بعد راه ميافتاد و من دست و پا چلفتي عندماغو دست و پاي آن حيوانهاي زبانبسته رو را ميگرفتم و كمك ميكردم او با علاقهاي عجيب كلـه و پاچههايشان را جدا كند. وقتي هم عصباني ميشد با دسته همان گزليك خونآلود به سر و صورتم ميكوبيد و اغلب اوقات خون سر و صورت من با خون بزها و گوسفندان قاطي ميشد. آه لوزان دستهاي خونآلود آن مرد روزگار منو سياه كرد. تو اگر تمام پاريسرو نه اگر تمام فرانسهرو بگردي مردي به سنگدلي اون پيدا نميكني. هم خونآلود هم شهوتباز. اون اغلب به بيوهزنها گوشت مجاني ميداد بلكه دلشان را بدست بياورد و يا با بدهكار كردنشون مجبورشون ميكرد به عقدش تن بدن. من اسم خيلي از نابرادريها و ناخواهريهاهايم را نميدانم؛ خدا ميداند شايد در استانبول برادرهائي داشته باشم كه به كار حمالي مشغول باشند و يا درتهران پينهدوز باشند. دست به زخم دلم نزن لوزان! من رشتهاي هستم كه پنبه شده است. من اون شب فهميدم عينهو وطنم ملتم و روح و جسمم شقه شده است. من تيكه پاره شدهام. لوزان عينهو همان بز بينوائي كه گوشش را ميگيرند و به مسلخش ميبرند و او هم از وحشت بعبع سرميدهد. آه خداي من ديگر محال است بتوانم تيكههاي وجودم را سر هم كنم. ميبخشي كه با چنين زبان خونآلودي با تو صحبت ميكنم اصلاً سردرنميآورم چطور ممكن است دختري سوئدي با دلمشغوليهاي فلسفي توي پاريس، شهر جوانان خوشقد و بالا دل به من ببندد. در حاليكه در وطن خودم حتي شبح دختراني كه دوستشان داشتم از من ميگريختند و پيش چشمم يكييكي باطل ميشدند. نه ازت خواهش ميكنم ... من ديگر طاقت عشق هيچ موجود مادهاي را ندارم نه! من ميميرم با وحشت هم ميميرم. لاسُ در ضمن اين حرفها اشك ميريخت؛ اشكهائي كه تنها زنان شوهرمرده و مادران فرزند از دستداده ميريزند. لوزان همينطور با حيرت كنارش ايستاده بود و نگاهش ميكرد. دختري ناآشنا با عوالم اندوه كه نميدانست چگونه از اين جوان ديوانه و رمانتيك دلجوئي كند؛ جواني كه از گريه كردن در ملأعام ابائي ندارد. لوزان نميفهميد چرا بايد يك اسم اين همه موجب تأثر كسي بشود. با درماندگي خاكستر سيگارش را در زيرسيگاري خالي كرد و گفت: بسه ديگه، گريه نكن. ميخواي همه متوجه بشن؟ لاسُ با حسرت آهي كشيد و در جواب گفت: تو لوزان عارت ميآد توي يه ميخانه چند آدم اشكهاي منو ببينن؟ در حاليكه تمام دنيا سالـهاي سال است كه گريههاي بيامان ما كردها را ميشنوند و به روي خودشان نميآرن. تو حالا چي ميگي؟ - خيلي خوب، حالا فهميدم. فردا ميپرسم. اگر تونستم اسمم رو عوض ميكنم. تو از چه اسمي خوشت ميآد. دوس داري اسم كردي روم بذاري. ها؟ چي گفتي؟ - هر اسمي روي خودت بذاري تو همان لوزاني ... - خيلي بيرحمي واللـه. آخر مرد حسابي من كه توي اون قراردادي كه كردستان تورو توش تيكهپاره كردن، نبودم. - تو يكي جوش نيار لوزان. اينطوري بيشتر آزارم ميدي. منكه نگفتم تقصير توست. تو فقط به من فرصت بده از دست اين گرفتاري خلاص شم. كمكم كن. من از اين ميترسم باز هم وقتي خلوتي دست داد و با هم تنها شديم باز هم همان زهررو توي روحت بريزم. لوزان تنهايم نذار، تو تنها پناهگاه من هستي. بدون تو ميميرم، خفه ميشم. يه مدت الكي هم شده تحملم كن. من ميدانم خستهات كردم، فرض كن من مريضم و تو پزشك، من بيكس و بدبختم به من فرصت بده لوزان. - نه ديگه، نميشه. من يه دختر واقعي هستم. هيچ دختري به اندازه من طاقت ندارد. آينده من و تو هيچ معلوم نيست. ميبخشي از اينكه رك حرف ميزنم؛ من اصلاً به اين ناراحتي عادت نكردهام. تو يك لحظه پيش كابوسي براي من تعريف كردي، كابوسي پر از خون و بدن قطعهقطعه شده خودت و گم شدن من. براي من آسان نيست عالم تو را درك كنم. خوابهاي تورو نميفهمم مطمئنم سخته. (خوابهاي من خواب يه بيماره خواب يك مريض تا سرحد مرگه). اما من ديگر حوصلـهم سررفت. همهچي تموم شده. - لوزان حوصلـه كن. تنهام نذار. - تمام. ديگر از تو نااميد شدم. عاقبت اين عشق معلومه. جدائي رو شاخشه. - هيچ. - صبركن اين دو جرعهم مونده ... - تمام ... -= كجا؟ قرار بود امشب پيشم بموني. - قرار بود ... اما حالا پشيمون شدم. يه وقت فكر نكني مثل سابقه نصف شب زابرام كني؟ - هنوز زوده. لوزان. مگه نميدوني اگر بري ميميرم. هربار كه ازم دلخور شدي فرداش دستتو توي دست يه پسر ديگه ديدم. - منكه مريم باكره نيستم. راستي هربار تصميم گرفتم ازت دست بردارم تو ... - چرا حرفتو قطع كردي تمومش كن ديگه! - بقيهشو خودت ميدوني. - خيلي خوب فهميدم. خودم ميگم. آره مثل آدمهاي ذليل جلوت زانو زدم و ازت خواهش كردم آشتي كني. همينه مگه نه؟ لوزان شانههايش را بالا مياندازد. قبولـه اما تو كه ميدوني واسه يه مرد شرقي چقدر سخته خودشو به پاي يه زن بندازه. - اما تو تحصيلكرده سوربني، لاسُ! - مردهشور اون سوربنتو ببره. - لابد تو با اون عقل اجتماعيت اومدي و نميخواي عوض هم نشي. - ببين. لوزان بازم داري تحقيرم ميكني. توي شهرستاني داري به من توهين ميكني. - گوش كن لاسُ! انگار تو حرف حاليت نيست. حقيقت پيش تو تحقيره؟ - باز كه جوش آوردي. بذار صدامون رو هم بلند نشه. - نترس كسي به چِرت و پرتاي ما گوش نميده. ببين همه مشغول ماچ و بوسهان اون وقت من و تو مشغول جنگ و مرافعهايم. - آره واللـه منو ببخش لوزان حالا ديگه فهميدم. تمام؟ - نه گوش كن. مدتهاست من به نالـههاي تو گوش كردم. حالا نوبت توست به من گوش بدي. من تا حالا بخاطر تو، ميفهمي بخاطر تو از بكارتم دست برنداشتهام. - تو دروغ ميگي. تو يه دهاتي هستي خودت گفتي پدرت مال دهاته. - بلـه گفتم. اما حالا ديگه من يه پاريسيم. يه پاريسي آزاد. من آزادم چه جور زندگانياي براي خودم انتخاب كنم. - خوب من هم بخاطر همين تورو انتخاب كردم. چون تو توي تمام دختراي پاريس از همه پاكتري. - چه تفكر عجيبي. - كجاش عجيبه؟ - لاسُ، پاكي دختر به اون پرده نازك ربطي نداره كه ممكنه، تو يه بالا و پايين پريدن پاره بشه. پاكي اگر وجود داشته باشد، توي روح آدمه توي فكر و مغز آدمه. - ببينم اصلاً تو پاكيرو توي چي ميبيني؟ - حفظ تفكر از پليدي. پاك ماندن خيال. - يعني براي تو سخته هنوز دختري؟ حتماً تقصير منه؟ لابد گناه اينكار به گردن منه؟ - من كه درباره گناه چيزي نگفتم. - خيلي خوب اگر اونقدر از دختر بودن خودت دلخوري، بسماللـه از دستش خلاص شو. - آها، اينهاش. ميگم كلـهات عيب كرده، حالا نوبت توئه تحقيرم كني. حق داري واللـه اصلاًتقصير منه كه ... هيچي بابا. ول كن ديگه. لوزان با خشم سيگارش را در زيرسيگاري چلاند بطوريكه فيلترش لـه شد. بعد با يك برگ دستمال كاغذي انگشتانش را پاك كرد و .... لاسُ با دو چشم اشكبار و خونگرفته حركات سر و صورتش را زير نظر گرفت. يك زيبائي توصيفناپذير و يك زيبائي ساده و بيآلايش. با دستي لرزان ليوانش را به دهانش نزديك كرد و محتويات آن را لاجرغه سركشيد. دفعتاً لوزان بلند شد و پاكت سيگارش را چنگ زد و انداخت توي جيب پالتويش. بعد چند فرانگ از جيبش درآورد و روي ميز پرت كرد و راه افتاد. لاسُ با صدائي دورگه و پر از وحشت و نااميدي گفت: - ها. لوزان چيه؟ - ميرم. - مگه چي شده؟ - هيچي، تو امشب پاك نااميدم كردي و حالا نوبت منه نااميدت كنم. - باز يه عاشق جديد؟ - اين ديگه به خودم مربوطه. و مثل ديوانهها لاسُ را نگاه كرد. لاسُ بارها توي فيلمها اين منظره را ديده بود. ديده بود كه يك دختر با عصبانيت دوست پسرش را ترك ميكند اما هيچ فكر نميكرد در چنين شب غريبي در گوشهاي تاريك و خلوت، اين چنين بيرحمانه لوزان همان صحنهها را با او تكرار كند. لوزان بيباكانه گفت: لاسُ ناراحت نشو. من ميرم. تو اون شب توي رختخواب من خودت را لت وپار ديدي اما امشب من تورو اينطوري ميبينم. خيلي دلم ميخواست قطعاتترو به هم بچسبانم، اما نشد. ديگه م نميتونم با آدمي شقهشده بشينم. از اون دخترا هم نيستم كه غصه كسيرو بخورم و به دروغ دلداريش بدم. امشب دوست دارم توي اين همه بدبختي تنهات بذارم. شايد بفهمي دلجوئي چه كار بيخوديه. بايد منو ببخشي اگر بيشتر آزارت ميدم! امشب عجيب هواي يه مرد كردم؛ يكي از اون عاشقهاي قديمي خودم. بهش احتياج دارم. عشقي، سوزي، گدازي، اما نه راستشو بخواي بيشتر به زبانه يك شهوت نياز دارم. چيزي كه مال يه دختر عاشق نباشه. - خيلي خوب لوزان فهميدم. - نه هنوز نفهميدي بقيهشو گوش كن؛ من امشب شايد همه كوچه پس كوچههاي پاريسرو بگردم، همه ميخانههارو، ميدوني دنبال چي؟ دنبال يه مرد. وقتي پيداش كردم ميبرمش توي اطاقم؛ اما طرف حتماً بايد يكپارچه باشه نه چهار پارچه. بعد ميز را با فشار به عقب هل داد. جفتهاي عاشق حتي به عقب هم برنگشتند كه نگاهي به آنها بياندازند. آنها مدتها بود جروبحث ميكردند با صدائي بلندتر از دانوب آبي. لوزان خيلي راحت روبرگردانيد و با قدمهاي مطمئن به راه افتاد. درب شيشهاي بار را به خارج فشار داد و قدم در پيادهرو گذاشت. لحظهاي مردد ماند و بعد مثل آهو چپ و راستش را ورانداز كرد و با عجلـه از عرض خيابان گذشت. با آن قد و بالاي بلند در زير نور لامپ اتومبيلـها عينهو جسمي مشتعل و جادوئي ميدرخشيد. تا از ديد لاسً دور نشده بود لاسُ همچنان نگاهش ميكرد، بار بدجوري خفه و خاموش بنظر ميرسيد. بغير از اندك پچپچهاي كه بگوش ميرسيد و موزيك دانوب همه جا خاموش مينمود. لاسُ يك ليوان براي خودش ريخت و با اندوه نگاهي به فرانكها انداخت و با خستگي به پشتي صندلي تكيه داد و به نقش و نگار سقف چشم دوخت؛ باز هم يك نفس محتويات ليوانش را سركشيد. از اينكه تنها پشت يك ميز نشسته است خجالت ميكشيد. تكاني به خودش داد كه بلند شود اما نتوانست. نگاهي به خودش انداخت از خودش تعجب كرد. دستها و پاهايش شروع كرده بودند به ريختن و داشتند ميريختند زير ميز. عرق سردي روي ستون فقراتش نشست. منتظر ماند. «خودشه» «خدا كنه تنها يه خوابرفتگي ساده باشه» با وحشت جفتهاي عاشق را نگاه كرد. در زير نور كمرنگ بار نميتوانست تشخيص بدهد اين درهمآميختگي مربوط به يك عشق بيرياست يا شهوت جواني؟ روح بيمارش را تسليم امواج دانوب كرد بلكه شسته شود. مانده بود كه آيا بيصدا همانجا بماند يا با فرياد همه جفتهاي عاشق را گرد خودش جمع كند؟ نه. بهتره كسي متوجهم نشه. نصف شب كه بار تعطيل شد از گارسون ميخواهم بدون اينكه بترسد. خردههايم را با جارو جمع كند و دور بياندازد.آخر مگر ميشود آدمي لت و پار پشت يك ميز توي يك بار تك و تنها بنشينند؟ مشروب بخورد و گريه كند؟ بعد تن چهارپارهاش را با ميز جمع كنند و هر دو دست و هر دو پايش زير ميز جا بماند؟ خواهش ميكنم هيچكدوم از قطعههاشو فراموش نكنين. پاريس كه تمام شب بيداره. پاريس هميشهبيدار. مگه ممكنه پاريس از حال من بيخبر باشه. امشب آيا كسي چراغ دل تاريكم را روشن نميكند؟ اما نه. من بايد با زباني لال و همراه با گريههاي در گلوشكستهام. آدرس لوزان را بگذارم جلوشان. حتماً آنها هم در نهايت جوانمردي مرا تحويل رانندهاي كلـهطاس و مست ميدهند و راننده مست درحاليكه با آهنگ «پياف» سرش را تكان ميدهد و زير لب زمزمه ميكند دهها كوچه و جاده را طي ميكند. بدون آنكه از مسافرش كه در صندلي عقب دارد در خون خودش غرق ميشود خبر داشته باشد. آخر سر هم قطعات بدن او را توي پيادهرو جلو يك آپارتمان از ماشين مياندازد بيرون. حالا چشمانت را ميبندي و با چشم خيال شروع ميكني به نگاه كردن. ديروقت است. لوزان و دوست تازهاش دارند برميگردند. ناگهان تنهشان ميخورد به تنه شقهشده تو. لوزان با حالتي شاهوار خم ميشود و به دقت نگاهت ميكند: «اوه اين كه لاسُ عزيز خودمونه» لاسُ بيقدر و قيمت شده. عينهو لاشهاي سرد و مرده. خوني كه از همهجايش سرازير شده است با آبهاي هرز خيابان داخل آبرو ميشود. بدون شك دلش به حالت ميسوزد و دو نفره جسد چهارپارهات را برميدارند و با عجلـه از پلـهها بالا ميبرند. مثل يك قطعه چوب روي رختخواب لوزان رهايت ميكنند و دوتايي با عجلـه از پلـهها سرازير ميشوند، در يك چشم بر هم زدن زير روشنايي لامپهاي كنار خيابان چهار سگ همشهري را ميبينند در حاليكه دمهايشان را گذاشتهاند لاي پاهايشان، هركدام يك قطعه از بدن ترا به نيش ميكشند. در رمدادن آنها ترديد ميكنند. هركدام خطي باريك از خون بر روي سنگفرش پيادهرو ترسيم كردهاند. گاهي لوزان و زماني دوستش به قصد دور كردن سگها حركتي به خود ميدهند. چند قدم برميدارند و بعد پشيمان ميشوند و نااميد و مأيوس همديگر را نگاه ميكنند و هركدام از سگها از كوچهاي پا به فرار ميگذارند. آنها هم دست در گردن هم با سرمستي ساختگي و با بيحالياي مصنوعي از پلـهها بالا ميروند. وقتي در آپارتمان را باز ميكنند، با تعجب ميبينند تو در گردابي از خون غرق شدهاي و هر چهار پايه تخت در خون فرو رفته است. خوني آنچنان فراوان كه محال است تنها از يكنفر ريخته شده باشد. بوي خون، رنگ خون، گرماي خون آنچنان آتش شهوت را در دل لوزان بيدار ميكند و آنچنان خارشي به جانش مياندازد كه نميتواند خودش را كنترل كند و با لگد در را چفت ميكند و خودش را در آغوش دوست چشمآبيش رها ميكند. همان مردي كه توي خيابان با او آشنا شده است و اصلاً او را نميشناسد. حالا نوبت تست كه با دو چشم پر از حسرت نگاهشان كني. زبانت مثل چوب خشك شده است توي دهانت نميجنبد. ميخواهي بپرسي «اين همه بيرحمي براي چيست؟» هرچي دوست جديد لوزان را نگاه ميكني نميتواني تشخيص بدهي امريكايي است يا اروپايي، فرانسوي است يا انگليسي يا روس. آنها توي يك بوسه درازآهنگ و خفهكننده غرق شدهاند و از عالم تو فارغند. آرامآرام در خون خودت شناور ميشوي و هرازگاهي توي خون فرو ميروي. بيمعرفتها توي گرداب خون تو سرگرم عشقبازيند و بتدريج هركدام به نوبت يك تيكه از لباسهايشان را درميآورند و به جايش خون لختهشده تو را ميپوشند. خون ترا تف ميكنند. گوشهايت را از خون پر ميكني بلكه نالـههاي لبريز از شهوت لوزان را نشنوي. مثل دو عاشق آرزومند در هم ميلولند و سيل خون تو هر زمان بيشتر آنها را بالا ميآورد. خون بيهوده و هميشهريخته تو .... 14/4/1993 – شيرزاد حسن 15/12/1378 - سقز عبداللـه كيخسروي
آن مرد هنگام خشم زيباست
يك گفتگوي بلند با شيرزاد حسن مصاحبهكننده: هيوا قادر
برگردان به زبان فارسي توسط عبداللـه كيخسروي
هيوا: با اجازه شما ميخواهم در بركة راكدِ تسليم و رضا سنگي بياندازم. چرا به اين دوزخ تبعيديان آمدي و آيا جدائي از وطن مالوف تنها يكجدائي جغرافياي بود؟ يا اين هم شكلي از تداوم وهمي است كه شيرزاد حسن فتنة نوشتنش مينامد؟ شيرزاد: چرا آمدم؟ سئوالي به اين سادگي كه از دو واژه چرا و آمدم تشكيل شدهاست. دوشقهام ميكند. اينجا و آنجا. حضور فيزيكي و حضور روحاني نه، من آنقدر پريشانم كه هيچ كجا نيستم، نه اينجا نه آنجا. من توي هوا معلقم.حتي توي هوا هم نيستم، نه سرم توي آسمانست نه پايم روي زمين. انگار توي اين سن و سال سرگردان شدهام يا وطن سرگردانم كرده است. درست است من به دنبال يك دعوتنامه ادبي به فنلاند آمدهام، اما همين ريسمان بود كه منِ نيمنفس را از گرداب بلا نجات داد. دريائي كه نوح هم قادر به كشتيراني در آن نبود. انگار براي ما هيچ ساحلي امن نيست. اصلاً خشكياي وجود ندارد. من بارها به اميد نزديكي ساحل، كبوترم را پردادهام اما هرگز كبوترم با شاخه زيتوني برنگشته كه دلم را خوش كند كه «مثلاً ساحل نزديك است» حالا تو ميپرسي چرا اينجايم؟ محمود درويش ميگويد: «من بيرون آمدهام، اما احساس ميكنم فروتر رفتهام». من هم فروتر رفتهام، فرو رفته در خاك كردستان. شما بهتر از من ميدانيد چرا اينجايم. بقدري پريشانم كه هيچ پاسخي را معقول نميدانم. انگار وطن تبديل به چيزي شده است شبيه به كاروانسرائي بزرگ. يانه ايستگاهي بزرگ. ماهمه سفري هستيم. يك مسافرت اجباري. من سالـهاي سال سعي كردهام از سوارشدن به اين قطارِ نفي بلد خودداري كنم. اما اين اواخر طوري شده بود كه ميان من و مرگ به اندازه تيغه يك شمشير فاصلـه بود. تكان ميخورديم جفتمان زخمي ميشديم. استرس و وحشت مرگ امري روزمره شده بود. به همين دليل ميبايست خودم را در آغوش سرنوشتي ديگر ميانداختم. به نظر ميرسد از امروز به بعد نوبت اين يكي سرنوشت است كه به بازيم بگيرد. قماري كه سرماية برد و باختش منم. خودم هم نميدانم بازيكنان اين بازي چه كساني هستند. حالا ديگر به قدري خسته شدهام كه برد و باختش هم برايم مهم نيست. شايد خود زندگي هم نوعي قمار باشد. شايد زندگي چيزي نباشد الا يك باخت بزرگ. بگذار آدمهاي خوشخيال چشم در راه برد باشند. اما من نه خوشخيالم نه خوشبين. تازه، اين ما نيستيم كه توي بازي برد و باخت سهيم هستيم. برد و باخت لذتي است كه نصيب ديگران ميشود. ما فقط مايه تيلـهايم. برد و باخت سرِ ماست. اين پيشاني نوشت ماست. اديپ را از پيشاني نوشتنش دور كردند. پدر اوديپ ميخواست كلاه سر تقديرش بگذارد، اما ديديم دست آخر اين تقدير بود كه پيروز شد. منهم ميخواستم بازيچه تقدير نشوم اما خودم هم نميدانم چي شد كه پرتاب شدم توي مردمي ديگر و سرزميني ديگر. انگار افسانهها پر بيراه نيستند. از يك طرف ترس و واهمة امانم را بريده بود و از طرفي ديگر ميل شديدي دست از سرم برنميداشت. ميل شديدي كه دعوت به آرامشم ميكرد. ميل پنهان شدن. مخفي شدن از دست كساني كه دل و دستشان آلوده است. تا اينكه چند نفر از دوستانم كه ميدانستند چه روزگاري دارم، اين طناب را به طرفم پرتاب كردند و در لحظهاي كه داشتم خفه ميشدم از توي گرداب بيرونم كشيدنم اما با آرزوي ماندن و درگيرشدن با شياطين وطن چكار ميتوانستم بكنم. حداقل من ميبايست شاهد قهرها و آشتيهاي دختران و پسران جواني باشم كه هزاران خواب و آرزوهاي در سينه خفتهشده برايشان داشتم. من در آغاز تحقيق هنري همين خوابها و آرزوهايم بودم كه طناب را بطرفم انداختند. گاهي از دلم ميگذشت كه اصلاً طناب را نگيرم و عطايش را به لقايش ببخشم، چرا كه ميترسيدم از گرداب بيرون بيايم و مثل ماهي در خشكي بميرم. خشكي تبعيدگاه حالا ميبايست در دو جا ميمردم. در گرداب وطن يا در خشكي تبعيد. منتهي فرقش در اين بود كه در وطن زودتر ميمردم و با چشمهائي باز و منتظر. (در تبعيد مرگ با تأخير به سراغ آدم ميآيد.) در هر حال دغدغه اصلي من مرگ است چه اينجا وچه آنجا چه فيزيكي چه هنري. ما در اطاق اعدام چشم در راه تدارك طناب و قنارهايم. من ميدانم تا زندهام روي آرامش را نخواهم ديد. هرچند اين توانائي را در خودم سراغ دارم كه هنگام باخت مثل «زوربا» تا سرحد مرگ برقصم. حتي ميتوانم بخندم. به قاهقاه هم بخندم. بخندم بلكه قلبم ترك برندارد. خيلي وقت هم با صدائي بلند گريه كردهام و باز هم گريه خواهم كرد، من به انتها رسيدهام. تا زماني كه در تبعيد باشم الكي زندهام. اينجا جاي هركسي باشد جاي من نيست. من به كبوتري ميمانم كه در نيمههاي شب از لانه بيرونش انداختهاند و بعد چشمانش را از حدقه درآوردهاند. حالا من مابين تصوير مسيح و دونكيشوت سرگردانم. بلـه.ميدانم همه صاحبان پيام را ميفرستند به تبعيد، اما من كه پيغمبر نيستم بلـه پيغمبر نيستم اما منهم براي خودم پيغامي دارم پيامي كوچك به اندازه سجاده مادرم، بقدر غم خواهر بيوهام، به اندازه خواب بچگانهي پسرم، به اندازه عشق آميخته به شرم دخترم، به اندازه باغچه كوچك حيات منزلمان در اربيل كه پدرم فكر ميكرد باغهاي معلق بابل است. من من به خيال خودم ميبايست مسيح ميشدم. نجاتدهندهي وطن.چه خيالاتي. چه خوابهاي شاعرانهاي. مسيح با خون خودش پيامش را ابلاغ كرد. اما من، حتي نوههاي من هم چيزي نخواهند بود جز مسيحي كه پيامش را باخته است. گذشت دوره ايثار و ازخودگذشتگي، حالا ديگر صليب هم كارساز نيست. ما خيلي زود فهميديم مصلوب ميشويم بيآنكه پياممان را (هرچند بسيار ساده ومعصومانه هم باشد) بشنوند. خيلي وقت فكر ميكردم دونكيشوتم. به نظرم ميرسيد مسئول تمام ظلمهاي عالم منم. آخر سر هم شديم چي؟ تصوير كاريكاتوري از دونكيشوت. اسب پيرم سقط شد. سلاح دستم كه شمشيري چوبي بود شكست. راستي من چكار ميكردم؟ با دشمنان ميهن ميجنگيدم؟ يا با آسيابهاي بادي؟ راستي من كي بودم؟ تصوير مسيح يا كاريكاتور دونكيشوت؟ حالا كه ميبينم هيچكدام، چون حالا ديگر تاريخ مصرف اينها تمام شده است.نه دور مسيح است نه دور دونكيشوت. با تمام كاريكاتور بودنِ خودش «بختيار علي» در نامهاي خطاب به من نوشته است «مواظب خودت باش در ولايت ما پهلوانها و دلقكها مثل هم ميميرند.» منكه پهلوان نبودم. حتي توي خواب هم نميديدم تبديل به پهلوان بشوم. من تنها فرياد ميزدم. مجبورم كردند پهلوان بشوم. حالا چنان مچم را ميپيچانند كه نزديك است استخوانهاي مچم درهمبشكند. بعد ازمردن پهلوان شدن چه معني دارد؟ آدم كه قادر نباشد حتي خوابهاي كوچكش را تعبير كند همان بهتر كه مثل دلقكها بميرد. بدبختي اينجاست آدمي كه در مورد خودش دچار توهم پهلواني شده باشد. ديگر نميتواند مثل دلقكها بميرد.من از دست يكي از اين دو تصوير، شايد هم هر دوي اين تصاوير دررفتم. آنوقت تو از سرنوشت و سرپيچي از قضا و قدر حرف ميزني؟ حلقه تقدير!!! اگرچه اين واژه محل اشكال است اما چه كسي به اندازه ما زندگانيش با افسانه و خرافات عجين شده است؟ بخصوص وقتي كه حق انساني براي انتخاب راه از ما سلب شده باشد. زماني كه كلمه «نه» از فرهنگ لغاتمان حذف شده باشد. وقتي كه خواب انقلاب و مبارزه و قهرماني باطل شده باشد، وقتي كه دگرگوني اتفاق ميافتد اما در جهت عكس نه در راستاي رشد و تعالي، وقتي كه مرگ ومير به صد شكل و صورت خودش را تكرار ميكند، وقتي كه ديوسيرتان و زشترويان زمانه خودشان را توي هر انقلابي جا ميزنند و بموقع از توي تاريكيها بيرون ميخزند، چه انتظاري ميشود داشت. الا اينكه خرافات و پلشتي ترويج شود. وقتي كه صدها دوست و برادرمان بدنبال فريب چند شعار توخالي خودشان را به كشتن ميدهند، وقتي كه در سرزمين ما هيچ پنجرهاي نيست كه بر قصابخانهاي بازنشود، چه انتظاري داري كه تقديري ستمكار روي گردهمان سوار نشود؟ من و تو، همگي ما، چه اينجا و چه آنجا، شخصيتهائي شبيه به ولاديمير و استراگون هستيم. چشم در راه گودو.ولاديمير و استراگون از جاي خودشان تكان نميخورند اما لاكي و پوزو همه جاي دنيا را ميگردند و آخرسر كور و كر و لال بازميگردند. من حوصلـهام سررفت از بس كه در همان پرده اول تأتر زندگيم چشم در راه ماندم. من براي گردش به دنيا آمدهام. اما چه كسي تضمين ميكند سرانجام مثل لاكي و پوزو كور و كر لال نشوم؟ من بيشتر از ولاديمير و استراگون چشم در راهم. وانتظار من مضحكتر از انتظار آنهاست. گودوي آنها با غيبتش همه خواب و خيال و هستي آنها را اشغال كرده است اما گودوي من!!! خدايا چه مضحكهاي، من در انتظار مجوزي هستم كه بتوانم با خيال راحت سفر كنم. مسخره است در پايان قرن بيستم من بايد سالـهاي سال عمرم را در انتظار كاغذپارهاي تلف كنم. تنها بخاطر اينكه مباداد در سرزمين مادري كشته شوم. خواب و خيال من كودكانه بود صاحبان قدرت در سرزمين مادري من خواب مرا نفهميدند. من خواب باغچهاي را ميديدم كه ميدان شهرم را معطر كند. خواب شهري كه پر از دختر و پسر عاشق باشد. سرمايه من جز كلمهاي چند نبود چند كلمه كه بشود آزادانه آن را بر زبان آورد. آخر گفتن حرف تازهاي كه تكراري نباشد، مسئلـهاي است؟ مگر من از حقيقت ممنوعي دم ميزدم؟ اشكال كار آنجا بود كه در سرزمين مادري من جائي براي خواب ديدن باقي نمانده بود. چيزي وحشتناكتر از اين نيست كه آدم از خواب ديدن محروم بشود. مرگِ خواب ديدن، مرگِ نشاط است. دوزخ واقعي همانجاست هرچه انقلاب و مقاومت قهرماني است تبديل به دروغي بزرگ شده است و سياست هم دكاني براي خريد و فروش وطن. خاك فاحشهاي شده است كه پدر و برادر و شوهر به پااندازيش افتخار ميكنند. توي آن آشفتهبازار چه كاري از ما ساخته بود؟ جزاينكه، بنشينيم و تمام آن فجايع را در قالب رمان و قصه و نمايش اجرا كنيم. كه همين كار را هم كرديم. اما حتي رمان و قصه هم گنجايش آن همه بيوهزن و عجوزه و دختر ترشيده و يتيم را نداشت. همه جا پر از مجلس ترحيم شده بود وگورستانها روزبروز آبادتر و باغچهها پژمردهتر ميشدند. دختران بيچاره (قرهچيئاوا) را در مقابل سه چهار كيلو برنج ختنه ميكردند. در حاليكه سياستبازها و نمايندههاي پارلمان و وزيران و اعضاي عاليرتبه احزاب ككشان هم نميگزيد. جوانان ما ميان انتخاب فرار و خودكشي سرگردان مانده بودند و به نظر ميرسيد نه قصه نه رمان نه خدا و نه هيچكس قادر نباشد جلو آنهمه بدبختي را بگيرد. آدم ميتواند چه چارهاي بيانديشد درباره سرزميني كه مدرنترين سطوح مديريتي آن بجاي ارشاد و رهبري، دكانهائي تاق و جفت به نام تكيه و خانقاه باز ميكنند. وقتي كه برادر تا مرفق دستش به خون برادر آلوده است، وقتي كه وطن به خانهاي تبديل شده است بدون در و پنجره. وقتي كه مردهامان در مزارع همسايه بجاي گندم مين ميكارند. حالا ديگر كار به جائي رسيده بود كه تنها كاري كه از ما ساخته بود اين بود كه مثل پيرزنهاي بدبخت و خانهخراب زانوي غم بغل كنيم وتسليم سرنوشتي نامعلوم بشويم. من از بيابان وطن تا صحراي تبعيد سفري دراز آغاز كردم. نميتوانم بگويم اين همه راه را پشت سر گذاشتهام چرا كه همه بيوهزنها و يتيمها و پيردختران وچلاقها و گرسنهگان وكوران وكرهاي وطنم را با خودم به تبعيدگاه آوردهام. اينها حتي در بهترين تفريحگاههاي تبعيد هم دست از سرم برنميدارند. آنها را همهجا ميبينم.حتي توي دانسينگها، لابلاي دختراني كه انگار از تركيبي از شير و توتفرنگي ساخته شدهاند. لابلاي اين پريچههاي رقصان، دختراني را ميبينم كه از زور گرسنگي موهايشان دستهدسته ميريزد و لباسهائي جرواجر به تن دارند از حرص مرگ زودرس شوهرها و برادرها و پدرهايشان بر سر و سينه ميكوبند. نه محال است من ديگر روي آسودگي و سعادت را ببينم. به همين دليل فكر ميكنم بايد برگردم. من به سوختن در آن دوزخ آشناترم. مادامي كه همه كثافات كوچهها وكورهراهها و خانههاي سرد وخالي وتاريك وگندابهاي وطنم را در اعماق درونم حس ميكنم به كجا ميتوانم بگريزم. اينجا و آنجا ديگر چه معني دارد. مثلاً خير سرم آمدهام در اينجا استراحت كنم. اما چه استراحتي، استراحت يك تيفوسي، استراحتي كه عيناً شبيه استراحت يك بيمار سرطاني است. تنهائي من در حال حاضر به تنهائي خرسي ميماند كه جفتش را كشتهاند. او به پيروي از غريزهاش سرتاسر قطب را بو ميكشد و زير پا ميگذارد و سرانجام بوي خون جفتش را روي برفها پيدا ميكند وكنار او آرام ميگيرد اما من آرام نميگيرم.من بوي خون خودم آواره اين يخبندانم كرده است چه ميشود كرد. اگر آن شبهاي تاريك و بلند سرزمينم را نميديدم اينجا چه ميكردم. من عيناً به قهرمان قصههاي خودم ميمانم در حصار. بنظر ميرسد ناچارم تاهستم در حال فرار باشم. واي از شبهاي پر از بيم و هراس آنجا. شبهاي خوابهاي پريشان و طناب و دار. شبهاي پر از ترس از حرامي و نزول بلاهاي ناشناخته. شبهائي كه مخفيگاه دزدان و نامردان بود نه پناه شجاعان. شبهائي كه صداي گربه خانگي و عبور نسيم از بالاي شاخ و برگ درختان حياط منزل همه را زابرا ميكرد. شبهائي پر از زوزه سگهاي ولگرد و گريه بچههاي آواره و خانهخراب. پر از ديوانه و مست وحرامي شبهاي بيتوته كردن بر روي تخت قهوهخانهها، شبهايي كه سياستبازهامان به جاي مشروب خون شهيدان را به هم تعارف ميكردند. شبهائي كه مردان محترم قبيلـههايمان تاخود سحر مشغول شهوتراني بودند. شبهائي بدون برگشت براي جوانان كاكلمشكيمان كه هر كدام زير پرچمي دروغين روانه ميدان جنگ وبرادركشي ميشدند و سحر كه ميشد جنازههاشان با برانكارد به در منزلشان برميگشت. من از غصه زناني كه در انتظار بازگشت شوهرهاشان چشمشان به در سفيد ميشد صد بار ميمردم و زنده ميشدم. من ميمردم از غصهي خاموش شدن ناگهاني چراغ خانههائي كه نورشان به خميازهاي ميمرد. واي از آن همه انفجار سرما وازدحام مرده در حكايات مادربزرگهايمان. چه شبهائي كه تا پاسي از شب كار ما پيچاندن پيچ راديوها وگشتن به دنبال ايستگاههاي محلي بود تا مبادا اسم آشنائي راجزو آمار كشتهها ذكر كنند و ما بيخبر بمانيم. خبر مردن يك حركت انقلابي كه تداوم صد سال مبارزه وخيانت و شكست وتسليم نشدن باشد در پرتو نور روز جلوهاي دارد و در تاريكي شب هيبتي ديگر.واي از شبهاي زشت وطن و امان از هذيانهاي شبانه تبعيد. فقط خودخدا ميداند اين شبهاي اخير چه مقدار از اين هذيانها را در دل تاريك خودش برايم ذخيره كرده است. تو از جادوي نوشتن ميپرسي؟ ميپرسي آيا ميتوانم در هواي اينجا هم دم بزنم؟ نيچه ميگويد: مينويسم تا نميرم، براي من اينجا و آنجا بيمعني است تا وقتي كه روحم پر از غربت است. من از بچگي بااين غربت روحي آشنايم نميخواهم فلسفهبافي بكنم اما حتم دارم كه اين غربت هيچ ربطي به بُعد جغرافيايي ندارد. اين يك غربت روحي است كه البته بعد جغرافيايي عميقترش كرده است. مسئلـه براي من بهمخوردن ارتباط است. آخر چه ملتي اندازه ما در تاريخ چه از لحاظ قومي وچه از نظر خاك دچار غربت وشقاق شده است. چهارپاره شدن كافي نبود تسلط زبانهاي عربي و تركي و فارسي كه بر روي زبان مادري ما مزيد بر علت شده ما در ساحت زبان هم دچار غربتيم. ما توي خاك خودمان غريب هستيم. اصلاً ما يتيم به دنيا آمدهايم. يتيم در جهان هستي يلـه شدهايم. من از خيلي وقت پيش سعي كردهام غربتم را با نوشتن تصعيد كنم. براي من همين مِن مِن كردن نوعي نوشتن است، بازنويسي تاريخ ترس و شرم خودم ومردمم. تنها وقتي مينويسم كه نفس در گلويم بند بيايد واز زور اندوه خونم به جوش آمده باشد. براي من نوشتن نوعي تخليه و رهائي است. نوشتن و ارضاء ... هر دو هم به تخيل نياز دارند هم به خلوت. هر دواينها با دلـهره ومچالـه شدن وميل به رخوت همراهند. من تفاوتي مابين انزال قلم و اطفاء شهوت نميبينم. من تنها وقتي مينويسم كه بشدت درهم ريخته باشم. من در وطن تنها درهم ميريختم اما اينجا هم پريشانم هم سرخوشم. اين سرخوشي كار دستم ميدهد و گره روحيم را باز نميكند كه هيچ آن را محكمتر هم ميكند. نميدانم چه وقتي اين گره لعنتي باز ميشود. من هنوز در مرحلـه چشمگشودنم. درست مثل بچه گربه. من با دوز و كلك و بطور موقت وارد دنياي نوشتن نشدهام كه آن را ببوسم وكنار بگذارم. مسئلـه براي من ارتباط روحي است. طلاق يا وصلت با نوشتن براي من مسئلـهاي حياتي است البته رنجها و آزمونها هم زود به ثمر نميرسند. من دوست دارم زندگي كنم و بگذرم و پشت سرم را ببينم و حاصل حياتم را بسنجم. من دوست دارم به آن درجه از آگاهي برسم كه آن عواملي را كه نفس در سينهام حبس ميكنند بشناسم. كي فارغ ميشوم و زمان زايمانم كي است؟ خودم هم نميدانم.يعني مايل هم نيستم بدانم. نوشتن در سرنوشت من است نه شغل من. خوشحالم كه هنوز نوشتن برايم تبديل به حرفه نشده است. من مثل پيامبران نميدانم چه وقت وحي به سراغم ميآيد وخداي خلاقيت چه زماني جبرئيلش را به طرفم ميفرستد تا بيخ گوشم زمزمه كند. من بيشتر به نداي درونم گوش ميدهم. اينجا اگر امواجي هم باشد امواج خاموش و آرامي است. من هنوز در اينجا گردابي نديدهام. اما من گردابهاي هايل وطن را در درونم حمل ميكنم. بدون شك اينجا هم ته اين امواج جنگ ماهي ونهنگ هم برقرار است و در جنگلـهايش حتماً پلنگ كمينكردهاي هم وجود دارد كه ناگهان از كنامش بيرون بجهد و گردن غزالي را بدندان درهمبشكند اما حداقل من كمتر اين موارد را ديدهام. اينجا هم عشق و هم نفرت وجود دارد. عزت و ذلت هم هست. اما كار من به زير ذرهبين بردن اينها نيست. انگار من هنوز خاطراتم را نشخوار ميكنم. امروز ممكن است براي فردا خاطره بشود. بگذار از زمان جلو بزنم. پناه بردن به دروغ در تبعيد وقتي شروع ميشود كه از يادها و خاطراتمان بگريزيم كه اين حداقل براي من ممكن نيست. خون خاطرات مجروح من هميشه جاري است. به همين دليل هيچوقت به آرامش نخواهم رسيد. من بدون خاطراتِ مجروحم قادر به نوشتن نيستم و وقتي هم شروع به نوشتن كردم قادر نيستم خوب و بد خاطرات را تفكيك كنم. من تنها با انفجار در ناخودآگاهم قادرم چيز قابل ملاحظهاي خلق كنم تا زماني كه من فرزند آن خاطراتم اينجا و آنجا برايم چه فرقي ميتواند داشته باشد. محال است از نوشتن دست بردارم. چرا كه من هنوز بسيار بدهكارم وهنوز آخرين حرفم را نزدهام و هنوز سِحرم را نشان ندادهام. با اينكه در آستانه پيريم اما هر كاري كه تا بحال كردهام تمرين زبان باز كردن بوده است. افسوس رنج از خلاقيت قويتر است و گاهي خلاقيت را سركوب ميكند. چرا احساس ميكنم هنوز حرف نزدهام؟ نوشتن براي من ريه دوم است. من به وسيلـه نوشتن نفس ميكشم. بدون شك فتنه نوشتن براي من در بازگوئي ذلتها و بدبياريهاي خودم و مردمم خلاصه ميشود. اين غربت هم كه صدچندان ويرانم كرده است. حس ميكنم به همه آن اشياء دوستداشتني كه رهايشان كردهام خيانت ميكنم. من گاهي از دوستانم ميپرسم كردستان همان پدر سنگدلي نبود كه از خانه بيرونمان كرد؟ يا همان مادر بيوهاي نبود كه ما بچههاي چشم وگوش بسته خودش را تنها گذاشت و با ديگري رفت؟ هنوز حيران اين دو تصويرم. انگار كردستان هر دو تصوير باشد. اما براي من بيشتر همان پدر سنگدلي بود كه نصفههاي شب از خانه بيرونم انداخت. واي از خطر دعوت (ايروس) زماني كه همه مردم در آتش عشق (تاناتوس) ذوب ميشوند. من بنا به خواهش خودم بيرون نيامدهام كه به خواست خودم برگردم. شبحي خداگونه كه غرق اسلحه بود فراريم داد. شبحي كه پيشاپيش سپاهي از شياطين و اجنه در حركت بود. اشباحي از جنس شبرواني كه شكار شبانه تاريك و پيرشان كرده بود. شبرواني كه به دنبال انقلابي كور و سفري عجولانه شهر پر از عشوه و ناز ما را تبديل به ويرانهاي كردند پس از آن فرار و دربدري هنوز نفسم بند نيامده است بگذار نفسم بند بيايد برايت از نوشتن هم خواهم گفت. هيوا: تو چراغ خانة تحريمشدهاي را روشن كردي كه ما به تاريكيش عادت كرده بوديم و شرمزده در تاريكي آن آمد و شد ميكرديم. با شرم دربارهاش حرف ميزديم. اما تو روشنائي را انتخاب كردي و بر مخفيگاههاي هستي ما نور انداختي. بر عقدهها و گرفتاريهاي مخفيشده ما. از خانه ممنوعي حرف ميزنم كه اغلبِ اتفاقات هنري در آنجا ميافتد و يا حداقل انگيزه آفرينشهاست. خانه ممنوع سكس! شيرزاد حسن: وقتي كه هنوز خيلي بچه بودم، چهار يا پنج سالـه، درست يادم نيست مثل خوابي گنگ، به ياد ميآورم كه در محلة گلنده اربيل زندگي ميكرديم، قبرستان (خوراسان) نزديك محلـه ما بود، يادم ميآيد يك روز با دختري همسن و سال خودم لاي سنگ قبرها بازي ميكرديم. وقتي خسته ميشديم هر كدام از ما برميگشتيم به خانههامان. اما آن روز كذائي طولي نكشيد، پدر و مادر دختر همبازي من با چند نفر از همسايهها ريختند توي منزلمان و من را كه بياختيار خزنده بودم بغل مادرم از بغل او بيرون كشيدند و به باد ناسزا گرفتند. من كه از ترس داشتم پس ميافتادم همينطور هاج و واج همه را نگاه ميكردم و نميدانستم راجع به چي حرف ميزنند. در عرض چند دقيقه حيات منزلمان پر از آدم شد. از كوچك و بزرگ، زن و مرد. جنگ و مغلوبهاي شده بود كه بيا و ببين. مردم توي هم ميلوليدندو ناسزا ميگفتند. مادرم كه تا آن وقت از من دفاع ميكرد براي رضايت آنها موضعش را تغيير داد و شروع به كتك زدن من كرد. هنوز دو ريالي من نيفتاده بود و نميدانستم چه كار خلافي از من سر زده است تا بالاخره همسايهها و پدر و مادر دختر متفرق شدند. بعدها كاشف بعمل آمد كه دختر مورد بحث كه ضمن بازي با من براي قضاي حاجت يك لحظه از من جدا شده بود، يادش رفته بود شلوارش را بپوشد و شلوارش را جا گذاشته بود. پدر و مادر دختر هم بعد از اينكه فهميده بودند دخترشان با من بوده به خيال اينكه لابد من شيطنتي كردهام و خلافي از من سرزده است آن قشقرق را راه انداخته بودند. اين اولين تصادف من با مسئلـهاي به نام حريم و ناموس بود. بعدها كه بزرگتر شدم بيشتر با اين منطقه ممنوعه آشنا شدم. فهميدم همين حريم چه ويرانيهائي در روان آدمي ايجاد ميكند. چقدر خزنده و مرموز در تمام شئون هستي بشر تأثير ميگذارد. آرامآرام به خُلق وخوي مردم نزديك شدم و ديدم چطور در سطحي ملي در ترانههايمان در نكتهها و لطائفمان و حتي در فحشها و حرفهاي خصوصيمان، در خواب و خيالمان همين ارتباطات منعشده و اميال سركوبگشته خودش را به اشكال مختلف نشان ميدهد. بطوري كه نام اندامهاي جنسي بطور ناخودآگاه اغلب بر زبانمان جاري ميشود. يادم نميرود بچه كه بودم وقتي كه با ميهمانها دور هم جمع ميشديم زن و مرد، آشكار و نهان به صراحت و يا در پرده از اميال سركوبشده جنسيشان دم ميزدند. بخصوص وقتي كه در «رواندز» زندگي ميكرديم، به نظر ميرسد هرچقدر به ارتفاعات نزديكتر ميشويم حلقه مسائل جنسي بازتر شده و بالعكس هرچه به طرف دشتها و همواريها پائين ميآئيم اين حلقه تنگتر ميگردد. به همين دليل است كه در مناطق پست وكمارتفاع خلافكار و معتاد بيشتر است. من هميشه در كار نقب زدن در ناخودآگاه و ضمير مغفولـه خودم و ديگران جدي بودهام.من ميبايست زودتر از اينها داخل ظلمات درون آدمها ميشدم ودر غارهاي تاريك روان خودم وديگران به دنبال رازها و نيازهاي خفه شده و اميال سركوبگشته ميگشتم. آثار ادبي و هنري بيش از هر چيزي به خواب نزديكتر هستند. حتي ميشود گفت شكلي از خواب ديدناند. هميشه نزد من خواب دستاويزي براي ورود به مناطق ممنوعه روان بوده است. نزديك شدن به اين امر حرام، حلالترين كاروبار من بوده است. براي من بسيار آسان است كه در راه درهم شكستن اين طلسم وغلبه بر آن سرم را هم ببازم. پيدا است كه حلقههاي سلطه و غلبة اين شبكه تحريم بسيار درهم تنيده است بخصوص در ولايت ما كه مسئلـه فرونشاني و سركوب (suppression) با فرهنگ ديني و تودهاي پيوندي تنگاتنگ دارد. براي من واضح و آشكار است كه در ولايت ما فرهنگ عربي اسلامي دهها شبكه تحريم با خودش بهمراه آورده است. قبل از اسلام اگر امر ممنوعي بوده است، اسلام عميقترش كرده است، پهنا و عرصه اصلي شبكههاي تحريم هم همان سكس است و ترس از سكس. من اغلب اوقات روي آن درهمريختگي روحي و رواني و فيزيكي كه حاصل فوبي مذكور است كار كردهام، فوبيي كه خودش نتيجه سركوب وخفقان است و گاهي در نهايت منجر به نوروز عصبي ميشود.من ميخواستم در سطحي ملي ترسها و قفل و زنجيرهاي محرمات را در عرصهاي ادبي و هنري به نمايش بگذارم. من نميفهمم، چرا حرف زدن درباره گرفتاريهاي دروني كه پيوندي آشكارا با سكس و محروميت دارد بايد اين همه ترسناك باشد؟ آنهمه شرم و تظاهر وخودسانسوري به نفع چه كساني است؟ چرا بايد چيزي كه مثل فيلم روز و شب از ذهن ميليونها آدم ميگذرد ممنوع باشد؟ اگر مردم در بيرون ريختن عقدههايشان آزاد باشند كه بهتر است. خودسانسوري كه ادب و نزاكت نيست بلكه ترس و رياكاري است و من از خيلي وقت پيش سنگ دروغ و رياكاري را با خودم و نوشتههايم واكندهام. غم اصلي من حضور در خوابهاي ديگران است. جيمس جوُيس ميگويد: من بيآنكه هستي و نيستي كساني را مجروح سازم نميتوانم چيزي بنويسم. مجروح ساختن و به معني هنري آن برآشوباندن مردم، همان نزديك شدن به مراكز حساس و ممنوع روحشان است. من از روي يك طرح و برنامه از پيش تعيين شده به اينجا نرسيدهام. بلكه خود جادوي نوشتن و رنجهاي انسان راهيم كرده است. نزد من ثبت نكردن آن پديدههاي پنهان روان جمعي و گرفتاريهاي آنان و آن اندوه مخرب و خزنده و موذي كه روح آنان را مثل خوره ميخورد خيانتي آشكار است. نويسنده تنها در اين مورد نسبت به مردم متعهد است. البته اينجا فقط يك چيز ميماند آنهم اجراي هنرمندانه همان گرفتاريهاست كه كار اصلي نويسنده است و اگر اين فرم و شيوه اجرائي نبود وتفاوتي مابين ثبت گزارشگونه اين گرفتاريها واتفاقات روزمره وجود نداشت وكار هنري هم اتفاق نميافتاد، از هنر خبري نبود فقط ميماند يك انتقال از اين طرف به طرف ديگر. به نظر من همة خيالات و افكار و حتي خوابهاي مردم قابل ثبت هنري است به شرط اينكه هنرمند در ميان آنها دست به انتخاب نزند وخوب و بد و سياه و سفيدآن را تعيين نكند. خواننده آثار اگر داراي شعور و درايت باشد كه مسلماً هست هيچ اتفاقي را در دنياي ادبيات كثيف و زشت نميداند. (زشت و كثيف) امري اعتباري است و از ديده عوام جنبه اخلاقي قضيه است كه زشت و كثيف جلوه ميكند متأسفانه عوام همين جنبه آثار را ميبينند وهمين جنبه اخلاقي آثار هم معمولاً در معرض سانسور قرار ميگيرد و بدبختانه حذف اين جنبههاي آثار هميشه با روح آفرينش در ستيز است. و اين اخلاق تقليدي و پوسيده است. اخلاق راستين با اين جور اخلاقيات تقليدي مخالف است و آن را رد ميكند. خيلي از نويسندهها دوست دارند به اين نكات نزديك بشوند اما ميترسند بصورت يك امر ادبي به آن نزديك بشوند شايد ميترسند به اعتبار هنريشان لطمه بخورد. مردم عادي هم كه از آفرينش هنري بيخبرند تنها نكات ممنوعه آثار را ميبينند. اين اختلاف سطح ديدن وجه افتراق خواص و عوام است. به نظر من اين وجه افتراق شامل روشنفكر واقعي و روشنفكر شفاهي هم ميشود. هر تثبيتي به نوعي ايجاد سلطه ميكند. به نظر من تثبيت فقط مخصوص كتب آسماني و فرمايشات پيغمبران و آثار ايدئولوژيكي است كه براي پيروان آن ايدئولوژيها در شمار كتب آسماني محسوب ميشوند، نه آثار هنري. البته اين بدان معني نيست كه اثر هنري آنقدر تنزل كند كه پر از شعارهاي زشت وناروا بشود. شعارهائي كه معمولاً روي ديوار توالتها و آبريزگاههاي عمومي به چشم ميخورند. وخيالاتي كه تنها در اطاق خواب ممكن است به سراغ آدم بيايند و يا در تماشاخانههاي مبتذل و نزد خودفروشها رايج است. فرويد ميگويد: راه و رسم متداول و محافظهكارانه مانع ارضاي كامل مرد و زن ميشود، و (اورگاسم Orgasme را مختل ميكند). من معتقدم مسئلـه تحريم و باور نداشتن به امر تحريم شده موجب ميشود كه نويسنده راه مستقل خلق اثر را پيدا كند. من وقتي اين را فهميدم ديگر نتوانستم در آن زيرزمينهاي تاريك دوام بياورم واين بود كه با همراهانم زديم بيرون. ميبايست چراغي برميافروختيم تا شايد اهالي آن خانه تاريك زيبائيهاي همديگر را بهتر ببينند. من مخالف سرشت خفاشم. قرار نيست نويسنده تسليم سرنوشت تحميلياش بشود وتوي تاريكي بدنبال شكار بگردد. خود من اسير ترسها و شرمها و قبح و حرامهاي خودم هستم. من فرزند خانواده و محلـه و شهري هستم كه ديوارهايش را با خشت تحريم بالا بردهاند. خانهاي كه از تيرهاي سقفش تا زيرانداز اطاقش، از خوراكش تا گريهها و خندههايش و از عزايش تا عروسيش زير ذرهبين محاسبه قرار دارد، حساب حلال و حرام. به همين دليل ميبايست نيروئي پايانناپذير بدست ميآوردم و با تواني معادل (60) اسب بخار ميگريختم و ميگريختم و از دست همه آن حلال و حرامها خلاص ميشدم.درود بر كتاب كه اين امكان را برايم فراهم كرد. سلمان رشدي گفته است شرم وخجالتزدگي مردم ما را كشته است، من هم تأكيد ميكنم. البته شرم جزو اصليترين حالات عشق و دلدادگي است و عشق اولين نياز آدمي است. من بهتر از اين نميتوانم از گناه نخستين تجليل بكنم. قصد من اين بود كه گناه نخستين را به مثابه كار اصلي و سرنوشتم انتخاب كنم. در حال حاضر افسانة گناه نخستين و توهمهاي مربوط به آن مخيلـه انسان خاكي را اشغال كرده است. اما قرار نيست اين احساس گناه تا پايان عمر عالم ادامه داشته باشد و مسلط بماند مگر ميشود انسان تا ابد به خاطر اين مسئلـه به دار كشيده شود وتا ابد مورد ننگ ونفرت باشد. آرزوي قلبي من اين بود كه در عالم نوشتن من هم بمانند كودك قصه (لباس جادوئي) «هانس كريستيان آندرسن» پاك و بيآلايش بمانم. درست مثل همان پسربچه نترس كه عليرغم وزيران ودوربريهاي ترسوي پادشاه صاف توي چشمان شاه نگاه كردو گفت؛ «شما لخت هستيد اعليحضرت» در حاليكه ديگران سعي ميكردند به پادشاه بفهمانند كه او لباسي جادوئي به تن دارد آنهم درست وقتي كه او لختِ لخت بود. البته ميدانستم بخاطر گفتن حقيقت چطوري آدم را به دار ميكشند. اما خوب ديگر خلق هنري از هر حقيقتي در جهان حقيقيتر است. من كه پروردة همان فرهنگم، فرهنگي كه همهچيزش را زورچپان ميكند، ميبايست بيشتر سعي ميكردم بلكه حداقل خودم را تخليه كنم. بعدها فهميدم نخير من تنها نيستم.هزاران هزار آدم همان گرفتاري را دارند و با همان عقدههائي دست به گريبان هستند كه من دست به گريبانشان هستم. من كه ناخودآگاه خودم را دستكاري ميكردم، من كه دست به خودكاوي ميزدم، ميديدم هزاران آدم ديگر در همان عوالمي سير ميكنند كه من منحصر بفردشان ميدانستم. من كه از سياره ديگري نيامده بودم. ما درد مشترك بوديم به همين دليل بود كه با اين سرعت با خوانندههايم به تفاهم رسيديم. اين براي من مايه خوشحالي بود نه موجب تفاخر. گذشته از اين، همين مطلب به من آموخت كه كليد دروازههاي خلق و آفرينش توجه ودقت در كُنه ذات خود وديگران است، اين رازي است كه هر نويسندهاي بايد بداند. من هرگز نخواستهام واقعيت را كپي كنم بلكه من اشياء و آدمها را به حرف ميآورم. كاري كه ديگران هرگز يا قادر نيستند انجام دهند، يا ميتوانند اما ميترسند، يا نميترسند ولي زيرسبيلي رد ميكنند. اما همين كار براي من آنسوي آمال و آرزو است.خوب پيداست كه در ولايت ما موانع عشق و دلدادگي فراوان است ونويسندهاي كه بخواهد با موانع عشق و سكس دربيافتد حرامزادهاي بيش نخواهد بود. چرا كه اين امور با مسائل ديني و حلال و حرام وعقايد عامه ارتباط پيدا ميكند و داخل در حوزه ممنوعه ميشود. گفتگو دربارة اين قوانين و دستورات و شك كردن در صحت آنها با اندگي توسع ما را به داخل دنياي سياست ميكشاند كه آن هم حرام اندر حرام است. شبكه تحريم دين و سياست و سكس چنان در هم تنيده شدهاند، كه بازي با يكي از اين چرخدندهها بطور مكانيكي ساير چرخدندهها را بكار خواهد انداخت. من بارها به خاطر اينكه در قصههايم فحش هست متهم شدهام. من نميفهم در حاليكه ميبينم روزانه ميليونها فحش بين مردم رد و بدل ميشود و فحش و ناسزا يكي از وسايل ارتباطي ميان مردم شده است و در خشم و غضب وحتي خوشي مثل نقل و نبات رد و بدل ميشود، چرانبايد نويسنده حق داشته باشد گاهي از زبان قهرمانهايش فحشي هم نثار كسي بكند؟ آيا ما بايد به خاطر آدمهاي بسيار محترم!!! فحشها را قورت بدهيم؟ معلوم ميشودمعني حرمت در قاموس ما همان رياكاري است. صد البته در اروپا و امريكا هم آدمهائي مثل لارنس، فلوبر و موپاسان و موارويا و دهها نويسنده ديگر با تهمت ضد اخلاقي بودن و نُرمستيزي دست به گريبان بودهاند، اما همين آدمهاي خلاق توانستهاند به بهترين صورت روابط زنان و مردان را ترسيم كنند ومردم را تدريجاً از دست آن تابوها و محرمات نجات بدهند. بطوري كه امروزه فيالمثل يك جوان بريتانيائي با تعجب ميپرسد من نميفهم چرا بايد آثار لارنس ترسناك بوده باشد. مگر همين فلوبر نبود كه به خاطر نوشتن مادام بواري محاكمه شد؟ «مگر ميشود يك دختر مهذب فرانسوي اينقدر هرزه باشد؟» اما حالا ديگر اين خبرها نيست ونويسنده پنهانترين حقايق دروني را گزارش ميكند بدون اينكه مورد موأخذه قرار بگيرد. پيشگوئيها دارند به حقيقت ميپيوندند (نويسندگي يك تعهد پيغمبرانه است). نويسنده متعهد است. متعهد در مقابلـه با اخلاق تثبيت شده، من با انواع سانسورها مواجه شدهام و سعي كردهام به هيچ سانسوري احترام نگذارم البته هنوز راه درازي در پيش دارم و اميدوارم در اين راستا هر چه بيشتر مرتكب بيحرمتي بشوم. من در آغاز راه هستم من بايد باهر چيز تثبيتشدهاي دربيافتم. با هر نوع سلطه. من بايد با هزار ترفند سر انواع سانسور را كلاه بگذارم. چرا كه ميدانم از يك طرف سانسور اسلحه صاحبان قدرت است و از طرف ديگر آفرينش هنري با همه شيوههاي اعمال قدرت مخالف است. تاريخ ادبيات تاريخ جستجوي راههاي مبارزه با نظارت بوده است. صاحبان قدرت، تحريم و تسلط را حق مسلم خودشان ميدانند و ايندو مانع، موانع اصلي در مقابل هر نوع آفرينشي است. بيفايده است، هر چقدر بيشتر تعظيم كني بيشتر تحقيرت ميكنند. هر چقدر تسليم بشوي بيشتر زيبائيات را باختهاي. در همين كردستان خودمان مگر نديديم بازاريها دستهدسته نسخههاي كتاب «رشته مرواريد» علاءالدين سجادي را ميخريدند و طعمه آتش ميكردند. جرم سجادي چي بود؟ سجادي تنها سرگذشتهاي ملي را جمعآوري كرده بود. پيداست كه قسمتي از اين سرگذشتها مربوط به حلقه ممنوعه سكس بود. اي كاش كسي از لحاظ روانشناختي مسائل كردستان را بررسي ميكرد تامشخص شود كه جدال ميان تحريم و رهائي از محرمات چي به سر ملت كرد آورده است. براي اهل فن اين قصههاي شفاهي و نكتههاي ظريف ابزار شناخت تمايلات سركوبشده است و براي مردم عادي هم جنبههاي طنز و مطايبه آن سرپوشي بر آرزوهاي فروخوردهشان. يك عده از نويسندگان عرب كه متوجه اين رهگيري فكري بودهاند آثار خودشان را به زبان بيگانه نوشتهاند و بعدها ديگران همان آثار را به عربي ترجمه كردهاند. نويسنده واقعي با دقت ووسواس به حرف مردم گوش ميدهدواز طريق همان شنيدهها به كنه روح همان مردم نفوذ ميكنند.چه عيبي دارد هنرمند از زبان مردم كوچه و بازار در قصههايش استفاده كند. البته استفاده بجا و بموقع. رام كردن بدترين و سياهترين خيالات بشر تنها در ادبيات رواست. رام كردن به معناي نمايش احساسات اما مگر ميشود انتظار داشت آدم در عالم واقع به اندازه حيوانات اهلي رام باشد؟ طبيعت و راه و رسم زندگي انسان وحيوان متفاوت است. پيداست كه انسان جانور مهاجمتري است.بخصوص كه تمدن و پيدايش تكنولوژي بيشتر عصبيش كرده است. اگرچه همان شناخت باعث شده است بيشتر خودش را بشناسد. ما در مقابل خودمان و در مقابل عزيزانمان مسئول هستيم پس اين تجاهل چه معنائي دارد؟ حداقل من با اين حرف فرويد موافقم كه گفته است هرچه بيشتر درباره ناخودآگاه گفتگو كنيم كم گفتهايم. راهيابي به ظلمات اعماق درون مردم نزديكترين راه آفرينش است. قرار نيست همه اعمال درخشان و برگزيده مردم سرمشق هنرمند باشد چكار بايد بكنيم تااينكه به حريمهائي وارد بشويم كه در آن به آساني ما في الضمير مردم را ببينيم. اينكار تنها از طريق ادبيات ميسر است. حال كه ادبيات و هنرمند به مثابه آينه تمامنماي آدم و عالم عمل ميكند، چرا بايد اين آينه را مكدر كنيم و يا با نقاب در اين آينه بنگريم. منظور از تماشاي آينه هنر، تماشاي روح است، آيينه گاهي ممكن است كدر بشود. كساني از ما ميپرسند، آيا نميشود باتمهيدات ادبي (تكنيك وتاكتيك) طوري آثارمان را تدارك ببينيم كه حتي آدمهاي كلـهپوكي كه اغلب در كمين نشستهاند بلكه مچ كساني را در حين ارتكاب جرمي اخلاقي بگيرند، جذب بشوند؟ گرفتاري در اينجاست كه بعضيها به هيچ صراطي مستقيم نميشوند من احساس ميكنم در اين زمينه هر چقدر بيشتر گفته شود باز هم كم است. البته به شرط اينكه اين قال و مقال جنبه ادبي داشته باشد (به شكلي هنري اجرا شود) گرچه ممكن است هرچند ما از تكنيك و تاكتيك و ساير تمهيدات هنري هم استفاده كنيم باز هم عقول عقبافتاده بعضيها را راضي نكند. چرت زد در مقابل اين عقول جزوي خيانتي آشكار است نسبت به روحِ هنر. صحبت سر گرفتاري پنهان شده روح آدميزاد است (زن و مرد) با تمام نقبهاي پيچ در پيچ و سردرگمش. صحبت دربارة كشتن «ايروس[3]» است. كشتن ايروس به معناي كشتن آن جنبههائي از هستي است كه زندگي را زيبا و دلپسند ميكند. پيداست تاكنون «تاناتوس» دست بالا را داشته است. وقتي كار به اينجا رسيد همه عقايد و ايدئولوژيها، چه آسماني وچه زميني رودر روي مرگ ميايستند. هركجا منظومه مسلطي وجود دارد تعهد من شروع ميشود، تعهد من باطل كردن نظامهاي مسلط است. چرا كه اصل، انسان ومسائل اوست و اين انسان است كه بايد مسلط شود نه نظامها. هر چيزي كه من را به شناخت انسان نزديكتر ميكند، مبارك و رواست و لاغير. نوشتن پروسهاي است در راستاي اين شناخت. ابطال، خلع و انتقاد از منظومههاي مسلط كار اصلي نويسنده است بدون اين تعهدها نويسنده چگونه ميتواند مردم را به سكولاريسم و آزادي دعوت كند. اين اولين وظيفه نويسنده است (كوبيدن تقليد، كوبيدن آن جنبههائي از تقليد كه ما را منجمد ومتحجر ميسازد.) طرح سئوال به زعم من بمثابه مواد منفجرهاي است كه زير پايههاي ساختمان دروغين تقليد و تسلط گذاشته ميشود، ساختماني كه حتماً بايد روي هوا برود. شجاعت «آدم»، نه بهتر است بگويم جسارت «حوا» در اين بود كه آدم را به خوردن ميوه ممنوع ترغيب كرد. سپيدهمان پيدايش معرفت همين لحظه بود. لحظه آگاهي بر اينكه آدم وحوا فهميدند لخت هستند.احساس شرم و گناه هم از همين جا شروع شد. من عاشق اين جسارتم، حتي اگر منجر به ارتكاب گناه هم بشود من ميدانم، خوب هم ميدانم همين الان هم دارم از ميوه همان درخت تحريم شده ميخورم. عجيب اين است كه ميوه را من ميخورم اما ديگران ميترسند. تذكر اين مسئلـه كه اغلب خطاهاي بشرِ زورچپان شده ممكن است نتيجه چشمبندي و فريب سكس سركوب شده و عشق فروخورده باشد، كار من است. جالب است. به نظر ميرسد اهل ايمان عليه خواست خدا عمل ميكنند. مگر نه اينكه خداآزادي ارتكاب گناه را به آدم و حوا داد. مگر خدا نميتوانست همانجا مانع استفادهشان از درخت تحريمشده بشود. اما اين كار را نكرد. حالا مشتي كلـهپوك ميخواهند از پاپ هم كاتوليكتر شده و مانع كار ما بشوند. مگر ميشود؟ عقبنشيني از هر يك از اين مواضع به معني باختن سحر وجذابيت پنهان هنر است. ما بايد چراغهاي بيشتري روشن كنيم، چرا كه سراپاي وجودمان غرق ظلمت است. هيوا: تو با پاهااي زخمي روي شيشههاي شكسته پنجرههائي ميرقصيذي كه بدست خودت فروريخته بودند. پنجرههاي يقين و ايمان قصهنويسان پيش از خودت و همعصر خودت. آيا فكر ميكني اين شيوه رقصيدن تبديل به راه و رسمي براي آيندگان بشود؟ بخصوص نويسندگان آينده كُرد. شيرزاد حسن: باز هم ميگويم نويسندهاي كه از اين شيطنتها نداشته باشد پشيزي نميارزد. وقتي كه من وارد قصهنويسي شدم، اغلب قصهنويسان كرد با يقين خاصي مينوشتند كه از ايدئولوژي حزبي خاص ناشي ميشد، دو گرايش آشكار ادبي وجودداشت. يكي گرايش خلقي با پشتوانه ايدئولوژي پرولتاريايي و يك گرايش ناسيوناليستي با اهدافي مليگرايانه. گرايش اول با پرچم رئاليسم سوسياليستي ويراني عظيمي در عرصههاي ادبي سرتاسر جهان ببار آورد. بخصوص در نزد ما كردها. گرايش دوم هم قادر نبود از طريق احياي روح ملي زيبائي قابل ملاحظهاي عرضه كند و راه نجاتي پيش پاي كسي بگذارد.من خيال ندارم هيچكدام از اين دو گرايش را مسخره كنم. هركدام از اينها به شرطي كه هوشيارانه اجرا ميشد حرفهائي براي گفتن داشتند. بدبختي اينجا بود كه قصههائي كه با گرايشهاي مختلف نوشته ميشوند اغلب همديگر را متهم به خيانت و سازشكاري ميكنند. معمولاً قهرمانهاي اينگونه قصهها چه كارگر باشند چه پيشمرگ وطنپرست يك وجه مشترك دارند، آن هم سوپرمن بودن آنها است. اينگونه شخصيتها معمولاً از گوشت و خون ساخته نشدهاند، خسته نميشوند، به غذا احتياج ندارند، عاشق نميشوند، تنها مبارزه ميكنند، مبارزه و بس. گرفتاري اينجاست كه در ادبيات هر چيزي كه مجاز باشد يقين مجاز نيست. يقيني كه مانع بشود اشياء اطرافت را نهبيني. اصولاً هر يقيني ريشه در مسائل عيني دارد و اين براي نويسنده كه كارش نقب زدن وتجسس در اعماق درون انسان است كافي نيست. هرگونه يقيني چنان انسان را به چهارميخ ميكشد و چنان او را كرخت ميكند كه ديگر تواني براي آفرينش و خلاقيت برايش باقي نميگذارد. من در آن قصهها نه مردمي را ميديدم كه از خون وگوشت ساخته شده باشند ونه زباني كه از آن بخار زنده بودن بلند بشود. وقتي كه يك ايدئولوژي پيشآهنگ نويسنده بشود، خودمختاري و استقلالش را از او سلب ميكند. بطوري كه حتي قادر نخواهد بود در زبان نيز آزادي خودش را حفظ كند. چنين نويسندهاي ناچار است قهرمانهايش را براي منطبق كردنشان با تخت «پروكروست[4]» كوتاه و بلند كند. تراشيدن شخصيتها در قصه نه خلق خودانگيخته آنها. خيلي وقت در گرماگرم نوشتن من خودم را در اختيار شخصيتهاي قصههايم قرار ميدهم وميگذارم آنها مرا متوجه بعضي از نكات بكنند. چرا كه ميدانم آنها هم براي خودشان زندگي دارند وزنده هستند. من نميدانم چقدر موفق بودهام وچندتا در و پنجره را درهمشكستهام و يا به قول شما چقدر توانستهام روي شيشههائي كه توسط خودم خرد شدهاند برقصم. من اصلاً در اين فكر نبودهام كه بدعتي بگذارم و راه و رسم خاصي از خودم به يادگار بگذارم. من تنها خواستهام شخصيتهايم زنده باشند و بوي زندهبودن بدهند. چيزي كه بشدت عذابم ميداد اين بود كه اغلب شخصيتهاي گذشته مسطح (Flat) بودند. نويسندههاي قبلي فكر ميكردند خلق «سوپرمن» ايمان آنها را عميقتر ميكند. كه پيداست اين صحت ندارد. مسئلـه براي من اين بود كه شخصيتهاي مسطح و تكبعدي را تبديل به شخصيتهاي كروي يا حداقل دايرهاي (Round) بكنم كه قادر باشند از چهار طرف بچرخند واز هر طرف ديده شوند. اين ديدگاه از كجا ناشي شده است؟ از اعتقاد من به اين مسئلـه كه قهرمان قصه بايد با تمام ترس و شرم ونگرانيهاي خودش ظاهر شود. براي آفرينش و ابداع هيچ پيششرطي وجود ندارد. يقينها و پيششرطها از كجا ميآيند؟ به گمان من واغلب قصهنويسهاي كرد، اين فرمايشات از طرف احزاب صادر ميشوند براي نمونه حزب توده عراق (شيوعي) بعنوان نمونه و پارادايم بعنوان رمان كارگري «مادر گوركي» را مطرح ميكرد. احزاب هرچقدر مدرن هم باشند راه و رسم خودشان را دارند. اعضاء مخصوص وهواداران خاصي خودشان را و فرم و صورت مخصوص به خودشان را دارند كه انحراف از هر كدام از اين قصد و منظورها در عرف ايدئولوژيك خيانت محسوب ميشود و هرچيزي خط ثابت خودش را دارد كه از نويسنده يا عضو حزب حق پرسش و گمان و ترديد را سلب ميكند و يك مشت حقايق ترديدناپذير در مقابل او قرار ميدهدكه هيچگونه معرفتي را موجب نميشود.معرفت به معناي شناختي كه سئوالي يا ترديدي برانگيزد. نويسنده حزبي بمانند بچهاي سِحر ميشد و تنها حقيقتي را ميديد كه از طرف حزب ديكته شده بود. اغلب نويسندگان كرد از همين طريق تأييديه خودشان را دريافت ميكردند وتثبيت ميشدند. اين حزب بود كه تصميم ميگرفت كه كدام كتاب يا قهرمان نماينده و پرچمدار حزب است فيالمثل شخصيت «بافل» نماينده و رمز همه پرولتارياي انقلابي ميشد يا «جوامير» پيشمرگ جان بركف نماينده ناسيوناليسم كرد. حالا ديگر رمان كردي پر از تصاوير كاريكاتوري شده بود كه حتي احدي را به خنده هم نميانداخت. البته بعضي از قصهنويسهاي كرد در زمينه تأثيرات فكري فلسفه وجود و مسئلـه پوچي دست به تجربههاي آزاد زدند كه جسارتآميز وتقليدشكن هم بود.حتي تاحدودي از مسئلـه سكس ودلدادگي دم ميزدند اما اغلب آثاري كه در آن دهه نوشته شدهاند به همه چيز شبيه هستند الا قصه و رمان. چرا كه هيچ يك از اين تلاشها از پشتوانهاي فكري و هنري عميقي برخوردار نبودهاند بلكه بسيار مصنوعي و دستساز بودهاند واغلب تقليدي تنبلانه از آثارديگران بودند. بطوري كه چرخش در هر يك از آن سه دايرهاي كه قبلاً ذكر شد تنها موجب سرگيجه ميشد. هريك از اين آثار به معناي واقعي نه ادب كارگري محسوب نميشدند ونه آثار ملي وناسيوناليستي به حساب ميآمدند ونه آنچنان آثاري بودند كه امواج نو ومدعي (تفكر وجودي) واجد آن خصوصياتند. امكان دارد در اين گيرودار چند قصهاي جان سالم به در برده باشند اما در مقايسه با شمار فراوان نوشتههائي كه هر يك با صيغهاي خاص ظاهر شدهاند اصلاً به حساب نميآيند. پيداست كه جداسري نويسنده وداشتن سبكي خاص و ردپائي مخصوص تنها هدفي نيست كه بايد به آن نايل شد. البته هر نويسندهاي دوست دارد داراي سبكي مخصوص به خودش باشد كه با همان سبك شناسائي شود. ولي دوستداشتن يك چيز است واقعيت چيزي ديگر. مسئلـه اساسي سعي بيامان نويسنده است وعشق عظيم او به ادبيات. من نميدانم سبك و سياق يا بقول تو شيوه خاص رقصيدنِ من در اين ميدان به چه صورتي بوده است اما اگر سبكي مخصوص به خودم ايجاد كرده باشم، حاصل عشق عظيم من به ادبيات است و تعهدي كه نسبت به كشتن يقين واعتقادات روزچيان شده در خودم احساس ميكنم و اين را گام نخست در ادبيات ميدانم، «هنري ميلر» ميگويد: من همواره خواستهام نيمه پنهان ماه را نشان بدهيم. شايد تلاش من هم همين بوده است و وجه تمايز كار من هم همين باشد. فكر ميكنم هنوز صدها پنجره يقين باقي مانده است كه بايد درهم شكسته شود و صدها دروازه ديگر هم هست كه بايد گشوده شود. دروازههاي شك و گمان. دروازههاي پرسش و سئوال. من حتي از داشتن سبكي مخصوص به خودم ميترسم. براي اينكه بجاگذاشتن ردپائي مخصوص به خود راهم ايجاد شكلي از يقين ميدانم. يقين و ايمان به اينكه به كمال هنري رسيدهام واين آفتي است كه بايد هر نويسندهاي با هزارپا از آن بگريزد. ما بايد به رقصيدن ادامه بدهيم و بدون آنكه مراقب باشيم كه آيا كسي نظارهگر ما هست و يا نه، و ياكسي از رقصيدن ما خشنود ميشود يا خير. رقاص اگر مرتب مراقب چگونه رقصيدنش باشد كيفيت رقصش افت ميكند. مسئلـه اساسي براي رقصنده، خودِ رقص است نه چيزي ديگر. رقص از رقصنده جدائيناپذير است. هيوا: منظور من از سبك وسياق متفاوتِ تو در ميان غوغاي اهل تقليد آن زمان است وجسارت چشمپوشي از احترام به كساني كه از نويسنده انتظار دارند كه كارگاه ايدئولوژي آنها را با خلق سوپرمن داغ نگهدارند. «گل سياه» اگرچه با خشم و قهر همان اشخاص روبرو شد، اما جدااز مباحث ايدئولوژيك وجنگ مابين آنها ميشود گفت در راستاي رويگرداني تو از تقليد، اولين گام محسوب ميشد، در اين مورد عقيده خودت چيست؟ شيرزاد حسن: قبل از انتشار «گل سياه» در مجموعه داستاني به نام (تنهائي) در بعضي از جاهايش سعي كردهام در راستاي رسيدن به اهداف بعدي خودم از روي تقليد بجهم.البته حق مسلم منتقد وخواننده است كه آن را چگونه ببيند نه نويسنده. هيوا: از زمان فرويد به بعد درباره مسئلـه پدرسالاري زياد حرف زده شده است و همواره راهكارهاي درهم شكستن بتها در غرب مطرح بوده و در اين راستا كوششهاي زيادي هم صورت گرفته است. در ادبيات مغرب زمين طرح اين مسئلـه چيز تازهاي نيست. اما در ميان تودههاي كردزبان و طبعاً اسير نظام پدرسالاري تو به مثابه ابراهيم در ادبيات ظاهر شدي و به جان بتهاي متعدد «پدر» افتادي. بطوري كه رهائي از سلطه و قرائت جديدي از مسئلـه تسلط كار اصلي شيرزاد حسن در نوشتن شد. آيا درباره جهان و زندگي در زمان غيبت بتها حرفي ناگفته داري كه هنوز نزده باشي؟ شيرزاد حسن: ميشود اين مسئلـه بتشكني را هم مثل قضيه نزديك شدن من به سكس و عشق جزو بخشي از رقص جدا سري من و سبك و سياقي خاص كه براي خودم انتخاب كردهام دانست و پيداست كه افسانه اُديپ بيدليل وخودبخود بوجود نيامده است و براي خودش داراي علل و اسبابي بوده است. بختيار علي در جائي من را اُديپ شرمگين توصيف كرده است و يا شايد عدهاي از شخصيتهاي قصويم اديپ شرمگين باشند. شايد منظور بختيار علي اين بوده است كه اولين بار است كه ميبينيم در ادبيات كردي اديپي شرمگين ظاهر ميشود. خيلي خوب در اين صورت هم اين سرآغاز خوبي است براي قيام عليه سلطه پدر و پدرسالاري و راه و رسمي است نيكو براي درهمشكستن عادتها و تقليدهاي ناپسندِ هنر و لگدي است حوالـه كساني كه ميخواهند مخالفت من را با مسئلـه پدرسالاري را به مناسبات نامطلوب من با پدر خودم ربط بدهند. اين بسيار خندهدار است. اين نازلترين ديدگاه است. پيداست چنين افرادي حتي متوجه نيستند كه پدرسالاري يك سيستم است كه در اعماق روح تودهها ريشه دوانيده است و پايههاي جامعه كردزبان روي سيستم «پاتريارك» نصب شده است و در آن پدر تبديل به رمز و اسطورهاي شكستناپذير گشته است. مصداق عيني اين اسطورهها در عالم واقع همانند ديكتاتورها و حكمرانان مستبد هستند. معناي سياسي اين اسطورهها همان ديكتاتورهائي هستند كه فرزندان خودشان را اخته ميكنند. عمل اخته كردن نزد ما عملي متداول است. ميتوانيم بگوئيم چرخهاي قدرت در حيات ملت كرد را همين عمل اختگي ميگرداند. سئوال اين است چه كسي ما را اخته كرده است؟ خوب معلوم است ديگر «پدرسالار». اختهكننده پدر سالار است و اخته شده فرزندان او. اگر از خانوادههاي تكنفري كرد شروع كنيم تا به نوك هرم احزاب سياسي برسيم، باز همان جداول ايدئولوژيك را ميبينيم كه از دو خط شكنجه و اختگي حاصل شدهاند. در تمام خانوادههاي كرد و دم و دستگاهها و كلوبهاي كردي اين پدر است كه اختياردار مادي ومعنوي همه است. بچهها هميشه بايد با گردني كج و دست به سينه مطيع اوامر پدر باشند. من ميبايست با اين مناسبات غلط مبارزه ميكردم. من ميبايست بشريت اخته شده را مورد مخاطبه قرار ميدادم. من ميبايست عليه آن سيستم برميخواستم، سيستمي كه پايههاي آن را بر روي اختگي افرادش استوار كردهاند. بدبختانه در جامعه ما هميشه اين تصوير پدر است كه جلو چشم ظاهر ميشود و اختگي تبديل به ميراثي شده است كه پشت اندر پشت دست به دست ميشود و حالا حالاها هم ممكن است ادامه داشته باشد. شايد پر بيراه نباشد اگر بگوئيم تاريخ مردمي ما اسير دست تصاوير پدرسالارانه شده است و هيچ كجاي عالم به اندازه مشرق زمين در چنگال آن تصاوير به ذلت نيافتاده است و ما هم بخشي از مشرقزمين هستيم. همه پدرها چه پدرهاي خانوادهها چه پدرهاي سياسي چه آنهائي كه پيروزي خودشان را مشيت الـهي ميدانند چه كساني كه سلطه خودشان را سلطه زميني ميدانند. تبديل به المثنيي تصوير خدا ميشوند. حال اين پدرها چه ملايي باشند در مسجد چه افسري در سپاه چه رهبري در حزب سرانجام فرقي نميكند. خودشان را نسخه دوم خدا ميدانند. چرا اينطور نباشد؟ در حاليكه تمام كتب آسماني اطاعت از اوامر پدر را به فرزندان توصيه ميكنند. نتيجه همه اين تمهيدات اين است كه اغلب بچهها مطيع بارميآيند و در نهايت خودشان هم تبديل به تصوير تكرارشده پدر خواهند شد. نمونه بارز اين بچههاي ترسخورده و گردنكج در مقابل رهبران احزاب اعضاي پارلمان كردستان هستند كه يك وقتي من آنها را عروسكهاي رقصنده ناميده بودم. انگار اين پروسه اخته كردن در كردستان تبديل به قانوني الـهي شده است و پدران براي اينكه از اطاعت فرزندانشان اطمينان بيابند حكايت ابراهيم و اسماعيل را تكرار ميكنند. و بعنوان نمونهاي از اطاعت و فرمانبرداري متذكر ميشوند كه چگونه اسماعيل بدون اعتراض گردنش را در اختيار تيغ پدر گذاشت تا قربانياش كند. من خواستم از اين فرمان سرپيچي كنم و در اين مورد ايجاد ترديد بكنم. من ميخواستم اسماعيلـها را وادار كنم كه مثل گوسفند تسليم فرمان هر قصابي نشوند. تو من را به ابراهيم بتشكن تشبيه كردي، شايد در اين مورد حق با تو باشد اما فراموش نكنيم كه همين ابراهيم بود كه كوركورانه فرزند خودش را به مسلخ برد. آنهم به پيروي از فرماني مسلط يا توهمي بيپايه. در اينجا چقدر ابراهيم به هيتلر و صدام و ... شبيه است. آنها هم دچار توهم قدرت بودند كه توانستند فرزندان خودشان را بكشند يا به كشتن دهند. داستان اسماعيل حامل دو تصوير متضادِ بتشكن و پسركش است. من در انديشههايم در مورد خانواده و جامعه كرد، به اين نتيجه رسيدهام كه تمام تاريخ خرد و كلان كرد اسير دست تمايلات قدرتطلبانه پدر بوده است وهمين تمايلات تبديل به ميراثي مسلط شده است. جنگ مابين احزاب كردي در واقع جنگ قدرت ميان پدرها بوده است. چرا كه جامعه كردي به مثابه خانوادههاي كردي تحمل چند پدر را ندارد و تنها سيستم تكپدري را تحمل ميكنند. من ميبايست در مورد قداست اين پدرها كه فقط خودشان را تحمل ميكنند و لاغير ايجاد شك و ترديد ميكردم. در جريان اين بتشكني خدا ميداند چه صدماتي را متحمل شدهام. اگر ابراهيم توانست تقصير خردشدن بتهاي كوچك را به گردن بت بزرگ بياندازد، ما هيچ بت بزرگي نميشناختيم كه همين ترفند را بزنيم. ما هر بتي را ميشكستيم به هم شبيه بودند در نتيجه گناه و تقصير بتشكني صاف افتاد گردن خود ما، به همين گناه بود كه آواره قطب شمال شديم. چقدر شرمآور است نويسنده در ميان گلـه گوسفندان نقش گاو را بازي كند. نميبايست بيش از اين ضلالت را قبول ميكردم. اختگي و بيخاصيتي و فرمانبرداري و ادب و حيا وترس و شرم كلماتي هستند كه در قاموس ما يك معنا بيشتر ندارند: آنهم اطاعت و فرمانبرداري است. از طريق همين تعاريف مكرر است كه خانوادهها و طوايف و عشيرهها و گروهها و احزاب اخته ميشوند. از طريق همين مكانيزم است كه صاحبان قدرت تودهها را به زير مهميز ميكشند. ما كه به اين ترفندها آشنا بوديم نميبايست زير چتر ترس و ارعاب پدرانمان ميخزيديم. اگر از زير اين چترها بيرون نميآمديم آنها را در هرچه بيشتر سركوبكردنمان ترغيب و تشويق ميكرديم/ چرا كه قدرت پوشالي پدران از ضعف فرزندانشان ناشي ميشود. پيداست تنها به دليل ترس حاضر ميشويم به زير سايه يك قدرت بخزيم. در رمان «حصار» من صحبتم بر سر همين ترس است. پيداست كه خواب آدمها در مورد آزادي شبيه به هم نيست. خيليها از آزادي ميترسند. جنبش اخير ما و عاقبت همين جنبش به ما نشان داد كه چقدر ما از آزادي و سرفرازي ميترسيم و اصلاً نميدانيم از آزادي چگونه استفاده كنيم. در رمان «حصار» وقتي حصار خراب ميشود، شخصيتهاي آزاد شده حصار پس از يك لحظه آزادي چون نميدانند با آزادي چكار كنند دوباره به حصار بازميگردند. من بر سر آن بودم كه از تاريخ دراز آهنگ اسارت و بردگي مردم كرد صحبت بكنم. مردمي كه قادر نيستند از آزادي استفادهاي صحيح بكنند. اختگي و بردگي در جامعه ما به شكلي مداوم خود را تكرار ميكند. البته به صور مختلف. نزد ما كردها اقتدار چنان نهادينه شده است كه رسماً پرستش ميشود. ما بدون اينكه در مورد اين سبك و سياق قدرتپرستي دقيق شويم و يا اينكه بفهميم اقتدار نيروي خودش را از كجا كسب ميكند ناخودآگاه در داخل يك سيستم نامرئي رشد ميكنيم و شخصيت قدرتطلبمان شكل ميگيرد. شايد اين يك نوع «سادي مازوشي[5]» باشد كه در جامعه ما كمتر كسي خارج از اين دايره واقع ميشود. تقريباً هركسي دوست دارد در عين حال كه از بالا شكنجه ميشود و ته دلش از اين شكنجه شدن خوشش ميآيد، خودش هم از پايين زيردستانشان را شكنجه بدهد و باز لذت ببرد. آموختارهاي ناخودآگاه قدرت موجب ميشود كه وقتي بچهها قدرت را از پدرانشان تحويل گرفتند، خودشان هم تبديل به نسخه دوم همان پدرها بشوند. در رمان «حصار» پسري كه پدر را ميكشد، نميخواهد يا نميتواند پا جاي پدر بگذارد در نتيجه قيامش را ميبازد. چرا كه آدمهاي حصار پس از يك عمر دراز اسارت اصلاً نميدانند چگونه از آزادي بدستآمده استفاده كنند. در نمايش «شب قاتلان» اثر نويسنده كوبائي «خوزه ترايانا» خواهر و برادر خواب كشتن پدر و مادرشان را ميبينند، اما وقتي كه اين آرزو براي برادر به واقعيت ميپيوندند خودش هم همان رل پدر را بعهده ميگيرد و به شكنجه دادن خواهرش ادامه ميدهد. پيداست كه اولين فشار در اين راستا به مادر خانواده هم منتقل ميشود و همين مادر زجرديده است كه دختران و پسران ترسو و گردنكج و شرمزده پرورش ميدهد. چرا كه خودش هم باهمين احساسها بزرگ شده است (ترس و گردنكجي و شرمزدگي). از طريق همين مادرهاي ترسيده و بطور كلي از طريق زنهاي زجرديده است كه يك جامعه ذليل و ترسو ميشود. البته با همدستي پدري كلـهشق و ديكتاتور. الحاصل در همهجا آن جوانان شهوتپرست چه پسر و چه دختر سعي ميكنند خودشان را با ساختار قدرت جديد در جامعه وفق بدهند آنهم از طريق گردن كج كردن و سرسپردگي به همه قوانين و مقررات و دستورات و شريعتهاي كج وغلط كه عموماً از طرف صاحبان قدرت صادر شدهاند. باز همان سياست سرسپردگي و خوپذيري است كه صداي شجاعانه نويسنده را خفه ميكند. اينجاست كه فيالمثل شاعر بزرگ روس «الكساندر بلوك» از جوانان ميخواهد به ارتش سرخ ملحق شوند و «لوئي آراگون» ميگويد (اي حزب من آمادهام مرا بپذير و دربرگير از اين به بعد تنها توئي پدر من). جابجائي حزب و پدر در ديار ما سابقهاي آشكار دارد. حزب در نزد ما اغلب نقش پدر را بازي كرده است. به همين دليل كمتر روشنفكري يا نويسندهاي در ديار ما وجود دارد كه شخصيتي مستقل داشته باشد و از حلقه قدرت يكي از احزاب خارج باشد. من هيچ تفاوتي بين خانوادهها و مكتب و ... مسجد ودفتر حزب نميبينم. همه اينها كار اصليشان اخته كردن نسل كرد است. به همين دليل هم همه اين دم و دستگاهها را رد ميكنم. براي مرد آزاد يا زن آزاد، چيزي بالاتر از آزادي وجود ندارد. من از روزي كه آزادي را شناختهام همين عقيده را داشتهام. البته كسان زيادي بر اين عقيده هستند من تنها نيستم. هر يك از روشهاي گلـهاي كردن مردم نزد ما مردود است. اگر از ديدگاه ساختار درهمريخته خانواده به مسئلـه احزاب كردي نگاه كنيم ميبينيم كه احزاب هم از طريق همان مكانيزم كنترل و گلـهاي كردن تشكيلات خودشان را رهبري ميكنند. مكانيسم خودتحميلي و فردكشي. انگار اغلب احزاب جهان براساس همين مكانيسم ميچرخند. براي اخته كردن فرديت افراد دستگاههاي جامعه و تشكيلات دولتي همكاري تنگاتنگي با هم دارند. بهترين نمونه هنري در اين زمينه فيلم ديوار «آلن پاركر» است. تكتك ما در آغاز عمرمان بدنبال تصوير پدر آوارهايم. پدر سايه و پناهگاهمان محسوب ميشود. اين از آغاز زندگيمان. بعدها كه كمي بزرگتر شديم و از آغوش خانواده خارج شديم به دام احزاب ميافتيم و در اينجا مسئلـه تنها حاكميت ايدئولوژي و طبقه و نژاد نيست كه مردم را به داخل احزاب ميكشد. بلكه بيشترين عامل اين تجاذب ترس از تنها ماندن و عدم حمايت گروهي است. انگار اگر عضو يكي از احزاب نباشي فاقد اعتبار وشأن فردي و اجتماعي هستي. اصلاً بهتر است واضحتر بگويم اگر عضو يكي از احزاب نباشي بعنوان مرد هم شناخته نميشوي چه برسد به اينكه وطنپرست يا دوستدار خلق شناخته بشوي. داخل حزب كه شدي حالا مرد باشي يا زن، فرقي نميكند اصل اينست كه نبايد روي شخصيت و فرديت خودت تكيه كني. بايد هر رنگ وصدائي را كه متعلق به خودت است فراموش كني. و ما كه به همه تصاوير پدر شك كرده بوديم به عنوان مرتد و رافضي شناخته شديم. اين ديدگاه سلطهطلبانه در طول حيات ملي ما و روي هستي و نيستيمان كار كرده است وتأثير بجاي گذاشته است. در گذشته هر آدمي (چه نويسنده چه از مردم عادي) اگر در مورد اين حاكميتها شك ميكرد به آساني قِسِر درنميرفت. اما حالا بنظر ميرسد نسلـهاي نو درباره قوانين مسلط و پيروز دچار ترديد شده باشند. انگار نزديك است بتها فروبريزندو البته اين از قدر و منزلت ما نميكاهد. افسوس علت تداوم و ماندگاري بعضي از طرزفكرها به مناسبات زندگاني و عوض نشدن شكل و ساختار حيات ارتباط دارد. اگر فرض كنيم اين طرزفكرها عوض شده باشند بايد بدانيم اين تغييرات آنقدر شديد نيستند كه محسوس باشند و يا از درون عوض شده باشند. بطوري كه فيالمثل به مانند كودتائي عليه تسلط و اقتدارِ موجود عمل كنند. پيداست علت غالب اين موضوع در مسئلـه مناسبات ارضي و ساختار معيشتي مردم كرد است كه مبتني بر (وجه توليد كشاورزي) است درنتيجه دگرگون كردن آن كار آساني نميباشد. چرا كه اغلب مردم خُلق وخوئي محافظهكارانه دارند و بطوري كه ميبينيم از لحاظ ايجاد دگرگوني و تغييرات اصراري ندارند وحتي ميشود گفت در راستاي حفظ وضع موجود مقاومت هم ميكنند و هرگاه زماني هم بخواهند تن به اصلاحات بدهند اين وضعيت دوامي ندارد و بزودي به اصل خودشان رجعت ميكنند. البته در اين مسئلـه رفت و برگشت نويسندهها هم سهيماند و به اين ركود و سكون دامن ميزنند. همچنانكه باز هم نويسندههاي پيشرو هستند كه عليه ترس و دودلي قيام ميكنند و مرض تقليد ومحافظهكاري را دور مياندازند البته همين چپرويها هم بيضرر نيستند وكمترين ضررشان از دست دادن احترام جمعي است كه اغلب نويسندگان كرد حاضر نيستند اين احترامات را به آساني از دست بدهند. تعداد نويسندههائي كه حاضر باشند اين تاوان سنگين را پرداخت كنند بسيار اندكند و بستگي به اين دارد كه ما براي حقيقت چه بهائي را حاضريم بپردازيم. خود من فكر ميكنم اكثر دستآوردهاي اجتماعي و سياسي كه در ظاهر به مثابه ساختمانهاي محكم و قرص سر جايش ايستادهاند در واقع بناهائي پوشالي و موريانهزدهاي بيش نيستند و ارزش آن را ندارند كه به آنها تكيه كنيم و براي آنها بهائي بپردازيم. ديگر وقت آن سرآمده است كه از اين دستاوردهاي غالب و مسلط دفاع كنيم و حرمت آنها را محافظت نمائيم. در اين زمينه حرفهاي زيادي هست كه بايد زده شود وكودتاهاي فراواني هست كه بايد انجام شود. اما ترس غالب من از اين است كه در ميان ما كردها هنوز كساني باشند كه نخواهند بطور جدي از بتهاي ذهنيشان دست بردارند. هنوز خيلي مانده است تا بفهميم اين بتها چيزي به قدر و منزلت ما نميافزايند. به چشم خودمان ميبينيم مردم پس از خراب كردن قلعهها بياختيار به درون حصارها برميگردند به درون قلعههاي پدر. ميان ما و آزادي درهاي عميق و راهي دراز حائل است و ما هنوز نوسفريم. اين حقايق تلخ را بايد گفت، اگرچه ممكن است گفتن همين حقايق بسيار برايمان گران تمام بشود. من در اينمورد فعلاً فقط لب تر كردهام. اين مستي نتيجه همين لب تر كردن است. بعدها خواهيد ديد دعوا را چگونه داغ خواهم كرد. هيوا: عواملي كه پيوندي واقعي با عالم نوشتن و نويسنده دارند همان اهدافي هستند كه از طرف تو تعقيب ميشوند.اهدافي كه موجب شدهاند اغلب نويسندههاي كرد وروشنفكران آزادانديش به خودشان جرئت بدهند و در مقابل بعضي خواستهاي ناروا بايستند. تكه پاره شدن خاك كردستان مانع بزرگي است در مقابل ديالوك كردن كردها با همديگر واين عدم ديالوك باعث شده است مجسمههائي لاغر و بيبنيه خودشان را به جاي احزاب قدرتمند كردي جا بزنند، كه نه در سطح ملي جوابگوي مسائل روشنفكري كرد هستند نه در سطح جهاني. شيرزاد حسن: هنوز پرسش اساسي براي ما اين است، آيا به واقع ما از نظر كمي و كيفي چيزي به نام روشنفكر آزاد داريم ياخير؟ تا به حال قاعده اين بوده است كه نويسنده كرد در مقابل قدرتهاي سياسي خودش را ببازد ودست كم بگيرد. علت تيكه و پاره شدن كردستان هم غلبه عقل عشيرهاي است. احزاب كردي هم احزابي عشيرهاي هستند. نويسنده و روشنفكر كرد تابحال جرئت نكرده است در مقابل اين خواست عشيرهاي بايستد و ياحتي خارج از اين دايرههانفس بكشد و روي پاي خودش بايستد. هميشه روشنفكر در مقابل سياستمدار احساس شرمزدگي و عقبنشيني كرده است. علت اين رعب و شرمزدگي هم جادوئي است كه در خود سياست وجود دارد. اگر روزگاري در ميان روشنفكران و سياستمداران دعوائي دربگيرد حتماً بعلت نابرابري نيروها دعوا به نفع سياستمداران تمام ميشود. سلاح نويسنده قلم و كاغذ است و در عوض سياستمدار پول و اسلحه دارد. از طرفي شناخت و معرفت معمولاً به داخل قلعههاي كمالات ميخزند و همانجا قايم ميشوندو به همين دليل ارتباط ما با توده مردم بسيار ضعيف است در عوض چانهزني سياستمدار و شعارهايش مستقيماً بر روي خواستها و نيازهاي ملموس مردم استوار است و براي مردم قابل فهمتر است. به همين دليل است كه صاحبان قدرت به راحتي عقل مردم را ميدزدند. روشنفكر كه هميشه در حال نقب زدن و خراب كردن بنيادهاي سنتي است درنتيجه از ديدگاه مردم رافضي ومنحرف محسوب ميشود. صد البته صاحبان قدرت هم در گسترش اين قضاوت عوامانه و مخدوش كردن چهره روشنفكر بيتأثير نيستند. در اين مورد اگر سهيم هم نباشند بوسيلـه سكوتشان آن را تأييد ميكنند وميگذارند عقل تقليدي ومعتاد عوام خشمش را نشان بدهد وحتي اقدام به تهديد هم بكند. به همين دليل است كه نويسنده روشنفكر ما ناچار است مرتب عقبنشيني بكند و يا شيوه مبارزاتي خودش را عوض كند و يا ناچار است براي اينكه امكان زدن اندكي از حرفهايش را بدست بياورد به دامن يكي از احزاب پناه ببرد. بدينترتيب جرئت اعتراض و حتي صداي مخصوص به خودش را هم ميبازد و تنها گاهي با ترس و لرز نالـهاي از زير لب سرميدهد. نالـهاي نامفهوم و بيمعني. روشنفكر در بهترين حالت، تبعيد را انتخاب ميكند كه مثلاً از دور به مبارزه ادامه بدهد. رساندن صداي اعتراض از خارج به داخل هم بياشكال نيست چرا كه همين صداي اعتراض از خارج بايد از كانل احزاب عبور كند. روشنفكر آزاد بدون ارتباط مردمي معني ندارد يا ما نداريم. انگار پيماني پنهان ونانوشته مابين سياستبازهاي سنتي ونويسندههاي سنتي برقرار است. مبني بر اينكه هر دو طرف مايلند و دست در دست هم سعي ميكنند كه از روح پدرسالاري محافظت كنند و بقايش را تضمين نمايند بلكه همين روح مانع حركت گروههائي مترقي ونويسندگاني بشود كه سري نترس دارند و مايلند از راه تعين شده منحرف گردند. آن دسته از نويسندگان كرد از نسلي نو هستند ومايلند از گلـه جدا بشوند افسوس كه در ميان روشنفكران كرد حجم تنفر بحدي است كه به نام دفاع از سنگرهاي متفاوت، همديگر را دعوت به مرگ ميكنند. بسيار طبيعي بود اگر ما با هم اختلاف عقيده داشتيم بشرطي كه امكان گفتگو برايمان ميسر بود. چرا كه فقط در اين راستا قادر بوديم با هم دعوائي متمدنانه داشته باشيم. طرح و نقشه روشنفكرانهمان در مقابل خودمان هم باز نيست چه برسد به اينكه بخواهيم در سطحي جهاني نقشهاي داشته باشيم و طرحي قابل ارائه در مقابل روشنفكران جهان باز كنيم. زماني كه احزاب هنوز توي كوهستان ميجنگيدند و به شهرها پا نگذاشته بودند نه تنها از روشنفكران و نويسندگان حرفشنوي داشتند بلكه حتي آنها را در اغلب موارد حياتي مورد مشورت قرار ميدادند. اما پس از مرحلـه بازگشت از كوهستان و اقامت در شهرها آن حرمت و احترام رخت بربست وحالا عملاً نويسنده و روشنفكر تبديل به فرمان بر احزاب شدهاند و كار به جائي رسيده است كه هنرمندان تبديل به شيپورچي جنگ شدهاند. ميبينيم در تمام اروپا و امريكا قادر نبودهايم يك تشكيلات منسجم و متحد درست كنيم. تشكيلات فراوان است اما از انسجام و وحدت خبري نيست. فيالمثل اتحاديه نويسندگان. خود من خواستههاي نويسندگان كرد را نزد وزير فرهنگ فنلاند مطرح كردم. آقاي «كلاوس آندرسن» شاعر و موسيقيدان و وزير فرهنگ فنلاند وقتي شنيد كه ما جمعاً چند شهر را در اختيار داريم اما داراي دو وزير فرهنگ هستيم بسيار تعجب كرد و چون نميدانستيم به نمايندگي از طرف كدام وزير بايد حرف بزنيم كاري از پيش نبرديم. خوش به حال ما. در تمام دنيا هر كشور مستقلي يك وزير فرهنگ دارد اما ما با اينكه يك حكومت درست و حسابي هم نداريم اما دو وزير فرهنگ داريم. من كه بسيار خجالت كشيدم از اينكه خواسته ما مهر و امضاي واحدي نداشت. چرا كه اتحاديه نويسندگان بعد از شدت گرفتن اختلافات بين احزاب خودبخود تعطيل شد. خارج از كشور هم بدتر، هر يك از ممالك دنيا چيزي به نام Pen Club مخصوص به خودشان را دارند كه شاخهاي از Pen جهاني هستند. در صورتي كه انجمن قلم كرد از سوي يك حزب اشغال شده است. يك انجمن اشغال شده براي كردستان چهار پارچه شده كه حالا ميرود شش هفت پارچه هم بشود بلكه تنها براي كردستان شمالي هم يك تشكيلاتِ كافي نيست. از نظر سنديكائي هيچ تشكيلاتي نداريم . از نظر روحي و فكري و ادبي هم هيچ منظومهاي نداريم. من احساس ميكنم اين تنها خاك ما نيست كه تيكهتيكه شده است بلكه از چوپان تا نويسنده و روشنفكرمان دچار اين شقاق و جدائي هستيم. «سادات»گفته است ما طوري تربيت شدهايم كه هرگز تربيت نشويم. چي ميگي برادر با اين همه نَهَمت. ما اغلب مسائل شخصيمان را برجسته ميكنيم. كمتر در مورد اتفاقات و رويدادها بحث ميكنيم كه قابل نقد و بررسي هستد. گاهي هم به اسم سنگربندي و جدا سري ايدئولوژيك همديگر را مورد اصابت قرار ميدهيم و انگيزه پنهان اين اعمالمان هم چيزي نيست جز رقابت و حسادت نسبت به زيبائيهاي طرف مقابلمان اين پراكندگي و دشمن كامي كه ميان روشنفكران ما وجود دارد امكان اين را فراهم كرده است كه تسلط بر ما و شكار ما براي صاحبان قدرت آسان باشد چنانكه «گرامشي» خاطرنشان كرده است كار و نقش روشنفكر بر عقل و تفكر استوار است. اما نزد ما خيليها عقل و شعور را سه طلاقه كردهاند. شايد نخستين وظيفه و كار ما ميبايست اين باشد كه بر سر حقانيت خير و زيبائي وحق بجنگيم ودر مقابل زجرها و شكنجهها بايستيم. خيلي از ما بيتفاوت مانديم وخيليهامان همه پيام خودمان را فراموش كرديم و در سيرك سياست و قدرت تبديل به دلقك شديم. هيوا: بطور كلي كوششهاي موجود براي نوشتن رمان تا بحال با شرم واحتياط همراه بوده است. آيينهاي منعكسكننده زبان شرمزده روستائي تقليدي از سبك بيخون و فاقد حرارت فانتزي و خودباختن در مقابل تحميل حوادث در قصه و فضاهاي سياستزده و بسرقت رفته كه در ادبيات از نو ظاهر ميشوند و به شكلي در اندوه تراژيك ناتواني غرق ميشوند دوباره در رمان بروز ميكنند. حال كه چنين است فقر يا نداشتن متدي جداگانه و جسارتآميز در مقابل تاريخ و روبناهاي جامعهشناختي آن كه كم و بيش در ساخت رمان موثراند، بيش از پيش ما را از مقاصد رمان دور ميكنند و در شناخت موجودي به نام «انسان كُرد» هرچه بيشتر ناموفقمان ميسازد. نميدانم آيا من توانستهام بصورتي عجولانه و سرپائي افكار ترا به حركت وادارم ومجبورت كنم درباره ادبيات كردي بيشتر حرف بزني؟ شيرزاد حسن: تو در لابلاي سوالاتت به اختصار پاسخهائي ارائه دادهاي كه براي من به مثابه كليدهائي عمل ميكنند كه در گشودن بعضي از درهاي قفلشده به ياريم بيايند. در آغاز بايد متذكر شويم كه رمان زادة تمدن است و پيدايش رمان و پيدايش تمدن ارتباط تنگاتنگي با هم دارند. بيخود نيست كه جرج لوكاچ ميگويد رمان يك پديده بورژوازي است. جامعه بورژوازي و پيدايش كشمكشهاي مربوط به آن بيش از هر هنري آبشخور رمان بوده است. بدون شك يكي از علل عقبماندگي رمان در نزد ما برميگردد به عقبماندگيمان در تمدن و ظهور احساس نياز به چنين هنري در چنين مقطعي از پيشرفت تاريخي، براي نمايش درگيريهاي دروني جامعه . از اين گذشته عمر كوتاه داستاننويسي در كردستان ميتواند علت ديگري باشد براي ضعف اين هنر در نزد ما. گرچه من علت اول را علت اصلي ميدانم در جامعهاي با ساختار كشاورزي كه داراي كشمكشهاي دروني مخصوص به خودش ميباشد، ميتواند شكلي از رماننويسي ظهور كند با دريغ كه نويسندههاي ما حتي قادر نبودهاند از قصههاي ملي خودمان بهره بگيرند. قصههائي كه پر از فانتزي هستند و ظرفيت آن را دارند براي ايجاد فضاهائي فانتاستيك از آنها استفاده شود. هنوز كه هنوز است از ظرفيتهاي قصوي داستانها و حكايات و افسانههاي كردي استفاده بايستهاي نشده است. برعكسِ ما، نويسندههاي امريكاي لاتين در نهايت زيركي از همه امكانات ملي و فولكلوريكشان بهرهگيري كردهاند. امكاناتي از قبيل (خيال و وهم و تصوير و و اقعيت). در عين حال كه متوجه آينده هستند نظري به گذشته هم دارند. رمان كردي در آغاز از دايرههاي سياست سربرآورد و سرانجام هم در همان دواير خفه شد. انگار به لعنت سياست دچار شده باشد. سياست به خودي خودمايه ننگ نيست بشرطي كه هنر را خفه نكند. حتي قلعه دمدم «عربي شامو» با اين پيشنياز نوشته شده بود كه پاسخي به خواست احزاب باشد چه رسد به «پيشمرگهي» رحيم قاضي و «ژاني گهل» ابراهيم احمد و همينطور آثاري كه اخيراً منتشر شدهاند (ژاني گهل) توي رمانهاي مذكور از همه زيباتر است اما گرفتاري اينجاست كه همه اين رمانها راوي تاريخند. من معتقدم رمان ثبت آن جنبههائي از تاريخ و تفسير حيات است كه معمولاً توسط خود تاريخ ناديده انگاشته ميشود و رهيافت خاص سلمان رشدي اينست كه به درون كاراكترهايش بخزد و مخفيگاههاي روح او را افشاء كند. آن پهنه از هستي پنهان آدمي را كه به آساني قابل مشاهده نيست. و اين درست همان وظيفه اصلي رماننويس است كه نويسنده كرد از آن غافل است و يا جرئت نزديك شدن به آن را ندارد. تمام كساني كه در زمينه هنر كار خلاقهاي كردهاند عملاً و بطور ناخودآگاه به تاريخ خدمت كردهاند با اين تفاوت كه مستقيماً اثري تاريخي ننوشتهاند. پيدا است كه در پشت هر رمان زيبائي رماننويسي با پشتوانهاي فرهنگي و تاريخي مخفي شده است. تا جائي كه من از طرح و نقشه رمان كردي باخبرم، به غير از تك و توكي بقيه نيتي پاك دارند، اما پاكي نيت كجا و تسلط به هنر رماننويسي كجا؟ «ميشال بوتور» مابين شعر و فلسفه معطل مانده بود اما رماننويسي را انتخاب كرد بلكه به تلفيقي از اين دو برسد. رماننويسهاي ما نه انديشه فلسفي دارند و نه از وظيفه اصلي شعر آگاهند. من قبلاً درباره لعنت سياسي حرف زدهام. لعنتي كه از طريق ايدئولوژي به نويسنده سرايت ميكند. ماركيز و آستور باس و خيليهاي ديگر از نويسندگان امريكاي لاتين دغدغه سياسي هم دارند و اين دغدغه مثل خوره جانشان را ميخورد اما چون نَفسي شاعرانه دارند و با اين حس و حركت رمان مينويسند، به هيچ لعنتي هم گرفتار نشدهاند و ديكتاتورهاي امريكاي لاتين هم از دستشان در امان نيستند. يكي از خصلتهاي عمده رماننويس آزادي و استقلال فكري او است. آزادي و استقلال چه در عالم انديشه و تفكر و چه در زمينه هنري. زمينهاي كه خود رمان طالب آن است. اما هنوز نويسنده كرد كه اسير تابوها و محرمات خودش است، حاضر نيست به درون دواير تحريمشدهاي پا بگذارد كه برايش ترسيم كردهاند و به خاطر حفظ حرمت اجتماعي خودش حاضر نيست هيچ ريسكي را به جان بخرد. پيداست كه توي هر معركه سياسي شكستخوردهاي تعدادي سوپرمن هم معمولاً وجود دارد. تعداد زيادي از رمانهاي زيباي جهان حاوي حديث فضاحت بشري هستند اما نويسنده كرد در حاليكه تا بيخ گلو در فضاحت غرق است خودش را به نفهمي ميزند و از درگيري با آن پرهيز دارد. سانسور طي عمر دور و درازش بر ناخودآگاه ملت كرد تأثير بسيار نامطلوبي بجا گذاشته است كه اگر هوشيارانه عمل نكنيم محال است آن تأثير مخفي شده دست از سرمان بردارد. هرچقدر اين ترس و سانسور را بيشتر باور داشته باشيم به همان اندازه تخم كلام مرده بر زمين انديشه و بخصوص رمان پاشيدهايم. به همين دليل وقتي «سياست» را براي نوشتن برميگزينيم حتي بعد از بدست آوردن آزادي و در صورت فقدان سانسور، آن را دستاوردي پيروز ميدانيم. به خيال خودمان همين دستآورد و دلخوشي براي ما كافي است كه ميتوانيم بنويسيم بدون اينكه خطر تجاوز به حريم هنر را احساس كنيم. فقر رمان كردي به تعداد ميادين مينگذاري شدهاي برميگردد كه بر سر راه نويسنده كرد تعبيه كردهاند و نويسنده كرد جرئت آن را به خود نميدهد كه قدم در اين ميادين بگذارد. البته به دليل تعداد كم رمانهاي كردي اين مسئلـه در مورد قصه كوتاه كردي هم صادق است. ما هميشه دو نوع نويسنده داشتهايم كه با هم بسيار متفاوتند. اول آن دسته از نويسندگان كه خارج از گود هستند. دسته دوم نويسندگاني كه سر نترسي دارند و اغلب درون معركه كار ميكنند. به نظر من تعداد نويسندگاني كه مدام در حال كندوكاو مسائل اجتماعي و فردي باشند بسيار اندكند. همين مسئلـه باعث ميشود نويسندهها هنگام انتخاب شخصيتها متوجه دگرگونيهاي همهجانبه انساني بشوند. مشاهده تغييرات بشري از پشت نقاب تزوير و رياي اجتماعي كار آساني نيست و ما هرگاه بتوانيم از روي اشياء پنهان شده در زير نقاب پرده برداريم، چه در زندگي و چه در هنر كاري كردهايم كه وظيفه اصلي نويسنده آزاد و انسان آزاد به حساب ميآيد. در اجتماع ما معمولاً بر روي اينكه خود انسان موجودي پر از راز و رمز است، سرپوش گذاشته ميشود. نگريستن و دقت در اين ذوات مهر و مومشده هم قدغن است و هم كاري است پرزحمت. و براي ما دوچندان پرزحمت است. چرا كه بنيادهاي اجتماعي ما بر ايمان به تابوها و محرمات استوار است. به نظر من قسمتي از ايرادات تو به رمان كه شامل قصه كوتاه هم ميشود برميگردد به اين مسئلـه كه اغلب نويسندگان كرد قادر نيستند مضامين خودشان را پيش ببرند. آن موقعيتهايي كه مخصوص به رمان هستند. دگرگونيهاي هستي در نزد ما آنقدر زياد و بزرگ نيستند كه انتخابشان مشكل باشد. منظورم تعداد مضاميني است كه نويسنده براحتي قادر است دنبالشان را بگيرد چرا كه در مقايسه با جماعت فرانسوي و انگليسي كه حوادث و اتفاقات به سرعت در ميان آنها در حال دگرگوني است، در اجتماع ما تغييرات به كندي صورت ميگيرد و پيگيري زنجيره حوادث بيشتر امكانپذير است وكنترلشان آسانتر ميباشد. در نزد ما پسزمينههاي اجتماعي و ارتباطات افراد با يكديگر بيشتر بوده و مشكل معيشت وگذران زندگي كم و بيش آشكارتر است، پس علت اينكه نويسنده قادر نيست بدنبال مضمون بيافتد در چه چيزي نهفته است؟ وچرا او اغلب در تلـه جمعآوري وقايع گرفتار ميشود؟ بنظر ميرسد كه ناتواني هنري و كمي دانش ادبي در پشت اين قضيه پنهان شده باشد احساس نياز به اندوختهاي تئوريك. نويسندههاي كردي كه به اين حس خدمتي جدي كرده باشند كماند، حسي كه در نزد همه كس كم و بيش يافت ميشود و لازم است رماننويس واجد مقدار بيشتري از آن باشد. «كولن ولُسن» ميگويد بايد چشم گنجشك داشت و هر چهار طرف را به دقت ديد. كار اصلي نويسنده گشتن بدنبال معاني خاصي براي زندگي و هستي و نيستي است. پس علاوه بر حواس پنچگانه به جهانبيني هم نياز دارد. چون تنها با داشتن جهانبيني است كه آزمونهاي بشري شكل گرفته و بمانند مناظري طبيعي در معرض ديد خواننده قرار ميگيرند. نويسنده كرد تا به امروز با دغدعة چيزي به نام جهانبيني روبرو نبوده است. او هنگامي كه با مذهب با مسئلـه مرگ و با عشق و سكس مواجه ميشود فاقد نگاهي خاص ميباشد. در حاليكه اينها مسائلي هستند كه معمولاً تفكر و كشفِ معنا از آنجا نشأت ميگيرند. نويسنده ما با ديدگاهي اخلاقي دنيا و مافيها را ميبيند نه از دريچهاي باز. شنا كردن ما در اين مراحل هنوز شنا كردن در آب باريكه است. ما هنوز در آبهاي كمعمق ميگرديم وبه قسمتهاي عميق نرسيدهايم، در اغلب موارد ايدئولوژي رسمي نويسندههاي ما را وادار كرده است تا قادر نباشند از كانالي فردگرايانه دنيا را بنگرند. براي نمونه ديديم كه تحت شعار رئاليسم سوسياليستي چه بر سر ادبيات آمد. بايد از «بوكاچيو» شروع كنيم كه به حق ميشود گفت اولين تلاشها براي خلق رمان از همين جا شروع شده است كه نقطه پاياني حاكميت طبقه متوسط و پوسيده در جامعه ايتالياي آن زمان محسوب ميشود. زماني كه ماهيهاي درشت و زيرك هم در تور اخلاقيات طبقه متوسط گرفتار شده بودند. چنانكه از شخصيتهاي مخلوق بوكاچيو برميآيد، كار آدمها به جائي رسيده بود كه ميبايست به ارزشهاي معنوي پشت كرده و به ارزشهاي مادي روي بياورند. اگر پاره شدن شيرازهها و درهمريختن مناسبات و پوسيدگي طبقاتي را دليلي بر پيدايش رمان بدانيم، كم و بيش امروز اجتماع ما هم دچار اين پوسيدگيها شده است.گرچه كساني هستند كه معتقدند هنوز جامعه كرد به اين مراحل نرسيده است، اما اينطور نيست، ما هم در آستانة باختن ارزشها هستيم و درست مثل جوامع متمدن ارزشهاي مورد قبولمان در حال فروريختن و لق شدن است. ما هم شيوههاي فساد سياسي و اجتماعي واقتصادي را داريم تجربه ميكنيم پس بايد رمان ما هم در حال تولد باشد. اگر رمان جهاني را به رمان انگليسي مديون بدانيم بخصوص در سده نوزدهم و با وجود افرادي مانند «ريچارد سون»، «فيلدينگ»، «سموئلز» و «استرن». بايد بدانيم چهار نفر اخير و رفقايشان بخاطر برگرداندن ارزشها ميجنگيدند. ما هم ميتوانيم و بايد بخاطر ارزشهاي انساني بجنگيم. اما نه ارزشهايي پوسيده. شرط اصلي و اوليه اين موضوع، داشتن افرادي با انديشههاي خلاق است. اگرچه ميدانيم در ميان افراد مطلع ما كساني هستند كه ممكن است بپرند توي حرف من و بگويند خلاقيت بايد از معبر تاريخ بگذرد و هنوز عقيده داشته باشند كه تاريخ حرف اول را ميزند. اگر خوب دقت كنيم ميبينيم پيدايش رمان مصادف است با پيدايش اصالت فرد و تكامل انديشههاي دمكراتيك كه براي فرد اصالت وجودي قائل است. افكاري كه در قرن نوزدهم سربرآورد و در قرن بيستم جزو لوازم حيات شد. جغرافياي رمان در قرن نوزدهم شامل ممالك (انگليسي زبان و فرانسه و روسيه) بود و بعد از عقبنشيني طبقه متوسط در اين ممالك نضج گرفت. درست است كه ما به معناي واقعي هرگز به فرديت اهميت و اصالت ندادهايم و پديدهاي به نام فردانيت در ميان ما شكل نگرفته است، اما برعكس مگر حذف فردانيت و گرفتار شدن در تفكر گلـهاي خود زمينهاي براي كار هنري نيست؟ به قول عرب مگر اين انگيزهاي نيست براي نوشتن، مگر در سايه همين توتاليتاريسم نبود كه چندين رماننويس بزرگ پيدا شدند كه همگي به خاطر احياء فرديت مبارزه ميكردند؟ مگر بوريس پاسترناك در همين راستا دربدر نشد؟ دروغ است اگر گفته شود ملت كرد دچار همان غربتي نشده است كه مردم غرب بدان گرفتارند. حتي اگر تفاوتي هم وجود داشته باشد و غربت ما يك غربت سياسي باشد، بايد گفت اين يك غربت عميق است ملت كرد در وطن خودش غريب است. اما كي و كجا از اين غربت استفاده ادبي شده است؟ تو در يكي از سئوالاتت درباره تحميل حوادث سياسيشدهاي حرف زدي كه از فضاي ادبي سربرميآورد و ايضاً بصورت غرق شدن در حُزني تراژيك و به شكل عدم توانايي بشري در رمان خود را نشان ميدهد. به اختصار بايد بگويم در ولايت ما هنوز خيال ميكنند رماننويسي شكلي از تعزيه و تسليت است و اصلاً سعي هم نميكنند خواننده را در مقابل سئوالي جدي قرار بدهند. سئوالي كه احتياج به تفكر داشته باشد و پاسخ آن از قبل آماده نشده باشد و نويسندگان ما بدون اينكه گسستي ايجاد كنند مينويسند. گسستي كه به نفع كشف حقيقت باشد. چرا كه دغدغة اصلي اين نوع قصهنويسي نقل حوادث تاريخي است نه ايجاد پرسش و ترديد. عدم پرسش و ترديد وچسبيدن به يقين وبهادادن به عادات جاافتاده، با نويسنده كاري ميكند كه قادر نباشد طيف كاري متنوعي بدست بدهد. مسئلـه كه تنها نقل حكايتي يا رخدادي نيست، بلكه مسئلـه طبيعت جيوهاي و فرار حقيقت است و موتيف و اجراي قصوي آن حقيقت. گذشته از اين پيدا كردن ساختار مناسب و آهنگ لازم براي نوشتن رمان كار آساني نيست.نويسندههاي ما وقتي از قصه كوتاه به طرف رمان خيز برميدارند، با همان حال وهواي قصه كوتاه رمان مينويسند. حتي اگر نويسنده بصورت بالقوه آهنگ خاصي از داستان را در نظر داشته باشد در عمل با همان ابزار قصه كوتاه به رمان نزديك ميشود.در حاليكه قصه كوتاه به شعر ليريك (تغزلي) نزديكتر است. آغوش داستان جاي مناسبتري است براي نفس كشيدن رمان. هستند رمانهاي كردي كه هنگام خواندن احساس ميكني از مونتاژ چند قصه كوتاه تشكيل شده است وخلاءهاي عظيمي در لابلاي آن خودنمائي ميكند. در اينجا مسئلـه چگونگي برخورد ما با زبان است.چه در قصه كوتاه چه در رمان همين برخورد با زبان است كه هارموني و ساختار اثر را حفظ مي كند يا درهمميريزد. براي اينكه به معركه رمان كردي نزديكتر بشويم من دلم ميخواهد مقايسهاي داشته باشم بين رمان كردي و رمان ايرلندي. درگيري اصلي در رمان ايرلندي بيگمان درگيري فرد است با جامعه. ايرلند هم مثل كردستان داراي جامعهاي است كه فرد را كمتر برميتابد(البته در مقياسي كوچكتر). به همين دليل است كه حتي نويسنده بزرگي مثل جيمس جويس قهرمانهايش را در مونولوگ غرق ميكند. به همين دليل است كه ايرلند در حاليكه زيباترين داستانهاي كوتاه را به جهان ادب تقديم كرده است، اما در زمينه رمان بزرگ كمتر كار كرده است. اغلب نويسندههاي بزرگ ايرلندي هم تبعيدگاه را انتخاب كردهاند.تبعيدگاه چه بصورت جغرافيائي چه بصورت تبعيد در زبان اما همه آنهائي كه رمان ايرلند را خلق كردهاند بعنوان نويسنده عليه جامعة ايرلندي قيام كردهاند و به كندوكاو در اطراف مسائل آن پرداختهاند.نمونه برجسته اين آدمها «اسكار وايلد» است كه از راه روشن تعيين شده منحرف شد. منحرف چه در نوشتن چه در زندگي شخصي و جيمس جويس سركشترين فرد در ادبيات معاصر جهان محسوب ميشود. ما در ادبيات كردي هنوز شرمزدهتر (اگر نگوييم بينواتر) از آنيم كه چنين جسارتي داشته باشيم. زمينه فكري ما در متن فرهنگ شرقي (عربي، فارسي، تركي) و بخصوص مذهبي حاكم بر آن رشد ميكنددر حاليكه نويسندة ايرلندي داراي پشتوانهاي در فرهنگ انگليسي - اروپائي است. پيداست عقبماندگي ما در زمينه رمان به همان عقبماندگيمان در زمينههاي ادب، هنر و حتي سياست و مسائل اجتماعي و فرهنگي برميگردد. البته من مطمئنم در همه اين حوزهها كوششهائي دارد صورت ميگيرد و تااينجاي قضيه هم جادارد قدرداني بشود، چرا كه حداقل سعي ميشود ترس را از خودشان دور كنند. يكي از علل كمرشدي رمان در نزد ما ترسي است كه خود رمان برميانگيزد. البته خوداين ترس، ترس بيجائي نيست، بشرطي كه موجب فلج نويسنده نشود. چكار ميتوانيم بكنيم؟ ميبينيم «سليم بركات» چند رمان زيبا دارد، كرد هم هست. فضاي رمانهايش هم فضاهاي كردي است. اما به زبان عربي مينويسد. ياشار كمال هم كرد است اما به زبان تركي مينويسد. زماني كه درباره رمان كردي حرف ميزنيم نميدانيم با اينها چكار كنيم. اگر زبان را شاخصه اصلي و نخستينِ هر محصول ادبيي بدانيم اين آدمها به ناچار در ردهبندي رماننويسان عربي و تركي قرار ميگيرند حتي اگر فضاهاي رمانهايشان فضائي كردي هم باشد. معلوم است مسئلـه سليم بركات و ياشار كمال و در عراق محيالدين زنگنه كه او هم به زبان عربي مينويسد محل گفتگوي بيشتري است. چرا كه اگر خاصيت اصلي هر محصول ادبي را زبان بدانيم ميتوانيم بگوئيم اين نويسندهها عليه ما شوريدهاند. اما اگر ادبيات را پديدهاي مرزشكن بدانيم كه دغدغه همه آدمها را در خود دارد و داراي صفاتي انترناسيوناليستي است در اين صورت بايد بگوئيم اين ادبيات خاك مشترك همه ماست و اما اگر فضاي قصه را حاكم بدانيم و جغرافياي قصه را مطرح كنيم ناچار هستيم به محليت و جغرافياي قصه تكيه كنيم و باز اگر در هنگام نقد و بررسي به افراد مذكور برخورد كنيم مجبوريم آنها را در طبقهبندي رمان تركي و عربي قرار دهيم در حاليكه در زندگينامه همه آنها هميشه به اصل و نسب كرديشان اشاره ميشود.حال اگر همين رمانها فيالمثل به زبان انگليسي يا فرانسه ترجمه بشود و خواننده به فرهنگ كردي وقوف نداشته باشد خيال ميكند اين فضاها فضاهاي تركي يا عربي هستند. سليم بركات به وضوح از حكايات و افسانهها وخرافات و داستانهاي كردي بهره گرفته است اما اگر خواننده فرانسويزبان به اين فرهنگ آشنا نباشد از كجا بداند كه اين فضاها كردي هستند؟ آن طبيعتي كه ياشار كمال توصيف ميكند درههاي آناتولي و ارتفاعات زاگرس است اما از نظر خواننده انگليسيزبان درگيري مردم و طبيعت مذكور تنها در جغرافياي تركيه متصور است. بهرحال اين بحث ديگري است و من پاسخي براي همين سئوال هم دارم اما فعلاً ترجيح ميدهم از زير آن شانه خالي كنم. در يك كلام بايد بگوئيم تا اينجا شرف كرد در اين است كه به زبان كردي چيز بنويسد. اما بعد با اين ترديد و وسواس هم ممكن است روبرو بشويم كه آيا اصولاً اين محصولات، محصولاتي ادبي هستند يا خير؟ در همين راستا و اين مرحلـه ناچاريم از رمان بد هم پيشواز كنيم. اما اين دليل نميشود كه تا آخر اين فلج و ناتواني را لاپوشاني كنيم. تاريخ ادبيات معمولاً همه اين اديبان ناتوان را بدست فراموشي ميسپارد.من فكر ميكنم تا زماني كه از اين سربالائي بگذريم ناچار هستيم به چندين ريسك از پيش شكستخورده دست بزنيم. بدبختي اينجاست كه ما در زمينه رمان صاحب هيچ پيشينهاي نيستيم. مسئلـه سياسي كردن و تيكهتيكه شدن كردستان و فقدان تشكيلاتي وسيع براي امور چاپ و نشر، ستمي است كه از ناحيه تاريخ نصيبمان شده است.همچنين ستمي است كه خودمان از فرصتهاي تاريخي كه از دست دادهايم بر خود روا داشتهايم. وجغرافيائي پارهپاره ودوگانگي در زبان. همه اينها علتهاي كوچكي نيستند.همين دواليزم زباني كه ناچارمان كرده است، در سوريه و عراق به دنبال زبان عربي بيافتيم و در ايران پيرو زبان فارسي باشيم و در تركيه از زبان تركي تبعيت كنيم، كمبلائي سرمان نياورده است. كردي زبان دوم شده است. زبان يدك، زبان بردهها. فرهنگ عربي اسلامي چنان ويرانيي در ميان ما ببار آورده است كه بيا و ببين. امان از محرمات. محال است بگذارند در زمينه فكري و ادبي كاري بزرگ صورت بگيرد. سلمان رشدي فرزند فرهنگ هند است اما در اجتماع انگليس زندگي ميكند و از فرهنگ آنها بهره ميگيرد. از آن فرهنگ پيشرفته و متمول. بعد در نهايت هوشياري ميافتد توي ساز و كار فكري و ادبي. من با تأسف در چند جاي ديگر هم گفتهام. محرك نويسندههاي كرد اغلب خرد سياسي است كه خودش را به ادب تحميل كرده است. بدون اينكه ادب را به رسميت بشناسد. من صداي استاد ابراهيم احمد هنوز توي گوشم است كه ميگويد «دغدغه سياسي مرا به ادبيات هدايت كرده است» او تنها به خاطر لعنت سياسي و سرزمين مادريمان تقلا ميكند. جويس و ماركيز هم همين دغدغه را داشتهاند. اما آنها چون قدر و منزلت ادبيات و كار ادبي را ميدانستند، نگاه كن چگونه بزرگترين جدالشان را از طريق رمان به راه انداختند. حتي جدال سياسيشان را. در اين مرحلـه چارهاي نداريم جز اينكه از هر كوششي پيشواز كنيم و در آخر هم با ترديد و با تتهپته در مورد همديگر حرفهائي بيربط بزنيم. من نسبت به رمان و قصه بسيار حساس هستم و نميخواهم بطور سرپائي درباره اين هنرها حرف بزنم.حرف زدن درباره ادب مردم لازمهاش وسواس و حسياسيتي است كه شرف و حقشناسي آن را طلب ميكند. والا اين هم نوعي ستم و عيبجوئي بيشتر نخواهد بود، در قبال كار و زحمت ديگران. به همين دليل من اغلب از زير بار قضاوت شانه خالي ميكنم و تنها به همين بسنده ميكنم كه حيرت خودم را نشان بدهم چون ممكن است معيار من در سنجش رمان خوب وناب با متر و معيار ديگران تفاوت داشته باشد. من مطمئنم قدرت چشش وذائقه هركدام از ما متفاوت است و هركدام از رماننويسهاي ما خوانندههاي خودشان را دارند. باز هم مطمئنم كه در ميان نويسندهها كساني هم يافت ميشوند كه حتي زنهايشان هم آثار آنها را نميخواند. بهرحال من خودم را داوري نميدانم كه خوب و بد آثار ديگران را داوري كند و شايد كساني اين پاسخ مرا جوابي ديپلماتيك بدانند براي دررفتن از زير بار قضاوت، ممكن است همينطور هم باشد. خطر حكم صادر كردن ما در اينجاست كه ما به جاي نقد اثر به نقد صاحب اثر پرداخته باشيم. فيالمثل تو اگر رماني را نپسندي نويسنده آن را اصولاً مرد به حساب نياوري اما حق اينست كه حتي اگر با صاحب يك رمان دوست و همراه هم باشيم اما رمان او رمان خوبي نبود از او ستايش نكنيم. من پس از انتشار «گل سياه» در يك مصاحبه از رمان «بختيار علي» ستايش كردم و بخاطر اين موضوع مورد سرزنش اغلب نويسندههاي كرد قرار گرفتم و حتي عدهاي از نثار فحش هم در مورد من دريغ نكردند. چرا كه به زعم آنها انتخاب يك اثر و يك نفر از ميان صدها كار و نويسنده توهين به بقيه است ونديده گرفتن آثار آنها بحساب ميآيد. من شخصاً به نسل جديدي دل بستهام و آنها را محل اميدواري ميدانم. بدون اينكه تجربه و هوشياري نسل گذشته را ناديده بگيرم. فضا و جهانبيني و ديدگاههاي متفاوت و زيبا البته در آرشيو نويسندههاي كهنه ونو ما يافت ميشود. زيبا و خفته، چه در ذهن و چه روي طاقچه منازل. من مطمئنم در ميان نسل نو رماننويسهائي ظهور ميكنند كه شايسته صفت تقليدشكني وحرامزادگي باشند. در حاليكه متأسفانه نسل گذشته هنوز به محرمات چسبيدهاند. علت ايستائي آنها هم در همين وابستگي آنها به تابوهاست. پاسخم را با ارائه يك نمونه زنده ادبي به مسئلـه رمان بازميگردانم. «مارتين ايمز» رماننويس پسر «كينگزلي ايمز» است كه او هم رماننويس مشهوري است. از «ايمز» پسر پرسيدند تفاوت خودت و پدرت را در چه ميبيني؟ البته در زمينه رماننويسي. در پاسخ گفت پدرم در آن حوزه به يك سري محرمات معتقد بود كه من نيستم. فيالمثل پدرم اصرار داشت هميشه اطلاعيهاي بر سردر اطاق خوابش آويزان كند كه در آن نوشته شده بود «لطفاً داخل نشويد» برعكس من معتقدم روي اطلاعيه ميبايست نوشته ميشد «لطفاً داخل شويد». من معتقدم هيچ كجاي منزل (چه حمام چه اطاق خواب چه توالت) محل نگراني يا موجبي براي خجالت نيستند. من هم ميبينم نسل نو مشغول و مصمم است كه تمام اطاقهاي رمان را جستجو كند. همين تجسس و سركشي ما را مشتاق ميكند كه داخل معركه ادبي بشويم و چشم بگردانيم.حال كه اينطور است همگي شما خوش آمديد به خانه رمان! ضرري كه ندارد، دارد؟ هيوا: هيبت ترسناك پدرانِ مرده از وجود وحشتناك پدران زنده بيشتر است. چرا كه عمر آن پدران چندين برابر عمر اجتماع ماست وهنوز هم در حال كشآمدن است. رمان «حصار» قرائتي هوشيارانه از جامعة بتپرست امروز ماست. پشيماني و ترس از تنها ماندن و آزاد و بدون برج و بارو زيستن و كشآمدن زندگي در تبعيد نزد ما. چگونه ميتوانيم با زندگي آشتي كنيم؟ وقتي خوبيهايمان را پيشاپيش ميكشند. شيزاد حسن: پشت اندر پشت همينطور بوده است نه تنها در سرزمين ما بلكه در خيلي جاهاي ديگر. محال است پدرها بميرند. بلكه جادوئي كه بوسيلـه مرگ آنها ايجاد ميشود، پدران را جاويد ميكند. طول عمري كه در وهم و خيال هم نميگنجد. پدران معمولاً بعد از مرگ در پهنهاي كه در زمان حياتشان اشغال كردهاند و ضرب شصت نشان دادهاند به حياتشان ادامه ميدهند و دنياو فضاي هستي فرزندانشان را اشغال ميكنند. شكوهمندي و هيبت و وقار بزرگان تازه بعد از مرگشان آغاز ميشود. مسئلـه پرستش تصوير پدر تنها از اينجا ناشي نميشود كه به قول فرويد «فرزندان پس از كشتن پدران احساس گناه ميكنند» بلكه گرفتاري از اينجا شروع ميشود كه فرزندان بعد از يك عمر اسارت و بردگي بدون سحر اقتدار و سلطه پدر قادر به ادامه حيات نيستند و پدر هم تنها به اندازه طول عمر طبيعياش حكومت نميكند. بلكه خيلي بيشتر از اينها روح مسلط پدران به حكومت ادامه ميدهد. بلـه در رمان «حصار» من در مورد ترس موروثي مردم كرد بحث ميكنم ترس از آزادي. ما در جنبشمان توانستيم زندانهاي بيروني را خراب كنيم اما حتي يك ديوار از زندانهاي دروني خودمان را خراب نكرديم. اين تلخترين حقيقت موجود بود كه با آن مواجه شديم. لابد به قول «اريش فروم» در تسليم و بيعملي و عقبنشيني. آرامش و آسودگي فراواني وجود دارد و تسليم شدن به نيروهاي مذكور در سطر بالا نوعي رهائي از دست پرسش آزادي و شانه خالي كردن از زير بار سرفرازي باشد شايد نوعي «گريز از آزادي باشد» تو در تاريخ زندگاني پدران سياسي ملت كرد دقت كن.. چيزي كه ميبيني اشك و بريدن و تلوتلو خوردن وگردن به طناب دار تسليم كردن است و بس. عدهاي از آنها تبعيد را انتخاب كردهاند وعدهاي ديگر طناب دار را، همين. البته هيمنها با مردنشان چنان جادوئي به راه انداختهاند كه اقتدارشان صدچندان شده است. آنهمه بدبياري و اشك را نميشود براي همرزمان سياسي كجانديش تعريف كرد. مگر اينكه پشت سر آن مقاصدي پنهان وجود داشته باشد. كه آنهم شكلي از گريز از آزادي است مگر از طريق معنائي تراژيك كه مرگ رمز نهائي آن باشد. بايد كاري بكنيم كه تراژدي ردي از تفسير عقلائي برجا نگذارد چرا كه معنايي تراژيك تَرَنُّمي خاص دارد و غرابتي كه گريز از آزادي را رنگي خاص ميبخشد. مرگي چنان قهرمانانه و تراژيك همواره فريبي در خود دارد كه قانعكننده است. من فكر ميكنم اين نوع مرگ پيوندي با دنياي درون ما داشته باشد دنيائي كه از هر لحاظ با مرگ اخت شده است. اگر غير از اين بود ميبايست تاريخ ما پر از چنان پدران و رهبران غافل از دشمني ميشد كه حتماً در عالم حيوانات و پرندگان همچنان دنيائي را پيدا نميكرديم. (غفلت صيد از صياد) بهرحال، حصار با همان پيشنياز نوشته شد كه تو به آن اشاره كردي.هرچند من در مورد آن نول مخالف قرائتي واحد هستم اما مطمئنم كه رهائي از دست تصوير پدر در جامعه ما و در اين مرحلـه تاريخي و حتي در مرحلـه بعدي هم محال است/ چون آخر جريان حالاحالاها ادامه خواهد داشت و كشتن خوابهايمان حالاحالاها ادامه دارد، آشتي با زندگي باز هم ميگويم محال است. من در اينمورد تا مغز استخوان بدبينم چون همه علائم و اشارت بر محال بودن آن دلالت دارند و اين ميراثي است كه نسل به نسل از همديگر تحويل گرفتهايم. احزاب كه قاعدتاً ميبايست تشكيلاتي مدرن و متمدنانه داشته ميبودند و همه اين رابطههاي غلط (رابطه پدر و پسر) را دور ميانداختند و عرف عشيره را رها ميكردند، بالعكس بيشتر از هر دستگاهي اين تصوير را درشتنمائي ميكنند. تصوير پدر را، پدري ترسناك و پرهيبت كه به جاي خدا نشسته است. جابجائي وحفاظت از اين تصوير از طريق همان مكانيزم عشيره صورت ميگيرد و حذف قدرت پدران در مابين عشاير مشرق زمين بيشتر به خوابي محال ميماند. همين امرِ محال است كه موجب شده است نوبره حصار تصميم به قتل پدر بگيرد. قتلي كه خود قاتل هم با آن مرد. هرج و مرجي كه بعد از قتل پدر برپا ميشود، هرج و مرج بعد از حذف استبداد و سلطه است و فلج شدن بازماندهها در مقابل آزادي دختران و پسران اسير در حصار آنها با آزادي آشنا نيستند و به آن اسارت عادت كردهاند. پيداست كه حفظ آزادي و برخورد مناسب با آن بسيار مشكلتر است از بدستآوردن آن. من در حصار نخواستهام از اقتدار ستايش كنم. من از همه اشكال سلطه حالم به هم ميخورد. از هر قماش سلطهاي. من معتقدم مسئلـه آزادي و زيستن در متن آزادي براي خيلي از جوامع بشري ممكن نيست و يا لااقل هنوز آمادگي آن را ندارند و زود است. آزادي در هيچ كجاي عالم به معناي رهائي مطلق نيست. اما همة كوششهاي بشري براي تحقق همين رويا است. در جاهاي ديگر مشتي قوانين و زينهارها و عرفهاي رهبري و اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي اين رويا را محاصره نكردهاند من در حصار تنها حديث قدرتطلبي پدران را نقل نميكنم بلكه بحث من درباره پسران و دختران اختهشدهاي است كه جز در سايه پدر قادر به ادامه حيات نيستند. به يك معنا بدون سلطه، بدون داغ و درفش هستيشان خالي از معنا ميشود.تنها آبادانيِ خارج از حصار يك گورستان است و تنها فردي كه به چشم ميخورد نگهبان شهوتباز همان گورستان است كه از زير سايه اقتدار پدر دررفته است. اما او پاسبان مردهها شده است. همه شخصيتها شخصيتهائي آلوده به سلطه هستند؟ شخصيتهاي ساديك و مازوخيستي در حقيقت هيچ كس از آن مناسبات ناميمون مصون نمانده است. اين شخصيتها موبمو بر ما منطبقاند. اين بچههاي اختهشده هستند كه پدر براي خودشان ميتراشند. (رايش) ميگويد اگر ميليونها سرباز اختهشده و شكمگنده نبودند هيتلر چگونه پاميگرفت؟ هر پدري چشم در راه سلطه است و انتظار دارد از طريق رمز يا نيروئي ماورائي حمايت شود و به حكومت ادامه دهد. هيتلر ميگفت من از قضا و قدر فرمان ميبرم و تاريخ راهبريام ميكند. همه پدران جامعه در زندگي اجتماعي حقير و ترسو و اخته هستند اما براي اينكه خودشان را به تاريخ تحميل كنند ترسشان را مخفي ميسازند و مثل گلـه مردم را جلو مياندازند. هر ديكتاتوري به اسم عشق به خوبي است كه مردم را ميكشد و هميشه براي گناهان خودش توجيهي اخلاقي يا ايدئولوژيك سراغ دارد. اين روحِ داغ و درفش همچنان بردوام است و ولايت ما را خالي و تبعيدگاهها را آباد ميكند.من يك بيت شعر از يك شاعر انگليسي را به ياددارم كه يك وقتي كه توي گوش بچهاش سيلي زده بود گفته بود «مرا ببخش فرزندم كه توي گوشت سيلي زدم». «اين دست من نبود بلكه اين دست پدرم بود كه مدام تحريكم ميكرد» كار به جائي رسيده است كه هركجا خواست سلطه و تمايل به اختهكردني وجود داشته باشد روح پدر پيشاپيش در حركت است. اين است حكايت ذليلشدگي ما و همه اين نكبتها از همين رابطه ناميمون ناشي ميشود. هيوا: براي اولين بار در قصههاي شيرزاد حسن قهرمانهاي مطرودي را مشاهده كرديم كه در قصههاي كردي جايشان خالي بود. تو بودي كه دست اين شخصيتهاي فراموششده و تنها و يا ياغي و يا درمانده و ذليل را گرفتي و داخل خانهاي كردي كه از آن رانده شده بودند. دفاع تو از آزاديهاي كوچك فردي از همينجا شروع ميشود افرادي كه در ميان جمع زندگي كردند ودر ميان جمع مردند. افرادي كه جامعه كرد آنها را در طاقچههاي تاريك و پنهان فراموشي گذاشته بودند. شيرزاد حسن: تمام تلاش ما براي اين بود تنها نمانيم. اما هميشه همه تنها هستيم زيباترين قصه كوتاهي كه درباره تنهائي حرف ميزند (تنها هميشه تنها)ي كيدوموپاسان است. كه ميشود در اين راستا به تنهائي مكتبي به حساب بيايد. نه تنها قهرمانهاي نويسندههاي متفاوت تنها هستند بلكه خود اين نويسندههاهم تنها هستند و با غربتي عظيم دست بهگريبانند. از شاهزاده ميشگين داستايوسكي تا مورسوي كامو در «بيگانه». من يادم رفت (در بحث درباره رمان) بگويم اغلب رماننويسهاي سدههاي هجدهم ونوزدهم انگليسي و روسي و فرانسوي احساس ميگردند كه غريبه هستند واز اجتماع رانده شدهاند واغلبشان هم از طبقه متوسط يا قشرهاي زيرين جامعه بودند كه با اِشكال طبقات بورژوا و آريستوكرات آنها را داخل آدم بحساب ميآوردند همين آدمها از طريق رمان به طبقات بالا حملـه كردند و خودشان را به آنها تحميل نمودند. همين فيلدينگها و ريچاردسونها بودند كه توانستند زنهاي آريستوكرات را وادارند كه در مقابل شومينههايشان بنشينند و حرفهاي حرام آنها را قرائت كنند. رماننويسها همان موجودات مطرودي بودند كه از راه نوشتن باري ديگر به ساختار ارتباطات اجتماعي هجوم بردند و هزار و يك سئوال و ترديد را در دل طبقات بالا كاشتند.در همين زمينه (كالن ويلسون) ميگويد كاري كه رمان انگليسي با جامعه كرد (ماركس و فرويد و داروين) يكجا نتوانستند انجام دهند. در واقع قصه كوتاه در مقايسه با رمان، هنري تكصدائي و يا بهتر است بگوئيم تكنفره است. به قول منتقد و قصهنويس ايرلندي (فرانك اوكانر) قصه كوتاه شيوني غنائي است در مقابل سرنوشت تاريك و كجمدار آدميزاد. در اين راستا بايدحساب آن چند قصه كوتاه را كه از شادماني وعشق و پيروزي خير دم ميزنند از حساب قصه كوتاه جدا كنيم. قصه كوتاه مثل رمان نيست كه چندين جور كشمكش و درگيري را با هم درميآميزد. درست است كه مباحث و مضامين قصه كوتاه هم بايد عميق باشد اما اين مضامين اغلب همان تمهايي هستند كه معمولاً در زندگي روزمره به چشم ميخورند كه تكبعدي بوده واز شخصيتي برگزيده و يادر نهايت دو شخصيت برگزيده و يا يك شخصيت اصلي و چند كاراكتر فرعي تشكيل ميشود و درخشيدني در كوتاهزمان، به اندازه هورت كشيدن يك فنجان قهوه، با مكاني واحد و به اختصار منفرد و تكساحتي. در قصه كوتاه تنها اصول برجسته ميشوند. قهرمانهاي تنها و فراموششده و مطرود بسيار زيادند. خود من هميشه اين گونه شخصيتها توجهم را جلب كردهاند. بيوهزنها و دختران ترشيده و پسران خجول ونااميد اما عاشق. ميشود گفت اغلب قهرمانهايم از همين قماشند. قهرمانهائي كه نه تنها فراموش شدهاند بلكه هيچ كسي هم مايل به ديدنشان نيست.چه كسي در فكر «درويش بايزيد» است كه در قصه (سار) زندهاش كردهام. قهرماني كه تنها اشتغالش شكار سار است در خارج از شهر. چه كسي در بند غم مُلاي كوري است كه در قصه «گره» مطرح شده است. چه كسي قهرمانهاي قصههاي «ترس» و «شاعر» و «آن شب كه سگ را دوست داشتم» را ميبيند. قهرمان قصههاي «ميم» و «مرغ مگسخوار» را ... اصلاً همه اين آدمها را قبلاً ميشناختم و پيش از آنكه از هدفمنديهاي قصه كوتاه آگاه باشم به پيروي از غريزهاي پاك و حسي شاذ به اين آدمهاي سقطشده و تنهامانده و افليجگشته نزديكتر بودهام و ميدانستم هيچ دادخواهي وعدالتي در دنيا وجود ندارد، عدالتي كه ايدهآليستها به آن معتقدند!! من خندهام ميگيرد.تا زماني كه آهو خوراك پلنگ است حتماً قمري هم سهم گربه خواهد بود. من در قصهاي كه در سال 1975 نوشتهام و به نام «عشقي محال» مشهور است از تلاشي محال يا زور زدنِ غيرممكنِ پسري كور و دختري قوزي حرف ميزنم كه هر دوآنها همسايه من بودند و آنها را خوب ميشناختم.از همان سالـها تاهمين حالا تمام توجه من معطوف به اين شخصيتها بوده است. لازم نيست بدنبال اين جور شخصيتها بگرديم آدمهاي درمانده و ذليل و تنها همهجا هستند. اجتماع ما پر از اين جور شخصيتهاست. اگر افسانه آدم وحوا را باور كنيم و اعتقاد داشته باشيم در آغاز آدم و حوا در بهشت در تنعمي حيواني زندگي ميكردند، از همان روز كه تنها و خسته بدنبال هم ميگشتند وتبديل به انسان شدند، به شكلي محكوم به تنهائي شدند. حتي ديكتاتورها هم كه اينهمه آدم را به دنبال خودشان راه مياندازند، تنها و خاك برسر هستند. آنهمه تأكيد بر روي عظمت براي چيست؟ جز ترس از تنها ماندن و فراموش شدن قهرمان قصه كوتاه در برجستهترين نمونههاي آن كه همان قهرمانهاي چخوف باشند هيچ كس حاضر نيست داخل آدم به حسابشان بياورد. يكي از اين شخصيتها فردي تنها و فراموششده و مطرود است كه آرزو و اندوهي عظيم در دل دارد. تنها فرزندش مرده است و نان روزانهاش را شب به شب تهيه ميكند. اين شخصيت درشكهچي است و شبها با كالسكهاش مسافرين را جابجا ميكند و بياختيار درباره اندوه فقدان تنها پسرش با مسافرين حرف ميزند. مسافرين در درشكه او مينشينند، سوار و پياده ميشوند اما حتي يك نفر از آنها به درددلـهايش گوش فرا نميدهند. تا جائي كه ناچار ميشود آخر شب كه اسبش را در طويلـه ميبندد با اسبش درددل كند و گاهي هم بگريد. اي داد و بيداد، ما چقدر به شخصيتهاي چخوف شبيه هستيم. بهرحال، قصه كوتاه بسيار به نواي نيي شبيه است كه توسط زني تنها اجرا شده باشد در حاليكه رمان تبديل به اركستري بزرگ شده است، به يك سمفوني و يا نه بنظر ميرسيد قصه كوتاه فلاشبك يك دوربين باشد براي ثبت هوشمندانه يك لحظه درخشان ولي رمان يك فيلم سينمائي كامل است. به همين دليل است كه من داستان كوتاه را ترجيح ميدهم. دلم ميخواهد در همان زمان كوتاهي كه در اعماق روحم ستارهاي ميدرخشد در پرتو آن درخشش تصوير و نمائي از حالات آن آدمهاي تنها و درمانده را ترسيم كنم و بانواي اين ني اندكي از غم تنهائي آنها را بنوازم. نوائي به اندازه قهرشان و لحظهاي زيركانه از ميان لحظات زودگذر عمرشان را ثبت كنم. خود من به حكم نوع زندگاني در ميان خانهخرابها و بختبرگشتهها و مظلومين هرگاه دست به انتخاب بزنم بدترينشان نصيبم ميشود. من آدم تنبلي هستم والا ميبايست كشوري از آنها تشكيل بدهم و رهايشان كنم توي صفحات كاغذ. نقل قولي به يادم آمد كه فكر ميكنم متعلق باشد به «اُكتوز» كه ميگويد: بهترين قصهنويسها كساني هستند كه خودشان تنگدست و حتي گدا و بسيار سفر كرده باشند و بعنوان نمونه به گوركي اشاره ميكند. تنها نويسندهِ گدا ميتواند اين حسهاي نازك آدميزاد درمانده را منعكس كند. (گدا در واقع و يا در احساس) و لحظات فرار هستي پريشان او را ضبط كند لحظاتي كه آدم عادي قادر به ديدن آن نيست ومثل نويسنده قادر نيست درك درستي از آن داشته باشد. اما همين لحظات زماني كه بصورت هنر درآمده همه آن را تأييد ميكنند و خواهند گفت بلـه درست همينطور است كه صاحب اثر گفته است. منهم قبلاً اين را به همين صورت ميديدم. رماننويس به عرصههائي هجوم ميبرد كه توسط ديگران قابل رويت و تصرف نيست.نويسنده برعكس افراد نظامي كه از روي نقشه عمل ميكنند، نقشه و عملياتش بعد از حملـه مشخص ميشود درست مثل چريك. قصهنويس چه قهرمانهايش چه خودش دربدر هستند و پرتاب شده به حاشيه جامعه. آنها عمارت خودشان را در جائي برپا ميكنند كه از آنجا رانده شدهاند «جهان وطني». زميني نه سرزميني نويسنده خودش را با افراد و اشكال پيدا و آشكار جامعه درگير نميكند. اشكال تيپيكالي كه نماينده يك طبقه يا گروه خاصي هستند، بلكه او آواره و سرگردان آن ذواتيست كه تنها و بيكس و فراموش شده هستند. افرادي كه به غير از نويسنده كسي به ميزان اندوهها و آرزوهاي فروخورده و روزگار پريشانشان واقف نيست. آدمهاي گمنام و درهمشكسته. آدمهاي سرشكسته دلشكسته و روشكسته، آدمهاي در خود فرورفته و درهمپيچيده. آدمهاي آويزان در بين زمين و آسمان، كساني كه محل و امكان آسودن ندارند. من اينجور آدمها را در اربيل بسيار سراغ دارم. جويس هم آنها را در دوبلين جستجو ميكرد و (او هنري) در نيويورك وتوماس هاردي در روستاي ويسكس. چنانكه قبلاً گفتيم رمان ثبت آن تفاصيل و وقايعي از تاريخ است كه عمداً فراموش شدهاند. تاريخ كجا ميتواند توي روح آدمها زُل بزند. بازخريدِ انسانيت و بازگردانيدن آن به افراد تنها كار رماننويس است. همين تعهد است كه حس ما را در مقابل ستم و آزار همنوعان تيز ميكند. از همه اينها گذشته آن زبان پنهان كه من و قهرمانهايم را به همديگر پيوند ميزند چيست؟ مسلماً دوست داشتن است. من و قهرمانهايم همديگر را دوست داريم. من به همان اندازه كه باهمسرم «كهژال» و بچههايم زندگي ميكنم با شخصيتهاي قصههايم زندگي ميكنم. با آنها گريه ميكنم، ميخندم.تازه شمار زيادي از قهرمانهايم خود من هستم. مگر فلوبر نگفت «مادام بواري منم» «آنا» هم تولستوي است. من و قهرمانهايم بسيار درهمآميختهايم چون من چيزي نمينويسم كه آن را زندگي نكرده باشم و يا نديده باشم ويا حداقل خوب به آن گوش نداده باشم. من ميدانم قصه در مزرعه خيال ميچرخد وكار اصلي آن خلاقيت است ولي هيچ خلاقيتي خودبخودي بوجود نميآيد، بيريشه و بنياد. بلكه هر خيالي بايد با تجربهاي بشري مخلوط بشود. خيلي خوب خيلي خوب قربان. خلاصه ميكنم مثل اينكه دارم قاتي ميكنم. چند بار «ريبين احمد هردي» هم به من توصيه كرده است كه درباره قصههاي خودم حرف نزنم چون حتماً قاتي ميكنم. هيوا: نه، من اينطور فكر نميكنم. بنظر من اغلب اوقات نويسنده صاحبنظر وقتي از آثار خودش حرف ميزند، پرده پنجرههايي را كنار ميزند كه موجب ميشود ما جهان را بهتر ببينيم.ماي بينوا (از لحاظ مطالعه و نقد ادبي) به هر توضيحي نيازمند هستيم.از همين منظر است كه من معتقدم نقد ما، يك نقد شفاهي است نه نقدي انديشمند كه به مثابه عصاكشي دست ما را بگيرد و به داخل زواياي پنهان و زيباي متون هدايتمان كند. آن زوايائي كه ممكن است خود نويسنده هم از آن غافل مانده باشد. شيرزاد حسن: گرفتاري اينجاست كه نويسنده بايد آخرين كسي باشد كه درباره اثر خودش داوري ميكند. چرا كه بيم آن ميرود در اين بررسي دچار خودستائي شده و پايگاهي براي خودش قايل بشود كه حق ديگران باشد نه خودش. نويسنده اگر داراي ديدي جهاني باشد ميداند چي گفته است. من مايلم قصهِ نوشته شدنِ قصههايم را بازگو كنم، تنها در اين صورت است رازهاي پنهان نوشتن و نوشتههايم را آشكار كردهام. هيوا: راستي جادوي هماهنگي قصههايت و آدمي به نام شيرزاد حسن را در چه ميبيني. شيرزاد قصهگو و شيرزاد استاد؟ تو بسيار سخاوتمندانه شاگردانت را ياري ميكني. آنها را در خانههاي تحريمشده ميگرداني.هيچ متوجه شدهاي تو از آن نويسندههائي هستي كه هنگام خشم زيبا هستند؟ شيرزاد حسن: اگر ميان من و نوشتههايم هارمونياي وجود داشته باشد به اين دليل است كه من چه در زندگي چه در نوشتن تنها مشقِ عشق ميكنم. حيرت من در برابر هستي و زندگاني و پديدههاي هستي حيرت كودكي است كه خيال ندارد هرگز بزرگ شود. نصيحت نيكوس كازنتراكيس را هنوز فراموش نكردهام كه گفته است «نگذار كودك اعماقت بزرگ شود». خيليها فكر ميكنند من آدم بدبيني هستم و با زندگي سر جنگ دارم و از نواي تراژيكي كه در قصههايم سراغ دارند دليل ميآورند كه گويامن آدم ناراحتي هستم. البته نويسندههايي كه دنيا را با عينكي تيره ميبينند آنهائي هستند كه به راستي عاشق زندگي و زيبا كردن زندگياند و روياي بزرگي در دل ميپرورانند. من زماني كه استاد هم بودم با همان دلاوري كه در بحثهاي خصوصيم دارم، با همان جسارت دست از تدريس انگليسي ميكشيدم و پرسش شرمآلود پسر يا دختري از شاگردان كافي بود كه من به اندوه پنهانشدهشان نزديك بشوم. به زنگ كلاس توجهي نميكردم و گاهي پيش ميآمد كه دو درس پيدرپي را به حالت شهودي يك بند حرف ميزديم و بسيار اتفاق ميافتاد كه من و شاگردهايم به خاطر خودمان و قهرمانهايمان مدتهاي مديد اشك ميريختيم. شوخي نميكنم ميتواني بپرسي. شاهدهايم حي و حاضرند. به نظر من كسي كه عاشق باشد، فرقي نميكند چه نويسنده باشد چه غير نويسنده بشرطي كه عاشق زندگي و زيبائي و خير باشد عشق خودش را با خودش به همه جا حمل ميكند. من خودم همان استاد داخل قصههاي «فروافتادن شمارهها» و «گاوپسران و آهو دختران» هستم. همان رفتگر داخل قصه «پروانههاي پير هنگام غروب» هستم. من اصلاً احساس نميكنم مردي چهل و شش سالـه هستم. بلكه هميشه احساس كردهام كه همان پسر جوان سالـهاي قبلي هستم. به همين دليل است دست از مسائل جوانان (دختر و پسر) برنميدارم. من با اينكه صاحب تكيه و بارگاهي مدرن براي خودم هستم اما هرگز به خاطر اين موقعيت زندگي نكردهام و هرگز به اين قصد به نسل جوان نزديك نشدهام كه آنها را تبديل به قهرمان قصههايم بكنم. بنظر من اين كار غلطي است و نه تنها بدآموزي به حساب ميايد بلكه فضولي و مراقب رفتار ديگران بودن كار بسيار ناپسندي است. «فوكو» حتي با عيادتهاي گروهي فرويد و شاگردانش از بيماران رواني مخالف بود. اين گونه مراقبتها را صحيح نميدانست. من بعنوان يك انسان زندگي ميكنم، ميبينم، ميشنوم.حالا اگر ملغمهاي از اين برخوردها را تبديل به هنر كردم گناهي مرتكب نشدهام. متأسفانه افراد زيادي كه معمولاً از بدنهادترين آدمها هستند فكر ميكنند من ادب بيپرده و سكسي را وسيلـهاي كردهام براي جمعآوري جوانان به گرد خودم. اين آسانترين و راحتترين تهمت است. رمز جمع شدن جوانان به گرد من تنها در مباحثي است كه توسط من مطرح ميشود درباره ناخودآگاه و لاشعور. من درباره آرزوهاي خفهشده انسان حرف ميزنم. از خوابهاي ممنوعشان.من نه تنها درباره شاگردهايم دقت ميكنم بلكه در اساتيد هم بدقت مينگرم اگرچه من به آن اندازه كه در حياط با شاگردهايم قدم ميزدم به همان اندازه در اطاق اساتيد بسر نميبرم. من شخصاً در گذشته پسربچهاي ناآرام و سيهبخت و درمانده بودم پروردهي فرهنگي كه پايههايش بر روي ترس و شرم و منع استوار بود. به همين دليل بسيار آسان با شاگردهايم اُخت ميشوم و همديگر را درك ميكنيم من در گفتن حقيقت ملاحظه هيچ حرمت وحياي اجتماعي را نميكنم، البته در اين راستا ضرر زيادي هم متحمل ميشوم. بيچارهام كردهاند. اما غم مردم از هر زيان و ضرري مهمتر است من به غير همسرم «كژال» با زن ديگري آشنا نشدهام اما توي همين كردستان خودمان به لقب (رهبر انقلاب سكس) مفتخرم كردهاند. شما همه به اين حقيقت تلخ وقوف داريد. نوشتن براي من ورق زدن و پرسه زدن در بين صفحات منع شده است. همان صفحاتي كه مملو از مسائل حرام و فضاحتبار است. جالب است! انگار در سرزمين ما آشكار كردن فضاحت بشري خود عمل فضيحتباري است. من حرف پاسكال را دربست قبول دارم كه گفته است «اخلاق راستين اخلاق تقليدي را مسخره ميكند». من خيلي زود فهميدم رياكاري و دوروئي و دروغگوئي با درون خودت بعنوان يك نويسنده ترا به جائي نميرساند. جالب است با اينحال احساس ميكنم هنوز هيچ كاري نكردهام و يا اگر هم كاري كرده باشم بسيار اندك بوده است و هنوز انبانهام مملو از راز مگوست و حتي در زندگي روزمرهام هنوز سرّ ناگفته بسيار دارم و اين بخش كوچكي از آن اسرار است كه برملا كردهام. من كه دست به اين كار زدهام از همان اول ميدانستم كه در ولايت ما كمتر كسي پيدا ميشود كه ياد گرفته باشد به درددل مردم گوش فرا دهد. اگر هم گوش بدهد از ته دل نيست. من شخصاً هميشه حوصلـه گوش دادن را در خودم تقويت كردهام. چرا كه ميدانستهام اغلب مردم عيناً مثل همان درشكهچي چخوف هستند. تنها و بيمحرم و كسي هم حاضر نيست به دردشان گوش بدهد. به همين دليل به شاگردهايم نزديك ميشوم و دست ميگذارم روي آن زخمهاي روحيشان. من اين حرف فرويد را دربست قبول دارم كه گفته است روح و روان مردم به كوه يخي ميماند كه نهدهم آن توي آب است و يكدهم بقيه بيرون آب. ما تنها آن يكدهم را ميبينيم. من شخصاً هميشه مايل بودهام تماشاچي آن نهدهمي باشم كه ته آبست شخصيت افراد نزد ما بسيار مخفي است. اين در بر روي ما بسته است. گره كور است. قلعهاي طلسم شده است كليدش هم گم شده است. غار (هزار مرد) است با صدها پيچ و خم غيرقابل گذر. اگر به مدد عقل و عشق نباشد محال است سر از اين غار تاريك دربياوريم و اسرار عجيب آن را كشف كنيم. بلـه اعماق روح مردم ظلمات است. كافي است نگاهي به خوابهايمان بياندازيم تا بفهميم چه قيامتي است. من شخصاً عاشق بازنويسي خوابهاي ترسناك و پر از شرم مردم هستم به همين دليل بياختيار شروع به نوشتن همين مسائل كردم. ميبايست در اولِ كار درون خودم را وارسي ميكردم. اين بود كه روحم را جرواجر كردم. ميخواستم بدانم آن تو چه خبر است. پارههاي روح صدتكه شدهام را ميتوانيد توي قصههايم پيدا كنيد. نويسنده اگر در مقابل خوابها و اسرار مگوي خودش كمجرئت باشد محال است در خارج از خودش شجاع و آزاد باشد. آزادي در هستي و نوشتن از درون خودت شروع ميشود. من از حرصها و شرمها و ترسهاي گذشتهام ننگ دارم. امروز هم بترسم و شرم كنم؟ شرم در مقابل چه كسي؟ بگذاريد هر خوابي كه ميبينم هر تحريمي كه ميشناسيم، هر رازي را كه در درونمان پنهان كردهايم برملا سازيم. بگذاريد همه بدانند ما چي فكر ميكنيم. در غير اينصورت هرگز قادر نخواهيم بود آدم زيبائي بشويم. من براي اينكه شاگردهايم بخاطر روابط پنهانشان دچار سرزنش رواني نشوند (روابطي كه به زعم آنها خلاف و حرام است) من براي اينكه قادر باشم درباره سود و زيان «خودارضائي» حرفي بزنم ميبايست از خودم شروع ميكردم و از خودم مثال ميآوردم. ميگفتم من هم در سن و سال شما فرشته نبودهام خودت خوب ميداني در جامعه ما صحبت در اين مايهها چقدر مشكل است. اما چكار ميشود كرد همه ما بايد در اين مرحلـه باجهاي سنگيني بپردازيم. شايد بخاطر اين طرز فكر و شكل زندگي و نوشتن مصائب زيادي را تحمل كنيم و حتي كشته بشويم. چنانكه ميدانيم در اين مورد كوتاه نيامدهاند. چقدر پند و اندرز زرتشت در اين مورد زيباست «حقيقت را تمام و كمال بگو و بگذار لـه و لوردهات كنند». اگر تو اين چنين عاشقانه زندگي كردي، دير يا زود عشق را پيدا خواهي كرد مسئلـه اساسي جنگيدن تو است در راه انسانيت (البته بقدر توانت و به اندازه همتت) از اين ببعد هرچه هست كمال است و مستي عشق به انسان و اما آن خشمي كه تو به آن اشاره كردي نوعي سررفتن است. سررفتن و كف كردن سررفتن احساس. من هميشه در حال سررفتنم. اگر دچار سرريز احساسات نشوم چكار كنم؟ كار ديگري از من ساخته نيست. اگر احساساتم سر نرود نه ميتوانم بنويسم ونه زندگي كنم. خشم ما بخاطر حقيقت است. من نميتوانم در اين جنگل مولا آدم خونسردي باشم. آدمي بيتفاوت. فراواني نابرابري و كمي عدالت عصبانيم ميكند. خشمگين هم كه شدم بود و نبودم را روي طبق ميريزم من تنها نيستم در اين كارزار. كسان زيادي را ميشناسم كه هنگام خشم زيبا هستند. ما بايد مثل «جيمي پورتر، قهرمان نمايشنامه با خشم نگاهي به پشت سرت بيانداز» نه تنها به گذشتهمان نگاهي بياندازيم بلكه بايد با خشم حتي به اكنونمان هم بنگريم و از آن بدتر به آيندهمان چرا كه ميبينيم حتي خوابهايمان را هم كشتهاند. هيوا: از پشت اندوه و حزن قصههاي شيرزاد حسن، كودكي، عشقهاي آميخته به شرم و ناكامگشتة دختري، نه. بهتر است گفته شود دختراني به چشم ميخورد دختراني گوشهگير خودخور و من ميخواهم در اسرارت شريك باشم نميخواهم تنها شاهد آمد و شد چند سايه در قصههايت باشم. اگر ممكن است چيزي از رازها و اسرار عشقي خودت را با من درميان بگذار. چيزي از شكستهايت. چيزي از چيزهاي زيبا، مثلاً اولين بوسهات. حتي از زشتيهاي خودت از ... بگذار از تو شروع كرده باشيم و از طريق تو به آرامي به موجودي به نام نويسنده نزديك شده باشيم. شيرزاد حسن: درباره حزني كه در قصههايم موج ميزند حرف زدي. بايد بگويم غم برادر بزرگ من است. اين تنها من نيستم كه خوره غم به جانم افتاده است.نميخواهم شاعرانه درباره غم حرف بزنم. اما خودت بگو: كجاي هستي ما از دست غم مصون مانده است و به دست غم درهم پيچيده نشده است. در و ديوارمان كوچه و خيابانمان. حتي شكل راهرفتنمان، هم رنگ غم به خود گرفته است. كافي است نگاهي بياندازي به ترانههايمان، تاريخ پر از تنزل و شكستمان ببين چه به روزمان آوردهاند اين همه عرياني و سرما و گرسنگي و تبعيد و بمباران شيميايي و هوائي. تيكهتيكه شدن جغرافيامان، پرتاب شدنمان به حاشيه تاريخ ... . «سليم بركات» فرياد ميزند، خدايا مگر اينها كردهاي خودت نيستند ما به هزاران «كاويس آغا» نياز داريم كه در تعزيت شورشهاي شكستخوردهمان نالـه سربدهندو به هزاران «آيشه خان» تا بلكه اندكي از غم و اندوه مادينگان كرد را در ترانههاي اندوهبارشان بسر آيند و منتشر كنند. تماشا كن. انبوهي از عشقهاي نامراد و آرزوهاي فروخوردهمان رادر حكايت و مثلـها و ترانههاي فلكلوريكمان، «خج و سيامند، مم و زين، شيرين و فرهاد و ... .» من اگر تنها به يك چيز مطمئن باشم آنهم اين است كه حزن و اندوه را با شير مادرم فروبردهام من هنوز لالائي و نوحههاي غمانگيز مادرم توي گوشم زنگ ميزند. من و پدرم هرگز توي روي هم نخنديده بوديم. يك بار بطور اتفاقي پدرم در مقابل من لبخندي زد. بعد فوراً هم پشيمان شد و بسيار خجالت كشيد. منهم خجالت كشيدم. يكبار هم كه در اوج نوجواني بودم و تازه به سن بلوغ رسيده بودم، يك ترانه عاشقانه كردي از زير لب زمزمه ميكردم ناگهان متوجه حضور او شدم، نزديك بود از ترس وخجالت خفه شوم. آهنگ درست مثل تيكهاي استخوان توي گلويم گير كرد. آه فقط خدا ميداند من با چه ترس و خجالتي بزرگ شدهام. سه سال بعد از بالغشدنم هم شورتهايم را قايم ميكردم و خودم آنها را ميشستم.واي خداي من چقدر شرمآور بود بالغشدن. چقدر شرمآور بود بزرگ شدن. تف به آن سيب آدم كه نشانه بالغ شدن است. لعنت به آن صداي دورگه زشت. قصه خودم و آن دختربچه را قبلاً نقل كردهام كه شلوارش را گم كرده بود و گفتم اين ماجرا از همان كودكي چه ويرانهاي در جانم بجا گذاشت. كودكي من جز در سرما و ترس و شرم و دلـهره نگذاشته است. كودكيم را به يادم نياور. به قول «صمد بهرنگي» همه آرزوي بازگشت به اين مرحلـه را دارند الا من. من كه بزرگ نشدهام هنوز آن كودك در من به زندگي ادامه ميدهد. من در انتقام از همين كودك وحشت زده است كه حالا دلم ميخواهد شرم و ترس از دنيا ريشهكن بشود و خودم نه بترسم نه خجالت بكشم. البته ناگفته نگذاريم شرم از زيباترين خصلتهاي بشري است. چخوف ميگويد آدمهاي پاك، شرمرو هستند. حتي اگر در مقابل سگ خودشان هم باشند. بعضيها ميگويند نويسنده در سنين بالا از كساني كه در كودكي از آنها بيتوجهي ديده است انتقام ميگيرد از كساني كه در كودكي او را تحقير كردهاند. انتقام از راه نوشتن. من اينكار را در قصه «گناه سفيد» كردهام من كه از همان كودكي دچار ستم روزگاري شدهام و از گردونه روزگار خارج شدهام منِ لعنتزده ميخواهم از راه نوشتن از دنيا و مافيها انتقام بگيرم بخاطر بيدادي كه بر من وهمراهانم رفته است. براي آدمي مثل من كه در خانوادههاي فقرزده و بيسواد وعقبافتاده بارآمدهام بسيار طبيعي است كه عليه ريشههاي خودش قيام كند. خانوادهاي پدرسالار كه تمام هم و غمش محو كردن استقلال و فرديت بچههاي خودش است. خانوادهاي كه در آن پدر موجودي است خسته و عصباني و مادر موجودي توسريخورده و ذليل است و بچهها هم در محيطي پر از ترس و شرم و توسريخوردگي بار ميآيند و از همه اينها مهمتر براساس يك سلسلـه تحريمها بزرگ ميشوند. تحريم از عشق. من بخاطر همين محروميتها بسيار زود متوجه عشق شدم به يك معنا همين كمبودها باعث شد بزودي زود بدنبال عشق و دوستداشتن بگردم. به مجرد اينكه به فهم موقعيت خودم رسيدم آواره و سرگردان همين عوالم شدم. عوالمي كه توسط مادر و پدر و فاميل از آن محروم شده بودم. براستي كه اساتيدمان هم دست كمي از پدران سنگدلمان نداشتند. من در هشت نه سالگي تابستانها ميبايست شاگردي ميكردم. آنجا هم همان آش بود و همان كاسه. تا اتمام دروس دانشگاهي استادها همان پدران سنگدل بودند. در دنيائي پر از سنگدلي من تشنه يك جرعه محبت بودم. مادرم زني مهربان بود. اما بلد نبود چگونه در حق من وخواهرها و برادرانم مهرباني كند حتي گاهي كه پدرم او را كتك ميزد، از حرص پدرم او هم ما را ميزد. همه اعضاي بدنم آثار شكنجه آن زن پروانهسفت بود. بعضي وقتها هم كنارم مينشست و زارزار گريه ميكرد. بخصوص وقتي كه توسط پدرم آزار ميديدم. پدرم ديكتاتوري تمام عيار بود، يك هيتلر كوچك. ما چنان خانوادهاي بوديم كه حالا هم كه حالاست برادرها و خواهرهايم قادر نيستند با جرئت تعبيري از عشق داشته باشند، بخصوص در حضور همديگر. اغلب اوقات كه دور هم جمع ميشويم، با همديگر از رازهاي درونمان حرف ميزنيم و با هم به گريه ميافتيم. گرفتاري خانواده من در اينجاست با اينكه همديگر را بسيار دوست داريم اما نميتوانيم بدون احساس شرم آن را ابراز كنيم و قادر نيستيم در كمال آزادي و براحتي عشق و علاقهمان را نشان بدهيم آيا اغلب خانوادههاي كرد اينطوري نيستند؟ من اين حرف كامو را قبول دارم كه ميگفت: «آه خداي من چرا من نميتوانم طوري باشم كه دوستم بدارند». از همان بچگي محروميت طوري هراسان و خرد و خميرم كرد كه فكر عشق و دوست داشتن توي كلـهام منفجر شد در عين حال در وراء اين احوال كه جستجوي عشق و دلدادگي بود ترس هم وجود داشت. ترس از جستجو. خيلي زود زنهارهاي اطرافيان شروع شد، زينهارهائي كه از طريق شرم و حيا و برحذرداشتن اِعمال ميشد. «مواظب باش هر لذتي حرام است و آتش دوزخ در انتظار اهل لذت است» مادر ميگفت تمام دخترهاي همسايه و دخترعمهها و دخترخالـهها و دخترعموها خواهرت هستند و براي تو حرامند. شاعر بزرگ «شيركو بيكس» تعبير زيبائي در مورد مرحلـه نوجواني دارد كه گوئي زبان حال همه ماست، در شعر خاج و مار و روزشمار يك شاعر. او خطاب به من نوشته است منظره ««حمام زنانه» در رمان «آينههاي سرابيِ» تو مرا جذب كرد خودم را دقيقاً با آن منطبق كردم. انگار تنها در لحظات كوتاه مطالعه آن بود كه زن را چنانكه هست ديدم لخت و عريان. شايد اگر غربيها هميشه زن را عريان ميبينند حتي از پس لباسهائي متعدد باز هم او را لخت ميبينند، كارِ رمان باشد ...» اصلاً همه اينها به خواب آدم گرسنه شبيه است. بسيار اتفاق افتاده است كه به خاطر سوز و اشتياقي كه نسبت به مسائل عاشقانه داشتهام مورد مواخذه قرار گرفتهام و از هر چه عشق و عاشقي است پشيمانم كردهاند. از ششم ابتدايي تا زماني كه از دانشگاه فارغ شدم بشدت مذهبي بودم. در دانشگاه هم كه بودم خودم را تحت فشار ميگذاشتم كه به هيچ دختري نگاه نكنم. تماشاي دختران را نظربازي و حرام ميدانستم. خدا ميداند چقدر پشيمان و نگران ميشدم هرگاه با مسئلـهاي در خواب يا بيداري و يا احتلام در شب مواجه ميشدم انگار همه دنيا سرزنشم ميكنند خجالتزده و شرمسار. ميبايست صدبار غسل ميكردم و هربار چند بسماللـه ميگفتم. فقط خدا ميداند چه عذابي ميكشيدم مگر ميشد عاشق دختر همسايهاي چيزي بشوم. ابداً، همه دختران همسايه خواهرهاي من بودند. اربيل سالـهاي شصت و هفتاد به دو ناحيه تقسيم شده بود. دو قفس بزرگ دو زندان بزرگ روبروي هم. يك قفس مربوط به زنان و قفسي ديگر مردانه. از دور همديگر را با شرم و خجالت ميديديم. وقتي كه عمهاي و خالـهاي كسي براي ديدن مادرم ميآمد، اگر دختري جوان همراهشان بود من براي اينكه ناچار نباشم به آن دختر جوان هم سلام واحوالپرسي بكنم از خانه خارج ميشدم وتا رفتن آنان برنميگشتم چرا كه از مواجه شدن با دختراني جوان ميترسيدم. انگار هميشه خودم را در مقابل ديگران لخت و عور ميديدم وچرا اينطور فكر ميكردم؟ نميدانم. من بسيار به قهرمانهاي خودم شبيه هستم. به محمد در «گل سيا» به حسن در «مرغ مگسخوار» به فرهاد در «من و قادر و سگ پاولف». بيشتر عشقهاي شرمزده و ناكام در قصههاي من تصوير حالات خودم هستند. تصوير همه آن آدمهائي كه مثل من زندگي ميكنند. من از شرم بارها مردهام وترس روحم را مدام ميخورد. شرم و ترسي كه حاصل فرهنگ قومي ماست. البته اين ترس وشرم مانع آن نشده است كه دزدكي عاشق كسي نشده باشم. نخير. من از دوران پسري شاعرمسلك و رمانتيك و خيالپرور بودم، اما با ظواهرم (لباسپوشيدنم، حرفزدنم، رفتارم) نشان ميدادم كه آدمي بياحساس و دلمرده و بيخيالم. عزيزم چه كسي به روحت توجه ميكند وقتي كه لباسهاي تنت پاره پوره باشد؟ من تا ششم آمادگي هم تنها پسربچه كلاسمان بودم كه مادرم دوبار روي هم آستينهاي كتم را پينه زده بود. من ميبايست هميشه توي پستوئي چيزي خودم را قايم ميكردم بلكه جلو چشم نباشم. من كه در مقابل عشق فلج بودم چكار ميتوانستم بكنم. همسن و سالـهاي من اغلب جلو مدارس دخترانه پرسه ميزدند. اما عزت نفس من مانع ميشد دست به اين كار بزنم. من بينوا و ژندهپوش كمبودهايم را با تكبري دروغين تصعيد ميكردم از طرفي هم ته دلم فكر ميكردم حتماً بايد يار و ياور تمام دختران تنها و غمبار و دلشكسته باشم. اولين قصه من به نام «آهو» درباره دختري بود كه به عقد پيرمرد بيماري درش آورده بودند و در همسايگي ما زندگي ميكردند. من از مادرم خواستم كه براي من خواسگاريش بكند بگذار قرباني و محكوم آن سرنوشت نشود. فكر ميكردم او را نجات ميدهم. اما پدرم گفته بود به فلاني بگو از اين گهها نخورد. بعدها فهميدم كه جواب احساسات عاشقانه و رمانتيك من گهي است كه بخوردم ميدهند در همه موارد زندگيم. در زندگاني من آشنائي با يك دختر محال بود. عشق محال بود و لذت هم محال بود مگر در عالم خيال. به همين دليل به نوشتن پناه بردم. نوشتن هم مثل عشق بود نزد من. با شرم و خجالت همراه بود و تنها با ترس و لرز و در خلوت ميتوانستم به نوشتن هم نزديك بشوم همه اين زنهارها و محروميتها و تنهائيها و خودخوريها باعث شد اين طوري دنيائي پر از هرج و مرج و آشفتگي را در خواندن و نوشتن براي خودم انتخاب كنم والا ميمردم. اگر نوشتن نبود حتماً خودم را ميكشتم. مطالعه رمان در آغاز دقالبابي بود در جهان فروبستة من. سوار بر بال سيمرغ ادب سفرها كردهام سفرهائي خوش. وقتي در قصههاي خودم با قهرماني شبيه به خودم مواجه ميشدم. قهرماني بينوا و ژندهپوش، گريهام ميگرفت و احساس ميكردم تنها نيستم. تنها موجود نامراد بر روي اين سياره لعنت شده. حالا تو ميخواهي در اسرار خودم شريكت كنم؟ سادهترين راهنمائي كه ميتوانم در حق تو بكنم اينست كه برو توي قصههايم بگرد. تيكه پارههاي روحم را آنجا پيدا ميكني. من توي قصههايم تا اعماق پنهان روحم سركشيدهام. من طوري خودم را تربيت كردهام كه از اين بيشتر نترسم و شرم را كنار بگذارم. من توي قصههايم طوري به طرف آزادي برگشتهام كه تمام آن چيزهائي را كه از آنها محروم بودهام ببينم و نشان بدهم و تا جائي كه توانستهام سانسور را دور انداختهام. خودسانسوري را. اما هنوز در آغاز راه هستم و اگر بگويم تمام حرفهايم را نزدهام دروغ نگفتهام اگر چه تا جائي توانستهام پيش رفتهام. بسيار مايلم لابلاي اوراق پنهان ذات آدمي را بگردم، ذات خودم را. مايلم كوههاي يخ روحم را ذوب كنم تا شايد سيلابي براه بياندازم. برادر من، فكر ميكني اسرار من داراي چه اهميتي است در اين بيابان و برهوتِ پر از سرابي كه دنياي مردمانش مينامند. تنها كار بااهميت من شايد اين باشد كه كمي از آن اسرار را در قصههايم برملا كردهام. من به آدمي شبيه هستم كه يك شهر را گرد خود جمع ميكند و بعد اسرارش را علني ميكند و بعد توسط همين مردم سنگباران ميشود. چرا كه انگار اسرار همين مردم را برملا كرده است. برملا كردن اسرار مردم! به زعم جامعه اين بزرگترين ننگ است خيانتي غيرقابل گذشت است. تو اگر خيلي شجاعي درباره اسرار خودت حرف بزن. «همه شروع ميكنند به لرزيدن.» من وقتي درباره شكستهاي خودم حرف ميزنم احساس قدرت ميكنم. وقتي درباره باختها و شكستهايم حرف ميزنم بعدش خواب پيروزي ميبينم. من دشمن نااميديام. نااميدي و سرخوردگي از عشق. اما مگر ميشود با اين همه حديث شكست و سرخوردگي نغمههايم شاد باشد. طبيعي است كه ترانههاي عاشقانه هم در اين شرايط غمگنانه خواهند بود. من بدبين نيستم و بدبيني را هم تبليغ نميكنم اما چكار ميشود كرد. واقعيت هستي ما چيزي بجز تاريكبيني ببار نميآورد. اين تنها من نيستم كه «به محمد قهرمان» قصه «گل سيا» شبيه هستم بلكه هزار همنسل پيش از من و نسل بعد از من خودشان را در كاراكتر محمد پيدا ميكنند. درست است كه خيال حجم زيادي از قصه را اشغال ميكند اما بقول ماركيز» اگر تو توي امريكاي جنوبي زندگي ميكردي ميديدي كه خيلي بيشتر از اينها در جامعه ما جادو وجود دارد. منهم همين را ميگويم اما بشكلي ديگر و در ميان اينهمه نامرادي كه هستي ما را اشغال كرده است، كجا ميتوانيم راهي براي شادي بيابيم. در ميان گروه عزاداران مگر ميشود از شادي دم زد؟ عاديترين كار در پيادهروهاي اروپا و متروها و توي قطارهاي خياباني رد و بدل شدن بوسه مابين دختران و پسران است ولي نزد ما بخاطر يك نامه عاشقانه دختران را ميكشند. نزد ما منظره كشتارگاهها براحتي روي آنتن تلويزيونها ميرود و ميليونها آدم آن را ميبينند و هيچ اشكالي هم ندارد اما منظره بوسه عاشقانه دو عاشق چنان كاري با خانوادهها ميكند كه همه بايد با شرم و غرقِ در عرق خجالت سرشان را پائين بياندازند. وقتي زندگي از جائي كوچ كرد، مرگ حاكم ميشود. وقتي كه ايروس كشته شد عمر دراز براي تاناتوس باقي ميماند. اسرار عشق و دلدادگي بقدري زياد است كه در بحث نميگنجد. هركدام از ما نمونهاي هستيم اما نه، كوهي از يخ هستيم كه در ميان دريائي از مشكلات در حركت ميباشيم. دريائي كه به ظاهر آرام است اما در اعماق آن صدها كشتي باري عظيم غرقشده، خوابيده است مشكل است خودمان را به اعماق دريا برسانيم و ببينيم اين كشتيهاي غرقشده چي حمل ميكردهاند. من كه تاريخم مملو از شكست باشد، بايد از كجا شروع كنم؟ من زير جلكي عاشق دخترهاي همسايه و دخترهاي فاميل ميشدم. اما بمانند قهرمان شعرهاي «هردي» لال ميشدم و مثل قهرمان قصه «من و قادر و سگهاي پاولوف» يواشكي نامه عاشقانه مينوشتم و بعد پارهاش ميكردم و يا پارهاش نميكردم اما بي نام و نشان پستش ميكردم. آن قصههائي كه درباره عشق بحث ميكردند من توي نامههايم عجز و لابه ميكردم. گدائي عشق ميكردم، گريه ميكردم، عزت نفسم را زيرپا ميگذاشتم و بيش از پيش تحقير ميشدم پيش معشوق، معموليترين دختر پيش چشم من تبديل به شاهزاده خانمي ميشد و بر تمام هستيم حاكم ميگشت. تجربه جديدم كه با نامهپراكني آغاز شد بيش از پيش رسوايم كرد نامههايم پر از حالات روحاني بود و بقدري در نشان دادن احساسات شاعرانه افراط ميكردم و ذليلانه التماس مينمودم كه حتي دختر مخاطبم حالش به هم ميخورد و دختر حتي نزد خودش تبديل به شبح ميشد و من از او شبحتر. همه عشقهاي من از تجربههاي ناكامل رمانسي تجاوز نميكرد و بينوائي و شخصيت لرزان و نامطمئنم مرا تبديل به پديدهاي كميك ميكرد. عاشق بي دست و پايي مانند شاهزاده «مشگين» محل مزاح و اسباب خنده. اسم دخترها چندان مهم نيست چرا كه همه آنها به هم شبيه بودند. بدبختي اينجاست دخترهاي اين ولايت خودشان هم نميدانند از عشق چه ميخواهند، روياهاي آنها از حدود همسايه و فاميل هم تجاوز نميكنند. در همين دواير عاشق ميشوند . گاهگاهي ممكن است دزدانه نامهاي توي حياطي بياندازند ... . يادم ميآيد در مقطع دانشگاه بودم كه دو نامه را طي چهار سال تحصيلم براي دو دختر فرستادم بدون اينكه جرئت كنم اسمي از خودم ببرم. اما دخترها عاشق بيدل و جرئت را شناختند. يكيشان كه عمهزادهام بود شكايت را پيش پدرش برد و پدر كه با من بسيار همراه و دوست بود براي هميشه رابطهاش را با من قطع كرد و بدينترتيب رسوا شدم. دومي هم كه بيباكتر بود اصلاًتحويلم نگرفت و بروي خودش هم نياورد. بدينترتيب به تمام معنا من عاشقي انگشتنما شدم. حالا كه آن لحظات را بياد ميآورم يك ذره زيبائي در تمام آن شكستها نميبينم. من ديگر مسخرهترين عاشق دانشكدهمان شده بودم. بدبختي اين بود كه ته دلم فكر ميكردم دخترها اگر گوهر وجود مرا ميشناختند حتماً جميعاً عاشقم ميشدند. راستي روح در چنين فرهنگ فقيري ميتواند چه معنايي داشته باشد؟ دير فهميدم كه اين جسم است كه روح را برجسته ميكند اما من كه پرورده مسجد و خانقاه بودم ميبايست جسم را تحقير كنم. تنها سعي من اين بود كه روحم را رو به كمال هدايت كنم و اينكار تنها از طرق نفي لذات و ترك دنيا ميسر بود. پرواز روح تنها از طريق قتل جسم امكان داشت. در اين راستا چنان خودم را تحت محروميت قرار دادم كه تبديل به شبح شده بودم. بعد از سه سال رياضت دختر دنبال مردي ديگر افتاد و رفت. مردي هوسباز و زيرك و از من شيكتر و از من سيرتر. حالا من كاملاً درهم شكسته شده بودم و تا سن 29 سالگي تماس با هر دختري را حرام ميدانستم. مخصوصاً هرگونه تماسي را كه مورد نظرم بود حرام ميدانستم. من بقدري تشنه محبت لخت و خالي بودم كه جسم را بكلي فراموش كرده بودم. بدينترتيب از كاروان عاشقان جا ماندم و دنيا را سه طلاقه كردم و فهميدم به درد هيچ زني نميخورم چرا كه بقدري روحاني و رمانتيك شده بودم كه دور نبود حتي روح هم از من بيزار بشود. جالب اينجا بود كه خودم را «دون ژوان» هم ميدانستم. ميبيني حتي در درون من هم موجودي شهواني هست اما موجودي مرده. از كجا به اين آگاهيها دست يافتم؟ از طريق مطالعات جدي. اما محال بود قادر باشم تنها بمدد هوشياري كوه يخ درونم را آب كنم. هوشياري هميشه و يا بطور دفعي نميتواند قوانين درهمريخته اين جان پريشان را منظم كند و يا هارمونيك نمايد. اين كارها نياز به زمان دارد. بخصوص اگر به گفته فرويد ايمان داشته باشيم كه حقيقت در ناخودآگاه پنهان است نفوذ كردن به اين حريم و تونل زدن در اين شاخسار و زير و رو كردن اين طبقات كار آساني نيست. من نميخواهم كساني فكر كنند در نزد من روح و جسم دو چيز متضاد هستند. اما فرهنگي كه در متن آن پرورده ميشويم شكافي عميق مابين روح و جسم ايجاد ميكند. به همين دليل است كه به قول بختيار علي كه يك وقتي درباره قصه «ميم» نقدي نوشته بود و در آن گفته بود «جسم فراموششدهترين پهنه است در فرهنگ ما كه مورد بيلطفي ما قرار گرفته است.» چرا كه به زعم ما جسم پديدهاي كثيف است. از راه همين جسم كثيف است كه گناهان به ثمر ميرسند. در رمان «پسران و عاشقان» «لارنس» «پل» قهرمان عاشقِ قصه دو معشوق دارد. اول «ميريام» با تعلقي روحي دوم كلارا با رابطهاي جنسي اين وسط پل بازنده است. تصوير مسلط مادرش كه علاقه مفرطي به او دارد نظم او را مختل ميكند. وقتي مادر ميميرد تازه پل تصميم ميگيرد از نو زندگي كند. ما نيز مثل پل تصوير مادر بالاي سرمان آويزان است و دست از سرمان برنميدارد و نميگذارد با زنان ديگر راحت باشيم. مادرهاي ما شبيه همان مادر پل هستند. مادر پل چون نميتوانست عاشق شوهرش باشد تمام علاقه و عشقش را روي پسرش متمركز كرده بود. اين همان عقده اُديپ است كه نزد ما هم شيوع دارد. پل مخالف پدر طرفدار مادر است. گرفتاري اينجاست كه اين عقده در ميان ما كمتر توانسته است هنر و ادبيات ايجاد كند. من اندكي به «اُديپ» نزديك شدهام. من هم تصوير مادر دست از سرم برنميدارد. مادر بمثابه تصويري زنده، مادر بمثابه رمز اقتدار و سلطه اخلاقي. ماها اغلب توي دوستدخترهايمان هم بدنبال تصوير مادرمان ميگرديم. اما چون مادر منزه است و فاقد سكس ميباشد بهمان شكل، دختران ديگر را هم شايان عشق ميدانيم. هر زني هم كه مورد محبت ما قرار بگيرد به تصوير مادر نزديك ميشود نه بعنوان همسري براي رختخواب. عشقهاي رُمان جوانيمان از همان حالت رواني مسلط تجاوز نميكند. پيروزي روح منزه بر جسم كثيف همين جدال بيهوده امكان لذت بردن ما را از زندگي مختل ميسازد و باز همين مسئلـه بزرگترين عامل بيماريهاي رواني ماست. عجيب نيست اگر مرد شرقي كه با زنش و يا يارش روابطش را در حلقهاي از اخلاقيات مسلط محصور ميبيند. براي تسكين ميل شهواني خودش بدنبال احساسات رمانتيك و سوزناك برود. چرا كه او هرگونه رابطه جنسي را كاري حيواني و ننگآلود ميداند. در اين راستا فقط خدا ميداند عشق و دوستداشتن چه مشكلاتي برايش درست نميكند. من بعد از فارغالتحصيل شدن از دانشگاه ديد و تصورم درباره روابط زن و مرد دچار تحولي عظيم شد و از طريق مطالعات جورواجور توانستم زن را بهتر بشناسم. منتها از راه كتاب . اما ده سال تجربه استادي و سر و كلـهزدن با دختران و پسران زيادي كه در سنين حساسي بسر ميبردند ناچارم كرد كه به شكلي حياتي با مسائل آنها آشنا بشوم. اينبار به مدد كتاب و حيات عيني. خودم را فراموش كردم و فهميدم همه دختران و پسران ولايت من تصاوير مكرر خود من هستند بصورتي جداگانه. همين كوشش من باعث شد من بدنبال «كژال» بيافتم و يا «كژال» بدنبال من بيايد. من بسيار به قهرمان قصه (گاوپسران، آهو دختران) خودم شبيهم. هيچ چشمي قادر نيست زخم پنهان من را ببيند. من بارها گفتهام تنها كس، تنها آغوش و پناهگاهي، تنها زني كه با عذابهاي روحي و دلـهرههاي من آشناست و آن را درك ميكند (كژال) است و بس. كژال شايد اجر شكستهاي من بود «آرگون» ميگويد «اليزا» من را به زندگي پايبند كرد. من هم همين را تكرار ميكنم. همچنانكه قبلاً گفتم: بعد از شكستهاي متعدد و پس از نااميديهاي مطلق، پس از شقه شدن، بعد از لـهشدگي، آن خانم مهربان از تبعيدگاه رواني نجاتم داد و آغوشش را به رويم گشود، آغوشي كه وطنم شد. او بود كه تكهپارههاي روحم را به هم پيوست. همه نوشتنها، خيالات خوش و خلاقيتهايم از سرچشمه همين عشق جاري شده است. من يك عاشق ديوانه و سينهچاك بودم. او بود كه در مقابل اين سيل بنيانكن تاب آورد. من از طريق او به جادوي زيبائي و محبت زن نزديك شدم. قبلاً تنها از راه كتاب زنها را شناخته بودم. سالـهاي سوز و گدازم با كژال زود سپري شد. بدبختي اينجاست كه بعد از آشنايي با كژال دختران ديگري هم مدعي عشق من شدند. از جملـه دو يار قديمي كه بعد از سالـها دوري به طرفم برگشتند و گفتند ما در حق تو ستم كردهايم. اما ديگر دير شده بود و من بدنبال عشقي ديوانهوار ميگشتم كه پيدايش كرده بودم. بجز كژال چه كسي حالات عجيب مرا درك ميكرد. شمار اندكي از دختران همسايه و فاميل اينرا ميتوانستند بفهمند كه منِ نيمچه ملا بخاطر آزادي زنان، چه جنگي به راه انداختهام. من بقدري معصوم و چشم و گوشبسته بودم كه در سن دوازده سالگي از ترس آتش جهنم خواهرم را از مدرسه بيرون كشيدم. خواهري كه تنها در سوم ابتدائي درس ميخواند آنهم به جرم اينكه پاهايش لخت بود. آخوند محل كه نزدش قرآن را ختم ميكردم يك روز گفت فلاني هيچ ميداني فاصلـه تو تا بهشت 500 سال است. گفتم چرا؟ گفت: براي اينكه ميگذاري پاهاي خواهرت لخت باشد. افسوس كس نميداند اين تنها دعوت دختران به خريدن روحشان است. من مخالف آن فرهنگي هستم كه براي انسان دو قفس جداگانه قائل است. فقس جسم و فقس روح. قفس نر و قفس ماده. تا زماني كه بر روي اين عقيده تأكيد ميكنيم، دشمني و زشتي را پرورش ميدهيم نه ارتباطي انساني را. به همين دليل است كه اجتماعات شرقي اغلب مبتلا به بيماريهاي عصبي هستند. خلاصه كلام من صاحب هيچ تجربه بزرگي در عشق و عاشقي نيستم. تنها تجربه بزرگ من آشنايي با كژال است. او باعث شد بفهمم كه من هم وجود دارم و هم عاشقم. باز هم ميگويم تنها تجربه رنگين من در اين زمينه آشنائي با كژال است. نميدانم بگويم خوشبختانه و يا بدبختانه من از آن تيپ مرداني هستيم كه تنها به يك زن بسنده ميكنند. انگليسيها مثلي دارند: «بگذار تنها با يك زن آشنا بشوي و بس» اگرچه من هنوز احساس ميكنم مسئول تمام بدبختيهاي همه زنان و دختران دلشكسته عالم هستم و خودم را بدهكار همه آنها ميدانم و در معنايي اخلاقي عاشق همه آنها هستم. (گفتم به معنائي اخلاقي) ميبيني هنوز هم گرفتار معنويات هستم چه ميشود كرد؟ «لامارتين» ميگويد خصلت عشق در اين است كه تنها متوجه يك نفر هستي و بس. «ميلان كوندرا» هم ميگويد: هميشه آخرين عشق بزرگترين عشق است. مثل اينكه پر بيراه نگفته است. هيوا: بنظر ميرسد حالا ديگر بحث درباره ادبيات كردي بدون توجه و اشاره به جغرافيائي وسيع كه خارج از وطن است، محال باشد. جغرافيائي كه اين روزها كردها در همه جاي آن پراكنده شدهاند. اين دوشقه شدن حاصل جدائي اجباري و عدم ارتباط با همديگر است. ما كه هنوز صاحب زمينهاي روشنفكري نيستيم و در اين مورد ديرينهاي تاريخي نداريم. بخصوص در فاصلـه آن دو جابجائي. آيا جاپا و يا پايگاهي براي ما وجود دارد؟ كه روي آن بايستيم و از آنجا عملكرد و فنكسيون ادبي ملت كرد را بسنجيم؟ بخصوص عملكرد داخليمان را؟ در حاليكه ميدانيم در چند سالـه اخير بيشتر كساني كه فشار بار روشنفكري ملت كرد بر دوش آنها بوده است آواره غرب شدهاند. حال سئوال اينجاست چرا اين پهناي ادبي صاحب ورثهاي تنبل شده است؟ حال آنكه ميبايست خوانندههاي هوشيار و صاحبنظر ببار مياورد؟ شيرزاد حسن: تنها ما نيستيم كه بتعيدگاه را انتخاب كردهايم، تاريخ ادب در مراحلي جداگانه و براي ملل مختلف ديرزماني است كه با اين نشانهها آشناست. اين كوچ و آوارگيها و فرار دستهجمعي علتهاي مختلفي دارد. بعضي وقتها مستقيماً با غربت روحي هنرمند ارتباط تنگاتنگ دارد و اگر شكنجهاي هم دركار بوده باشد ديگر بدتر. از طرفي درهاي بسته داخل علت و انگيزهاي ميشود كه تو بعنوان هنرمند درصدد پيدا كردن دري باز بربيائي. حتي اگر در تبعيدگاه هم باشد. خندهدار اينجاست كه نويسنده يك حريم جغرافيايي را با حريمي ديگر معاوضه ميكند. حريم جغرافيايي هيچگاه عوض نميشود، من و تو اينجا هستيم اما در واقع بيشتر آنجائيم تا اينجا. در جائي ديگر گفتهام. جويس شر دوبلين را در درون خودش حمل ميكرد و اگرچه زماني در سويس بود و يك وقتي در ايتاليا و روزگاري هم در فرانسه (اما هميشه با دوبلين بود و يا دوبلين با او بود). من وقتي كه در سليمانيه بودم اربيل را با خودم حمل ميكردم حالا هم كه اينجا هستم هم اربيل و هم سليمانيه را در درونم دارم. همه كوچهها و برزنهايش را همه آن آدمهائي را كه ميشناختم، اينها دست از سرم برنميدارد. آدم در اينجا بيشتر نسبت به آنجا توجه پيدا ميكند. براي نويسندهاي كه صاحب احساساتي لطيف باشد، اينجا و آنجائي در كار نيست. تاريخ روشنفكري كرد از خيلي وقت پيش آوارگي را تجربه كرده است «نالي» و «حاجي قادر» و «مولانا خالد»هم در زمان خودشان احساس خفقان كردند و ناچار تبعيد را انتخاب نمودند. دربدري روشنفكر كرد هنوز هم ادامه دارد. بدون ترديد تاريخي طولاني پشت اين كوچ دستهجمعي وجود دارد ولي چيزي كه باعث تعجب است اينست كه بعد از تحول و جنبش اخير شماري ديگر آواره شدند و سر به بيابان گذاشتند. اين ديگر غيرقابل انتظار بود. گفتهاند پيغمبران در سرزمين خودشان جائي ندارند. بنظر ميرسد هنرمند امروز كرد همان پيغمبر نفي بلد شده باشد در زمان ما كرد تبديل به علامتي شده است، علامتي چشمگير. و ميگويند اين براي آيندهاي دور به نفع كرد است، من اينطوري فكر نميكنم چون حالا اگر مرحلـه پايهريزي هم نباشد، مرحلـه روياروئي كه هست صداهاي شجاع و زيبا كه فرار را بر قرار ترجيح دادند. كساني هم كه انتظار داشتيم بعد از جنبش برگردند. بطور قطع و براي هميشه قهر كردند و اميد بازگشتشان بيش از پيش عقب افتاد. اگر نگوئيم تبديل به امري محال شد. با تأسف تا اين لحظه هم هيچ ارتباطي بين داخل و خارج وجود ندارد در حاليكه داريم وارد قرن بيست و يكم ميشويم. كردستان پست مخصوص به خودش را ندارد. اما خدا بده بركت به جاي يك حكومت مركزي دو حكومت دارد (امارت سوران و امارت بابان!!!) به همين دليل من كمتر تأثير و تسلط ادب خارج از وطن را بر ادب داخل ميبينم. علني و آشكار است كه گسستي اتفاق افتاده است. شايد اين به تفاوت عادت تكنيكي خارج و داخل ارتباط داشته باشد و شايد هم نه حتي اگر اينطوري هم باشد تمام پيوندهاي داخل و خارج بدينترتيب خودبخود پاره شده است. من به يك حقيقت ايمان دارم. آنهم اينكه: نه تبعيد و ناراحتيهاي خاصش نه وطن و گرفتاريهاي مخصوصش هيچ ارتباطي با ساحت خلاقيت ندارند حتي زبان يادگيري هم كارگر نيست، راز خلاقيت در مجموعهاي از عوامل متمركز است كه جاي بحثش اينجا نيست. تبعيد به ناكجاآبادِ خارج از وطن دهها آدم خلاق را دقمرگ كرده است آدمهائي را كه در سرزمين خودشان صاحب اسم و رسمي فرهنگي هم بودند و در ضمن كساني هم هستند كه در خارج خدمات ذيقيمتي انجام دادهاند و امروز مظهر خلاقيت و زيبايي به حساب ميآيند. مسئلـه اساسي در اينجا ميزان عشق و علاقه هنرمند است به كارش. كساني را هم سراغ داريم كه سه زبان خارجي بلدند اما اثر مهمي از آنها بجا نمانده است. در عوض كساني هم هستند كه تنها زبان خارجي كه بلدند عربي است اما چون ميدانند چگونه از آن بهرهوري كنند به سرچشمههاي معرفت دست يافتهاند. از ديدگاه من ميدان عرضه خلاقيت فكر و ادب كردي هنوز هم كردستان است چرا كه عاشقان فكر و ادب كردي هنوز هم آنجا هستند. چنانكه خودت اشاره كردي ميليونها كرد در اروپا و آمريكا زندگي ميكنند اما حتي صد نفر آنها حاضر نيستند فيالمثل يك رمان خوب و ناياب كردي را بخرند و بخوانند. نه من هنوز احساس نميكنم كه ما پايگاهي داشته باشيم كه از آن پايگاه تأثير ادب خارج بر توليدات ادبي داخليمان را ببينيم يا بسنجيم. حتي اگر چنين تأثير هم وجود داشته باشد به نقد و بررسي دقيقي نياز دارد من فكر ميكنم برعكس. اگر در خارج از وطن كاركرد ادبي هم داشته باشيم گوشت و خونش از داخل تأمين ميشود. نويسنده خارج از وطن هم از خاطراتش تغذيه ميكند و مسائل داخلي منقلبش ميكند. البته در خارج مطالعه و نوشتن امكانات فراهمتري دارد، اما شرايط نامبارك دنياي سياست و اقتصاد ضعيف كاري كرده است كه نويسنده كرد پاك خودش را ببازد و دچار نااميدي مطلق بشود. حتي اغلب آنها بخاطر امرار معاش كتابهايشان را فروختهاند. براستي سالـهاي بعد از انقلاب بدترين سالـهاي فرهنگي ماست. ميتوانيم آن را مرحلـه ايستائي هم بناميم. اگر من بخواهم براي سئوال تو پاسخي پيدا كنم و دربارة آن تأثيرگذاري اظهارنظر نمايم، حداقل بايد محصولات ادبي مورد بحث دمِ دستم ميبود ميبيني بعد از جنبش و پس از گذشت اين همه سال ده كتاب درست و حسابي در زمينه فكر و ادب كردي چاپ نشده است. حتي ميشود گفت سالـهاي پيش از تحول نقشه مشخصي براي خلق آثار دمِ دستمان بود. اما حالا اين نقشه نه تنها پارهپاره شده است بلكه اصولاً همين تكه پارهها هم گم شده است. من ميدانم در خارج امكانات چاپ و پخش فراهمتر است اما آن خواننده عاشق كجاست؟ بطور كلي چنانكه قبلاً هم گفتهام، در ميان ملت كرد اهل مطالعه بسيار كم است. از طرفي ميتوانم بگويم سياستمداران كردستان جاي پدران سنگدل را گرفتهاند و نقش آنها را بازي ميكنند و باعث فرار مغزهاي ما شدهاند. جالب اينجاست وقتي كه من مقيم كردستان بودم و روي زيباترين پروژه ادبي كردي «مجلـه آزادي» كه به نظر من تنها ستاره آسمان مطبوعات كردي بود كار ميكردم يكدفعه با فرار جمعي عده زيادي از هيئت تحريريه آن مواجه شدم. در واقع كردستان بعد از انقلاب نااميدتر و افسردهتر شد و كسي هم از او دلجويي نكرد و كاملاً يتيم گشت. در چنين حال و هوائي بود كه (مريواني و وريا قانع) مقيم هلند شدند و «بختيار علي» به آلمان فرار كرد و «برزان فرج» به فرانسه پرتاب شد و تنها «ريبين احمد هردي» در سليمانيه باقي ماند. حالا ديگر محال بنظر ميرسيد كه در كردستان خوابي ادبي و فرهنگي متحقق شود، هم و غم احزاب هم تهيه و انتشار روزنامهها و ارگانهاي حزبي خودشان بود و بس. هيچكدام حاضر نبودند حتي از پسمانده روزنامههاشان كتابي به چاپ بسپارند. قضاوت درباره كار خلاقه ملت كرد بطور كلي هم مشكل است. چرا كه نقشه كامل آن را پيش رو ندارم. بدون شك در اين چند سال اخير چند اسم درخشان هم به چشم ميخورد كه تاريخ ادبيات كرد در آيندهاي دور تأثير وجودي آنها را ثبت خواهد كرد اما در حال حاضر يا مطالعات من در اين زمينه ناقص است و يا اصولاً كار قابل ملاحظهاي انجام نگرفته است. سنگيني كار ميبايست در آنجا ميبود. اما چكار ميشود كرد با اين تقدير ستمكار كه همه ما را آواره كرده است. گرفتاري ملت كرد در اين است كه تبعيدگاهش در خارج نيست بلكه او در درون خودش تبعيد شده است. آسمان وطن همة پرندههاي خودش را خفه كرد. ميبايست بدنيال آسماني ديگر باشيم. هيوا: كنفرانس نويسندگان جهان «موكولا» در شهر «لاهتي» فنلاند امسال از تو و «عبداللـه سراج» دعوت بعمل آورد براي مشاركت در مبحث «زبان و شخصيت نويسنده» و تو هوشيارانه جهان ما و جهان آنها را با هم درانداختي. تو با همان لباسهاي خونآلودت و با تمام زخمهاي تنت به ميدان آمدي و زيركانه تئوري مورد نظر آنها را ناديده گرفتي و بحث را به تراژدي زبان و شخصيت نويسنده كرد كشاندي ... . اغلب نويسندههاي حاضر در جلسه بحث ترا يكي از مباحث سطح بالا و پيشرفته كنفرانس قلمداد كردند. اگر امكان دارد كمي درباره اين كنفرانس برايمان صحبت كن. شيرزاد حسن: اتحاديه نويسندگان جهان در «نوژن» كه Pen جهاني سرپرستي آن را بعهده دارد و شاخههاي متعددي در تمام جهان دارد، از جملـه در فنلاند. شاخه «لاهتي/فنلاند» هر دو سال يكبار ديداري بزرگ از نويسندگان راه مياندازد و هربار هم يك تيم سرپرستي انتخاب ميكند و براي نويسندگان كشورهاي مختلف دنيا دعوتنامه ميفرستد. اين كنفرانس ادبي از سال 1963 يعني در عرض 15 سال يكهزار نويسنده و شاعر و منتقد و افراد سرشناس و آزادانديش و كثرتگرا را دعوت به مشاركت در اجلاس شهرك لاهتي كرده است. آنها هم به پيروي از روشي نوين در اجلاسي حاضر ميشوند و حرفهايشان را ميزنند، گفتگوهايشان را صورت ميدهند و لحظاتي پر بركت را با هم سپري ميكنند، با هم آشنا ميشوند و در زير درختان صنوبر موكولا اجتماع ميكنند. مطالبي كه در دايره مباحث ادبي روز ميگنجد و در اين اجلاس مطرح ميشود مباحثي هستند از قبيل «افسانه» و ... تا برسد به بحث درباره نقش نويسنده در مسئلـه اخلاقيات و از آنجا Ethics «خود علم اخلاق» و بعد زيبائي شناسي هنر و كشف رمز و رازهاي آثار ادبي و از آنجا به سنجش و توان هنري نويسنده تا برسد به شناسنامهي ملي در زمينه روانشناسي ادبيات و از آنجا هم با خاستگاه ادب و اديب و ماسكها و نقابهائي كه اديب بايد بصورت اثرش بزند و بحث درباره ارزش آثار ادبي و تصوري راستين درباره مسئلـه كنگرههاي ادبي تا برسد به مسائلي (آبستراكت) و انتزاعي. علاوه بر همه اينها آنطور كه من امسال مشاهده كردم (1997) در لابلاي صحبتهاي جدي، شركتكنندگان از مزاح و شوخطبعي هم غافل نيستند و لذت مكالمه را با لطيفههاي ادبي صدچندان ميكنند. روز 18/6/1997 كه من براي اولينبار به منظور قرائت بيانيهام در اجلاسي شركت كردم. بحث با مسئلـه EThics آغاز شده بود. ابتداگفتگوها جنبه مطايبه و شوخطبعي داشت و در مقام طنز در ادبيات بحث را به مسئلـه (ساونا) كه حمامي مشهور در فنلاند است كشانده بودند و هركس به فراخور موضوع لطيفهاي ميپراند و ساعتي به شوخي و مزاح گذشت تا اينكه رشته كلام بدست من افتاد. در ابتدا با مسئلـه طنز شروع كردم و در اين زمينه حسابي گلو دراندم. چيزي كه باعث شد حضار از سخنان من خوششان بيايد تغيير حال و هوا و آهنگ جلسه بود كه توسط سخنان من صورت گرفت. در ابتدا بحث را با طنز شروع كردم و بعد با مسئلـه سانسور ادامه دادم و گفتم طنز روشي زيركانه است براي فرار از دست سانسور و خيلي حرفهاي ديگر ... آرامآرام حاضران جلسه وقتي فهميدند من هم براي خودم حرفهايي دارم. ابتدا به همان صورت كه آدم از جسارت و دليري يك بچه خوشش ميآيد از حرفهاي من خوششان آمد و با لبخندي دوستانه از حرفهاي من استقبال كردند. من هم ديگر سنگ تمام گذاشتم و ميدان را بدستم گرفتم. البته بايد بگويم باز كردن سفره دل و ابراز آن همه شكوه و شكايت به زبان انگليسي كار آساني نبود اما هرطور بود من خوب از عهدهاش برآمدم و كم و بيش آنها را با دليريها و جسارتهاي خودم آشنا كردم و در آخر از ترس اينكه مبادا جلسه كسالتبار بشود گريزي به حمام «ساوانا» زدم و به حرفهايم خاتمه دادم. گريزي كه به لطيفهاي شبيه بود كه همان شب براي خودم پيش آمده بود. بدين ترتيب بود كه در نهايت خلوص و سادگي آهنگ و روند خاص جلسه را بهم زدم كه اتفاقاً كارم در اين زمينه خوب هم گرفت. ولي غروب روزي كه براي سئوال و جواب حاضر شدم همه را چنان تحت تأثير قرار دادم كه تا مدتها همه آنها مات و متحير نشسته بودند. بطور خلاصه همه آهنگ و برنامه كنفرانس بعد از آن روز بخاطر نغمه محزون و تراژيك من بهم خورد و همه از اين موضوع خوشحال شدند. براستي كه منهم سنگ تمام گذاشتم و ساده و روان درباره مسئلـه «زبان و شخصيت نويسنده» صحبت كردم. بدون لفاظي و فلسفهبافي. من در زندگيم شناختي از نويسندههاي آمريكائي و اروپائي نداشتم و نميدانستم آنها تا اين اندازه لطيف و بزرگوار هستند. در اين مدت من انسانيت آنها را درك كردم و به چشم ديدم اغلب آنها به بچههائي شبيه بودند كه نميخواهند بزرگ بشوند. تا دلت بخواهد خاكي و بدون افاده بودند. اغلب آنها اندوهي عظيم در سينه حمل ميكردند. من خوشحالم اگر ميان خودم و آن ذاتهاي زيبا پلي زده باشم. من فكر ميكنم همه آدمهاي خلاق خواهر و برادر همديگر هستند. همه زيبا هستند. تنها آدمهاي بيبهره از هنر با خودشان و دنيا سرجنگ دارند. ما در اين ديدارها يك دل سير گفتگو كرديم و سئوال و جوابهايي رد و بدل كرديم. گفتگوها به شيوه (پانل) و مناظره صورت ميگرفت و گاهي هم به شكل جمعي و در گروههاي كوچك. شبها هم با شعرخواني گرم ميشد. در آنجا بيشتر نوشتهها و نيتمنديها بازنويسي و منتشر ميشوند، اما هركسي ميتواند آزادانه و بطور شخصي آن را توضيح و تفسير كند و يا حتي گفت و شنودهاي خودش را جداگانه تقديم كند. گاهي گفتگوها چنان گرم ميشد كه سررشته آن رها ميشد به صحبت درباره خورد و خوراك و حمام «ساونا» ميكشيد و شراب و آبجو هم اين مباحث را صيميمانهتر ميكرد. گاهي هم همه را از خود بيخود مينمود. البته در كنار مباحث ادبي گاهي هم رقص و پايكوبي و حتي روبوسي و در آغوش كشيدن هم پيش ميآيد. گردش و پرسه زدن و تماشاي شهرك لاهتي و حتي بازي فوتبال و شبها رقص و آواز اديبان هم جزو برنامه بود. شركت در گفتگوهاي گروهي و شعرخوانيها براي عموم آزاد است و هركس كه بخواهد ميتواند در آن شركت كند. اولين ديدار اين اجلاس جهاني در سال 1963 صورت گرفت. درست بعد از جنگ سرد و با اين پيشنياز كه پلي زده باشند ميان اديبان شرقي و نويسندگان غربي. يكي از اين مباحث اوليه سالـهاي شصت (رمان نو) فرانسه بود. اين مسئلـه گفتگوها را كمي تند و تيز كرده بود. چرا كه رئاليسم سوسياليستي و مدرنيزم ادبي اين سبك را با يك ديد نميديدند و در آن زمان براي نمونه «ولايمير يرميلوف» كه رئيس كانون نويسندگان روسيه بود. به تندي از اجلاس انتقاد كرد و نويسندههاي شركتكننده را هواداران ايدئولوژي بورژوازي ناميد. در پاسخ او «كلود سيمون» سخناني ايراد كرد و گفتگوهاي كلود سيمون و يرميلوف به روزنامه فيگارو و ساير روزنامههاي ادبي كشيد و همين مباحثات موجب پيدايش «موكولا» شد. سالـهاي پيش صحبت از رابطة نويسنده و جهان خارج بود و در دهه هفتاد هم مباحث حول و حوش توانايي نويسنده و پايگاههاي اجتماعي او دور ميزد و اينكه آيا ممكن است نويسنده نقش موثرتري در جامعه خودش و بطور كلي جامعه جهاني ايفاء كند؟ و يا مسئلـهاي مانند امپرياليسم و جهان سوم و از اين قبيل حرفها. جالب است در حاليكه افراد زيادي به اين جور اجلاسها اميد بستهاند. كساني هم هستند كه با آن مخالفند (گوستاو آكرين) شاعر فنلاندي ميگويد: «من دريافت عجيبي از اين جور اجلاسها دارم! نويسندهها معمولاً در اين گونه كنفرانسها از بس توي سر و كلـه هم ميزنند كه دچار تورم مغزي ميشوند گفتگوهاي بيامان و طولاني درباره ادب و محتواي آثار و اهداف آن با ما كاري ميكند كه فراموش كنيم كه خود ادبيات چقدر نجيب و در واقع فاقد اقتدار است.» البته كساني هم هستند كه رايشان دقيقاً خلاف نظر بالا باشد. فيالمثل نويسندهاي مثل «هانس ماگنوس اينزبرگر» در سال 1964 گفت: «علت آمدن من به اينجا اين است كه من از شركت در اين جلسات لذت ميبرم. دوست تازه و مراد تازه پيدا ميكنم. نگاهي تازه و متفاوت پيدا ميكنم. من از طريق گفتگو و گپ زدن با سرزمينهايي تازه از فكر و ادب آشنا ميشوم. من از تجسس و سركشيدن به اين دنياهاي تازه لذت ميبرم. من دوست دارم به لاهتي بيايم.» اجلاس 1997 چنانكه گفتم درباره (زبان و شخصيت نويسنده) بود. من غروب 18/6/1997 به مدت نيم ساعت درباره اين موضوع حرف زدم. نصف سخنراني من از روي نوشته بود و نيم ديگر آن بصورت ارتجالي و بالبداهه. البته براي هر نويسندهاي مدت 10 تا 15 دقيقه وقت در نظر گرفته بودند اما به اتفاق آرا براي من نيم ساعت وقت تعيين كردند. البته بحث من حداقل يك ساعت وقت ميبرد اما به ناچار خودم را جمع و جور كردم اگرچه من آدمي پرچانه هستم. در آخرين روز سفرم بود كه به من اطلاع دادند كه بايد در يك گفت و شنود حضوري شركت كنم. از يك ساعت قبل دو قصه از خودم را براي آنها فرستاده بودم با ترجمه انگليسي آن كه كار خودم بودم. من ميخواستم در اين كنفرانس قصهاي از خودم را بخوانم. اما اين امكان وجود نداشت كه هر دو نيتم برآورده شود. من به همراه استاد «عبداللـه سراج» تنها توانستيم گفت و شنودمان را انجام دهيم و كپي آن را در بين حضار تقسيم كنيم. ديدار 1997 بيشتر حول محور زبان (خاصيتهاي زبان ادبي) ميگشت. زبان و آن جهاني كه در آن زبان خودش را تعبير و تفسير ميكند. وضعيت زبان در حال و گذشته و مقايسه آن در دو زمان حال و گذشته. رابطه زباني نويسنده و پارامترهاي ملي، سياسي، هستي شناختي و جامعه شناختي و بعد اين موضوع كه زبان چگونه در مياديني جداگانه خودش را بازآفريني ميكند. ادب در راستاي زبان چگونه در زير نقاب و صورتكهاي خاص واقعيت وجودش را پنهان ميكند و نويسنده چگونه بايد بدنبال تاكيد بر معاني و ارزشهاي خودش گم و گور بشود و از همه گم و گورتر ارزش خود زبان و سرانجام آخرين سئوال اين بود: آيا هيچ چيزي در مقابل ما مانده است كه ما را به حوزة رئاليسم نو بازگرداند و در اين راستا نويسنده بايد چه اهدافي را تعقيب كند و بدنبال جهان درون بگردد و يا در جهاني بيروني كار كند؟ و چگونه بين اين دو جهان تعادلي برقرار نمايد. من شخصاً درباره درگيريهاي خودم حرف زدم (گرفتاري من در برابر زبان كردي). درگيرياي كه متعلق به همه ماست. من از تجربه خودم به تجربه جمعي گريز زدم و گوشهاي از ويراني زبان خودمان را نشان دادم. سعي من بيشتر بر اين بود كه نشان بدهم ما هنوز به طبقات زيرين زبان دست نيافتهايم بلكه هنوز در مرحلـه چنگ زدن به روبناي زبان هستيم. تأكيد من بيشتر بر اين بود كه نسل نو در فكر دستيابي به اعماق زبان هستند. قسمت اعظم سخنانم در آن اجلاس مربوط به كاركرد سياست بود و اينكه مسئول اصلي اين ويرانيها سياست ميباشد. در اينجا بايد سپاس خودم را به «ريبين احمد هردي» تقديم كنم كه در آماده كردن مطالب از كمكهاي بيدريغش بهرهمند بودم. من هرگز از كار آكادميك خوشم نيامده است و بلد هم نيستم و در اين مباحثات هيچ روش آكادميكي هم به كار نبردهام. من تنها درباره حساسيتهاي خودم و زبان صحبت كردم. شايان بحث است كه در اجلاس سال 1963 تعداد زيادي از نويسندگان بزرگ دنيا حضور داشتند. كساني مثل «كاچ آكر» از آمريكا، «واسيلي آلسينوف» از روسيه، «آستورياس» از گواتمالا، «جيمر بالدوين» از امريكا، «استفانو بيني» از ايتاليا، «مالكوم برادبيري» از انگلستان، «كونتر گراس» از آلمان و «تاكيشي كايكو» از ژاپن و «وارگاس يوسا» از پرو، «سلمان رشدي» از انگلستان، «نوال سعداوي» از مصر، «واسيلي واسيليكوس» از يونان و صدها نفر ديگر. هيوا: نوبل امسال به نمايشنامهنويس و كارگردان و هنرپيشه و نقاش و رماننويس آنارشيست ايتاليايي «داريوفو» تعلق گرفت. آيا شما با داريو آشنا هستي؟ شيرزاد: من در كردستان با داريوفو آشنا نبودم. نه به زبان عربي و نه به زبان انگليسي هيچ متني از اين نويسنده را نديده بودم. در اينجا به طور اتفاقي در يك كتابخانه دو نمايشنامه از او را پيدا كردم و خواندم. همين الان هم نمايش جديدش را در دست مطالعه دارم كه اعتراف ميكنم خوب با آن ارتباط برقرار نميكنم. شايد اين به علت خستگي باشد. شايد هم حواسم سر جايش نيست. بهر حال با توجه به شناخت مختصري كه من از داريوفو دارم و برپايه مطالعه دو نمايشنامه او كه يكي تحت عنوان «Archangel don’t play pinboll» و دومي به نام «مرگ اتفاقي يك آنارشيست» ميباشد به اين نتيجه ميرسيم كه (فو) نويسندهاي هرج و مرجطلب است. او يك روستازاده تمام عيار است كه پدرش كارگر ايستگاه راهآهن بود و در سال 1951 مثل يك شخصيت كميك و به صورت پانتوميم شروع به كار كرده است. او گاهي به صورت هنرپيشه و كارگردان و زماني به صورت طنزپرداز ظاهر ميشد. شهرت مييافت و زماني هم دست در دست همسرش (فرانكا رِمي) به جنب و جوش درميآمد و خودنمايي ميكرد گروههاي پرجمعيت مخاطب داريو معمولاً كارگران كارخانهها و كارگاههااي بودند. كه او در مقابل آنها نمايشنامههااي با درونمايه هجو سياسي و در رد فرمهاي «برشتي» اجرا ميكرد. حملـه او متوجه بوروكراتهاي حكومتي بود گذشته از آن از طريق تكگفتارهايش در راديو شهرت زيادي بهم زد. اين نويسنده هميشه از خرافات و كهنهپرستي مخلوق فاشيزم انتقاد ميكرد.و از طرفي ديگر دموكرات مسيحيها بيشتر از او محافظت ميكردند. انتقاد او از بنيادهاي اجتماعي باعث ميشد كه هميشه صاحبان قدرت از او دلخور باشند. پليس و روشهاي سانسور همواره كارهاي هنري او را زير نظر داشتند. حتي حزب كمونيست ايتاليا هم اين نويسنده را از قدرتطلبان ميدانست، در يك فرصت كارهاي زنش را دزديدند و خودش را به بند كشيدند، تا اينكه در پي چندتظاهرات مردمي ناچاراً او را رها كردند. مخلص كلام اينكه هيچ گروه و دستهاي از كارهاي او رضايت نداشتند. به همين دليل در بعضي از صحنهها به صورت شخصيتي سياسي به او نگاه ميكردند. از نمايشنامههاي مشهور او كه باعث شهرتش شد (اي فرشتههاي بزرگ پنيبال را ياري نكنيد) حتي شهرت او را به خارج از ايتاليا كشانيد. وقايع اين نمايش در ميلان و شهركهاي صنعتي اطراف آن ميگذرد. اين نمايش حملـهي آشكار و هجوي شفاف است عليه بوروكراسي دولتي. نمايش حاوي قصه خلافكاري بختبرگشته است كه تنها از طريق حرامزادگي و تيزبازيهاي خودش نان روزانهاش را درميآورد. تا اينكه يك روز متوجه ميشود كه اشتباهاً اسم او را در ليست سگهاي شكاري ثبت كردهاند و او ناچار است در لانه سگها زندگي كند. از اين لحظه به بعد تلاشهاي او شروع ميشود بلكه از طرق كاغذبازي و نامهپراكني. سند و برگهاي ارائه بدهد دال بر اينكه او هم آدم است و به اشتباه او را داخل سگها به حساب آوردهاند و براي اينكه از لعنت سگ بودن خلاص بشود. سعي ميكند شناسنامهاي جديد براي خودش دست و پا بكند. از نمايشهاي ديگر او كه شهرتي برايش بهم رسانيد (اين خانم براي پسانداز كردن نيست، نه ميدهدا، نه ميبخشد)، (مايستروبوفو)، (شيپورها و شليكها)، (اليزابت) و چند نمايش ديگر. تعلق گرفتن نوبل به داريو موجب حيرت خيليها شد. از نويسندهها و ساير اقشار، چه ايتاليايي، چه غير ايتاليايي. حالا هم اين مرد هرچ و مرجطلب به همان صورت باقي مانده است و اصلاً عوض نشده است. هيوا: خستهات كردم. سپاسگزارم از شما. اگرچه آرزوي هر دوي ما اين بود كه از نزديك همديگر را ببينيم و با هم گفتگو داشته باشيم اما انگار به اين گفتگو به شيوه دلبخواه ما برگزار نشد. بهرحال از شما سپاسگزارم. شيرزاد: اغلب ماها با خستگي الفتي ديرين داريم. ما از نسلي هستيم كه به لعنت خدايان مبتلا گشتهايم. بلـه اين انتظار بيهوده خستهام كرده است. بيمعناست و به آن باور ندارم. جهان تبديل به دوزخي شده است و ما تنها از اين طرف به آن طرف منتقل ميشويم. سوختن حتمي و بردوام است. دوست دارم به اين انتظار پايان بدهم. برگردم به كردستان. جهنم از بلاهاي آنجا. براي من در اين جابجايي هيچ چيزي جابجا نشد. تازه ... من به هر كجا بروم روي آرامش را نخواهم ديد. برميگردم توي آتشي كه به سوختن در آن عادت دارم. سوز و احساس عجيبي بازم ميگرداند به غمهاي ديرينه. بلـه ما نتوانستيم درست و حسابي همديگر را ببينيم. تو در سوئدي و من در فنلاند. اگرچه دو كشور داراي مرزهاي مشترك هستند اما بهرحال مرزها مرزند و همچنان پابرجا. (امان از دست اين مرزها) هيوا: در آغاز اين گفتگو پرسيدم چرا آمديد؟ حالا كه در مورد تصميم تو به برگشتن يا ماندن ترديد دارم، ميپرسم چرا ميخواهي برگردي به وطن؟ شيرزاد: (غريبي، غربتي كرده در اوطانم، زمين سراپا گشته بند و زندانم) من ميدانم چرا آمدهام. علت بازگشتم را هم ميدانم. رازهايي در خود اين آمدن و شدن هست. خيلي از علتها آشكارند و اغلبشان هم پنهان. به طوري كه خود من هم از آنها سردرنميآورم. بيش از هشت ماه است كه هر سحر از خواب كه بيدار ميشوم از خودم ميپرسم من اينجا چكار ميكنم؟ اينجا از لحاظ مادي شرايط از هر حيث فراهم است. ديگر ترس كشته شدن و ترور و تهديد عملاً وجود ندارد. درياچهها و جنگلـهاي اينجا بسيار زيباست. اما همه اينها براي من ملالآور است. چرا كه من نميتوانم هيچ ارتباطي با آنها برقرار كنم. نه با طبيعت اينجا و نه با آدمهاي اينجا. من در كردستان با همه بدبختيها و زشتيهايش محملي براي زندگي و ادب سراغ داشتم. اما اينجا چي؟ در اينجا نه در انتظار كسي هستم نه كسي در انتظار من است. انتظار به عنوان يك انسان يا يك نويسنده. ميدانم در اينجا هرجور كتابي در هر موضوعي يافت ميشود اما هيچكدام از اينها طعم و مزه كتابهايي را نميدهند كه در طي 25 سال گرسنگي علمي چه در زمان دانشجويي چه قبل از آن در آرشيو كوچك خودم جمعآوريشان كردهام و خيلي چيزها را در لابلاي آن مخفي كردهام. اين آرشيو را نميشود به اروپا منتقل كنم. نزديك است غم دوري از كوچهها و پسكوچههاي اربيل كه قهر كودكي و جوانيم را در آن خالي كردهام، ديوانهام كند. سليمانيه روزهاي استقلال و اعتماد به نفس خودم را برايم تداعي ميكند. آنجا مأمن عشق و جواني من بود. اينجا كه هستم هرچيزِ زشت و نارواي آنجا را هم دوست دارم. آه هيچكس نميداند چقدر دلم براي «خورشيد» تنگ ميشود. تو ميداني اگر خورشيد بر من نتابد قادر نيستم حتي يك خط هم مطلب بنويسم. من هم مثل (دي اچ لارنس) وصيتم اينست كه بر روي سنگ قبرم عكس خورشيد را حك كنند. حتي اگر تنها به خاطر خورشيد هم شده باشد برميگردم. حتماً اجداد من آفتابپرست بودهاند. من برميگردم. در زمان حيات و در وقت مرگشان. آدمهايي كه دوستشان دارم. آه مادرم مادرم ... وقتي دوباره در آغوشش كشيدم و بوسيدمش و او هم مرا بوسيد ... گفت: اربيل را خالي كردي پسرم. وقتي كه خارج شدم با اِشكال سايه مرا از سايه برادرهايم تميز ميداد. ميترسم تا برميگردم حتي سايهام را هم نشناسند. بيشتر ميترسم بميرد و من نباشم كه زير تابوتش را بگيرم. من بايد برگردم و دَين مادرمزنم را ادا كنم. مادرزنم كه از طريق بندانداختن و جوراب بافتن و باقلوا فروختن همسرم كژال را به ثمر رساند. حالا رنج دوري از دخترش و نوههايش او را ميكشد. اينجا هم بيايد ميميرد. من دهها دَين كوچك و بزرگ به گردن دارم. دين به مادرم، به خواهرم، به مادرزنم و ساير مردم. ديوني كه با پول ادا نميشوند. اين ديون را تنها با سوز و گداز انساني ميشود ادا كرد. من برميگردم. برميگردم به جايي كه «ريبين احمد هردي» آنجاست. اگر تنها به خاطر «ريبين» هم باشد حق آن است كه برگردم. همه همراهان از روي ناچاري ميهن را ترك كردهاند. برميگردم بلكه «ريبين» گمان نكند كسي در كنارش نيست. من هم مثل «ريبين» معتقدم «اگر شري هم وجود داشته باشد، اگر مشكلي هم وجود داشته باشد براي ما در همان كوچه پسكوچههاي كردستان است. من دق ميكنم اگر آخرين منزل سرنوشتم خاك تبعيدگاه باشد. من ميترسم، خيلي هم ميترسم. از همه گذشته من يك روستايي تمام عيارم، حوصلـه مترو و سرعت و زندگي ماشيني و ... را ندارم. بيزارم از آسمانخراشهايي كه گويي پايههاي آن را بر روي قلب من كار گذاشتهاند. دلم براي آن دختران و پسران عاشقي تنگ شده است كه ميآمدند و با شرم رازشان را نزد من افشا ميكردند. ميخواهم تا دير نشده است و غربت كارم را نساخته است برگردم به آغوش كژال و سه تا بچهام. خيليها نصيحتم ميكنند كه فلاني به نام سه فرزندت همين جا بمان و خوش بگذران. من ميفهمم آنها چه ميگويند. اما با آن سه چهار ميليون شمالي و سي چهل ميليون بقيه كه در چهار پنج قطعه ديگر كردستان ولشان كردهام چه كنم، كه از هيچكدامشان خودم را نميتوانم جدا بدانم چرا نبايد دچار اين سرنوشت نشوم؟ من حق دارم با سرنوشت خودم شوخي بكنم اما قرار نيست اين بازي و شوخي به قيمت خالي شدن كردستان تمام بشود. ممكن است خيليها اينجا را بهشت بدانند. گرفتاري اينجاست كه من در كاشتن گلي، حتي يك شاخه گل در اينجا مشاركت نداشتهام. من برميگردم چرا كه دلم براي دردسرهاي خودم تنگ شده است. آنجا كه بودم دعواها و دردسرها هم براي من معناي خاص خودش را داشت. اينجا آرامش و امنيت و روزمرگي همه آن معاني را از من گرفته است. همان معاني كه به زندگيم گرمي ميبخشيد. آنجا كه بودم دلـهره و استرسم نوشتن بود و اينجا دلمشغوليم تهيه يك پاستور است تمام خيالم را اشغال كرده است. اين سرزمين براي من تبديل به قصر كافكا شده است مبدل به محاكمه و دادگاه كافكا شده است. خودم هم نميدانم چطور افتادهام اينجا و چطور خلاص ميشوم از اينجا. انگار بخاطر گناهي محاكمه ميشوم كه مرتكب نشدهام. همه تلاش و دعواهايم، همه قصه دربدريهايم، همه عذابهايم تبديل به بيست صفحه شده است كه در وزارت داخلـه خوابيده است. من حس ميكنم در نهايت حقارت با پناهنده رفتار ميشود. ميخواهم آن قصه را درهم بريزم. دلم ميخواهد قايقم را غرق كنم كه ديگر هوس سفر به ناكجا از سرم بيافته. شايد ديگران از من بيشتر خاك خودشان را دوست داشته باشند. اما من دريافتهام كه قادر نيستم اجازه اقامت دائم در اينجا را بگيرم. ممكن است آدم ضعيف و بيارادهاي باشم. ممكن است قاتي كرده باشم، ممكن است كلاً تمايل زندگي در اينجا را از دست داده باشم. ممكن است از چشمانتظاري خسته شده باشم. ممكن است رفتارهاي بوروكراتيك اين ولايت را حس بكنم اما براي من قابل هضم نباشد شايد هم اصولاً جهان در نظرم مبدل به جنگلي شده باشد كه در هيچ كجاي آن نتوانم به آرامش برسم. اما دست كم به سوختن در آتش آنجا عادت دارم. به زشتيهاي آنجا به زيبائيهاي آنجا. اما اينجا نه با زيبائيها ارتباط برقرار ميكنم نه با زشتيها. راست ميگفت بختيار علي: «من از ترس تهديد مرگ فرار كردم اما با تهديد زندگي روبرو شدم». حياتي كه براي من بيشباهت به تيفوس نيست. من احساس ميكنم پرندهاي هستم كه پايش را شكستهاند. تا دير نشده است بايد به آشيانه ويرانم برگردم. تا در يكي از درياچههاي اينجا غرق نشدهام بايد برگردم. من در اينجا بيشتر به شبح ميمانم تا آدم. شبحي ناپيدا. من آمده بودم مدتي در اينجا از چشمها پنهان شوم، استراحت كنم، استراحت بيمار سرطانياي كه سرطان جگرش را خورده است. تمام. بيشتر از اين فقط ميماند مرگ و بيهودگي و پوچي. شايد من خودم موجودي عجيب و غريب باشم. موجودي كه تنها ميتواند در باتلاق و گنداب زندگي كند. كرمهايي هستند كه اگر از گنداب بيرونشان بياوري ميميرند. شايد من از آن كرمها باشم. اگر ولايت من همان باتلاق باشد من خارج از آن ولايت ميميرم و بدرد هواي پاك و آزاد نميخورم. هرچند آنطور كه آرتور رمبو گفته است «اروپا هم براي خودش باتلاقي سرد است» آدمهاي اينجا هم خسته و تنها هستند خستهتر و تنهاتر از من. مردم اينجا از فرط تنهايي به سگ و گربه پناه ميبرند هرچند براي نگهداري سگ و گربه دلايل ديگري هم دارند اما دليل اصليشان همان تنهايي است. آمار خودكشي در فنلاند سالانه 1400 تا 1800 نفر است كه اغلب از نسل جوان هم ميباشند. اينها نتيجه تنهايي و فشار رواني است. مسئلـه، مسئلـهي لـهشدگي روحي است. در اينجا همه امكانات در خدمت جسم است. بدون جسمي زيبا و سالم تو در اينجا بازارت كساد است. از خيلي وقت پيش روح معاني زيبا و پنهان خودش را باخته است، نميشود گفت اين معنا عموميت دارد اما حداقل ميشود گفت نزد خيليها اين اتفاق افتاده است. من به پيروي از يك حس دروني ميدانستم جامعه غربي جامعهاي استهلاكي است. اما بايد خودت اينجا باشي تا بفهمي زندگي در غرب چه عذاب كشندهاي است. من دلم براي حياط كوچكي تنگ شده است كه حداقل بتوانم دو شاخه گل شرمآلود در آن بكارم. اينجا همه شعلـهها به شعلـه كبريت ميمانند و ما هم انگار چوب كبريت هستيم. من عاشق تنهائيم اما تنهائياي كه خودم برگزيده باشم نه تنهائياي كه بر من تحميل شده باشد. مادر پير و ميهن پيرم هر دو به هم ميمانند. هر دو دچار پيرچشمي شدهاند. هر دو بوي الرحمان ميدهند. پيش از مرگ ميخواهم آنها را بو بكشم و آنها مرا بو بكشند. مادر بيوهام انگار همان وطن من است. نميتوانم در اينجا احساس آسودگي بكنم وقتي كه ميدانم آنها به من نيازمند هستند. من به هستي آنها معنا ميبخشم. حيف نيست ما به اين بيوه، به اين وطن بيوه پشت بكنيم. آخر مگر نه اينكه حتي در هنگامه گرماي مرگ هم اين منم كه بهتر ميتوانم به فكر تهيه گور و كفن آنها باشم. من در كردستان بدردبخورتر هستم و اما ... تنها دلخوشي من اينست كه به آغوش كساني بازميگردم كه دوستشان دارم و دوستم دارند. براي دشمنانم هم آنقدر مسيح هستم كه بگويم: «خدايا از گناهانشان درگذر، آنها نميدانند چه ميكنند» آخ كه آنقدر خسته و واماندهام كه قادر نيستم اسرار و علل بازگشتم را بيش از اين برايت برملا سازم.
«ديدار در موكولا»
سخنراني در كنفرانس جهاني نويسندگان «موكولا» 1997
(شيرزاد حسن - فنلاند)
برگردان به زبان فارسي توسط عبداللـه كيخسروي
(پاسخي تازه براي سئوالي كهنه) من فكر ميكنم مضمون و تم اصلي ديدار ادبي امسال سئوال بسيار كهنهاي است در عرصه ادبيات. از زمانهاي گذشته. مسئلـه رابطه (زبان و شخصيت نويسنده) پاسخهاي متفاوت خودش را از ديدگاههاي متفاوت دريافت داشته است. ميتوانيم بگوييم براي اين پرسش دهها پاسخ جداگانه پيش از امروز خودنمائي كرده است. لابد اين سئوال در طرح مجدد خودش پاسخي جديد را طلب ميكند و يا در طرح مجددش حدس و گمان خاصي را پيش رو ميگذارد. كه آنهم محصول فرهنگ خاص غرب است؛ فرهنگي كه از سئوال كردن و ايجاد شك و ترديد هرگز خسته نميشود ... درست برعكس فرهنگي كه من از دامنش برخواستهام. فرهنگ ما هميشه براي (همان پرسش همان پاسخ را در آستين دارد) سدهاي خواهد گذشت بيانكه سئوالي جديد مطرح بشود يا اينكه قادر باشيم براي آن سئوال كهنه پاسخي نو بيابيم. پرسشها! اگر وجود داشته باشد بسيار به سختي ميآيند و پشت سر هم صف ميبندند و بسياري از آنها پيش از اينكه از لاي لبها خارج شوند كشته ميشوند. در فرهنگ شما هر نسلي در عين حال كه براي پرسشهاي كهنه جواب خودش را داشته است، سئوال مربوط به نسل خودش را هم مطرح كرده است. در فرهنگ شما هيچ وحشتي (طرح پرسش) را تهديد نميكند. در فرهنگ من تنها قبولاندن هست و ترس و تهديد. ترس و تهديدي كه ريشه در اعتقادات مذهبي دارد. چرا كه در نزد ما سئوالات داراي پاسخهاي ازلي هستند. پاسخهايي از پيش آماده شده. نزد ما آسمان به جاي زمين سخن ميگويد. نزد ما آدم خيلي حقيرتر و بيمقدارتر از اين است كه قادر باشد دور و برش را ببيند، تأمل كند و پاسخ بدهد. يا حتي سئوال بكند. (دادن پاسخ از عقل آزاد برميآيد) جوانان ما با همان ترسي به پرسشها نزديك ميشوند كه در شب زفاف به عروسشان. بكارت پرسش نزد شما مايه شادماني است اما نزد ما موجب ترس و وحشت. هيچ پاسخ آماده و دمِدستي قلب شما را راضي و خشنود نميسازد و ما با سئوال نكردن شكست خودمان را در مقابل پرسشهاي خان و مان برانداز پنهان ميكنيم. شما هر متدي را امتحان ميكنيد و باز هم دنبال متدهاي جديدتري ميگرديد و ما با ناكامي تنها با يك متد ورميرويم نه اينكه حتي با همان متد كار بكنيم. گاهي هم در ميان چندين متد گوناگون راه را گم ميكنيم. شما هميشه بدنبال ناديدنيها ميگرديد و ما هميشه همان سئوالـهائي را نشخوار ميكنيم كه جوابي آماده دارند. ما اغلب براي پرسشهايمان بدنبال پاسخي ميگرديم كه از سرچشمهاي ديگر جوشيده است كه هيچ تعلقي به ما ندارد. منظورم از «سرچشمه»، دهانهايي است كه به جاي ما حرف ميزنند. دهان ملا و شيخ و معلمها و فرماندهان نادان. شما وارثان دكارت هستيد كه گفت «من ميانديشم، پس هستم» اما من فرزند فرهنگي هستم كه بايد (نيانديشد تا بماند) من بايد بمانند آن بردهاي باشم كه بايد دور آزادي و سربلندي خودش را خط بكشد تا زنده بماند. او در مقابل ارباب تنها بشرط تسليم شدن زنده ميماند شايد، سئوال آغاز حيرت و تفكر باشد، كه ما را تا اين درجه دچار وحشت ميكند اما مگر ميشود به زمان غفلت و جاهليت بازگشت؟ نه خير. بقول بختيار علي «آرشيو بزرگ ثبت آثار مانع برگشت ميشود» اين گفته كاملاً بر فرهنگ شما منطبق است. شما هميشه طالب شك كردن بودهايد و عاشق پرسيدن. خوب. حالا كه اينطور است، پس شما چرا اين سئوال قديمي را در برابر من نهادهايد «رابطه شخصيت تو با زبان به چه شكلي است؟» آيا سئوال تازهتري سراغ نداشتيد كه از من بپرسيد؟ و يا احساس ميكنيد هنوز پاسخي كه شما را راضي و سير كند؛ براي اين پرسش پيدا نكردهايد؟ و يا هنوز انتظار داريد گوشه تاريكي را روشن كنيد؟ تكرار همان سئوال جز شك و دلـهره چيزي به بار نميآورد. اين خصلت هر روشنفكر و هنرمندي است كه از دگم بودن و جزمانديشي بپرهيزد تا جائي كه به من مربوط است شايد هر جوابي به سئوال كهنه شما بدهم براي شما تازگي نداشته باشد. اين بدان معنا نيست كه من با شما اختلاف و تفاوتي ندارم. چرا كه من معتقدم، ممكن نيست آدم نويسنده باشد و خصلتهايي مخصوص به خودش نداشته باشد. ديدگاههايي متفاوت، جهانبيني متفاوت، تحليلي متفاوت، زندگانياي با اسرار و رموزي شخصي. تجربههايي كه هم ميشود با تجربههاي ديگران مشترك باشد هم متفاوت و با قرائتي ديگر. انباشت معرفتي كه بدون شك از پروسه اشتغالات ذهني او حاصل شده است. چيزي كه مورد نظر من است، وحشت ما از سئوال كردن است. چرا كه در فرهنگ ما به دليل اعتقادات و باورهاي زورچپان شده، هرگونه سئوال و شكي حرام است. امكان دارد سرچشمه اين باورها اعتقاد به عالم غيب باشد و هيچ ريشه و زيربناي منطقي هم نداشته باشد. به همين دليل است كه من ميگويم ما از فرهنگي طلسم شده آمدهايم كه پير تا كودك آن توسط جادو مسخ شدهاند. از همان بچگي اطلاعاتي را بصورت حقايق انكارناپذير به خوردمان ميدهند نه بصورت دانشهائي قابل حصول يا رد. نزد ما حقيقت مطلق است مانند واقعيتي سفت و سخت با آن برخورد ميشود، كه شك يا سئوال به آن راه ندارد. در فرهنگ شما در اين چند دهه اخير، انسان محور عالم شده است و اشياء حول محور انسان ميگردند. تعريف جديد معرفت (گشتن به دنبال ناشناختهها) از همين تحول جديد ناشي شده است؛ جستجوي ندانستهها، نشنيدهها، نديدهها. ولي بازگوئي حقيقت در فرهنگ (شرق) به معناي قفل زدن بر همه مرزها و فرصتهاي فكري است. در نزد ما از همان بچگي داستان آدم و حوا و فروافتادنشان و كشته شدن هابيل به دست قابيل، توفان نوح و هزاران اطلاعات ديگر به مثابه حقيقت به خورد ما داده ميشوند اما واقعيتهايي نظير سياست، اقتصاد و مسائل اجتماعي به شكل افسانه بررسي ميشود.تا زماني كه به سن پيري ميرسيم و حتي تا وقت مردن نبايد درباره هيچيك از اين افسانهها و قصهها ترديد كنيم؛ يا سئوالي به خاطرمان خطور كند. از مسئلـه بارش باران گرفته تا تولد بچه، با ما دروغ ميگويند. باران كه نتيجه رحمت است و نباريدن آن مربوط به غضب. رعد و برق صداي تازيانه اسرافيل است كه ابرها را به جلو ميراند. بچة نوزاد هم كه از توي پشكلـها درآمده است و يا در طويلـه پيدايش كردهاند و يا توسط لكلكها آمده است و يا همراه با استفراغ مادر و از دهان او بيرون پريده است. بلـه ما انبوه بچههاي جادو شده مشرق زمينيم. به همين دليل است نويسنده ما در ميان هياهوي بيهوده و بعد از شكستهاي روزانه و مكررش با خوشحالياي دروغين از لابلاي دگمهاي دورهكردهاش خواب عوض شدن دنيا را ميبيند. همانطور كه ميبينيد من هنوز جواب سئوال شما را ندادهام؛ چونكه قصد دارم ترس و ترديد خودم را از شما پنهان كنم. ترسم را لابلاي فلسفهبافي پنهان ميكنم. ميبينيد من چه ديپلوماسياي بكار ميبرم، بلكه توجه شما را بيشتر به خودم جلب كنم و شرم و تزلزل خودم را از شما پنهان كنم و يا نه، ترس و ترديد و شرم را تبديل به وسيلـهاي بكنم بلكه نيروي بيشتري كسب كنم به منظور اينكه غرابت احوال من در اين جلسه از ديد شما تازگي داشته باشد. ما نه تنها در صحنه ادبيات بلكه در زمينه سياست هم تابحال تنها از طريق كسب ترحم غرب با غربيها ارتباط برقرار كردهايم و يا بهتر بگويم از طريق اجراي نمايشهاي تراژيك دلتان را به دست ميآوريم. تابحال ما با شما ديالوگ نداشتهايم؛ چرا كه «ديالوگ تنها مابين نيروهايي مساوي متصور است و بس». من خوب ميدانم در دنياي ادب و هنر نابرابري نيروها مطرح نيست و اي بسا اسرار و رموزي كه در ادبيات آفريقا و يا امريكاي لاتين وجود دارد كه كمتر از رموز ادبي اروپا و امريكا نباشد. مطمئنم ما نيز در ادبيات كهنه و نو خودمان صاحب اسراري هستيم كه قابل عرضه باشد؛ زبان ما نيز فقير نيست. به قول چامسكي زبانشناس بزرگ «زباني كه صد نفر با آن ارتباط برقرار ميكند از زباني كه صد ميليون نفر با آن صحبت ميكنند فقيرتر نيست». صحبت بر سر اين است كه ما ناخواستهايم و بدون خواهش خودمان به خارج از تاريخ پرتاب شدهايم. از طرفي ديگر نقشه پارهپورهاي انداختهاند جلومان كه همان بيشتر از هر چيزي مسبب بدبختيمان شده است. همين الان از خاطرم گذشت: مبادا من آخرين كسي باشم كه از طرف كردها در چنين اجلاس مهمي شركت ميكنم؟ و در مقابل جماعتي از بلندپايهگان ادبي سرتاسر دنيا ميايستم؟ من ميترسم آغاز سده بيست و يكم پايان تاريخ ما باشد؛ يا نه آغاز ديگري باشد براي خفه كردن دستهجمعي ما. هيچ محلي براي خواب ديدن ما باقي نمانده است. براستي ملتي كوچك و ضعيف در مقابل بربريت نويي كه غرب به نام نظم نوين جهاني برايمان رقم زده است چه بايد بكند؟ شما ميخواهيد من درباره شخصيت خودم حرف بزنم؟ كدام شخصيت؟ كدام ارتباط با زبان؟ در حاليكه مردم ما به صورت دستهجمعي قتل و عام ميشوند؟ ما كه از نظر تعداد كم نيستيم؛ شش برابر فنلاند. شما ميتوانيد درباره آينده حرف بزنيد. اما ما كه انگار درون قايقي در گرداب سرگردان شدهايم چه؟ ما كه حتي يك پارو هم در اختيار نداريم. من ميترسم. بلـه خيلي هم ميترسم. ميترسم كه من آخرين نفر باشم و بعد از من هيچ اديب و هنرمند كردي حتي خيال حضور در اينجا را به مغزش راه ندهد. مسئلـه تنها از بدبيني من ناشي نميشود. اگر چه من در ولايت خودم به بدبيني متهم شدهام و مرا نويسندهاي بدبين ميدانند. ممكن است به من بگوئيد چطور ميشود در آن قصابخانه خوشبين ماند؟ چگونه ميشود در وسط مجالس مكرر ختم و ترحيم به قاهقاه خنديد؟ مگر ميشود خون از دل آدم بچكد و لبش آواز شادي سربدهد؟ چطور ممكن است پس از آنهمه فروافتادن و شكست و تحقير، شخصيت قصههاي آدم سوپرمن باشند؟ اين من نبودم كه دروازههاي تاريخ را پشت سر خودم كلون كردم. در آغاز همين سده صدها پيمان دروغين و توطئه واقعي را از سر گذراندهايم بلكه از صحنه تاريخ اخراجمان نكنند. نه اصلاً من به شما شبيه نيستم. همه شما از ملتهاي متفاوتي هستيد و دو سه روز قبل از اجلاس در اينجا حاضر بوديد. اما من با يك هفته تأخير بعد از همه شما به اينجا رسيدم. دو هفته طول كشيد تا در آنكارا به سفارت فنلاند بفهمانم كه من هم نويسنده هستم. مسير پروازم آنكارار – فرانكفورت – هلسينكي بود. يك هفته طول كشيد تا ترانزيت آلمان را دريافت كردم. تنها به خاطر نيم ساعت توقف در فرانكفورت يك هفته چشم به راه اجازه عبور از خاك آلمان بودم. من در آنكارا اعلام كردم: قربان اسم من شيرزاد حسن است، از سرزمين واقواق آمدهام ميخواهم به شهرك لاهتي بروم براي شركت در يك كنفرانس ادبي. آيا بايد از هفت رودخانه بگذرم و هفت كوه را طي كنم و هفت ديو را بكشم و هفت طلسم را بشكنم تا به شهرك مورد نظر برسم؟ در روايتهاي قديمي ما آمده است كه بايد قهرمان حكايت براي رسيدن به گنج سليمان هفت چيز، هفت مسئلـه تحريم شده و هفت جانور مرموز را پشت سر بگذارد تا به مقصد برسد. حالا همه اينها براي ما پيش آمده است. تمام اينها به اين خاطر بود كه من پاسپورت عراقي داشتم. من كردم و آنها ميگويند تو از عراق آمدهاي!!! سروران من؛ متن اصلي مطلب من آن چيزي نيست كه پيش روي شماست بلكه آن چيزي است كه تقديمتان ميكنم. ميدانيد چرا؟ چون من ميبايست نوشتهام را پنهان كنم. از ترس اينكه مبادا سر مرز (مرزها سرزمين مرا تيكه پاره كردهاند) آن را از من بگيرند و به همان جرم برمگردانند. از بدشانسي من شما امسال ترسناكترين مطلب را انتخاب كردهايد (پيوند ميان زبان و شخصيت نويسنده) ميدانيد چرا همزبانان مرا در ايران، تركيه، عراق، سوريه و ساير مناطق ديگر شكنجه ميكنند؟ مسئلـه اصلي آنست كه آنها به زباني متفاوت با زبان رسمي در آن كشورها صحبت ميكنند؛ به زبان كردي! فراموش نكنيد، بنيانگزار تركيه جديد (كمال آتاتورك) ميگفت: بلـه من ترك هستم و از اين موضوع احساس خوشبختي ميكنم. اين به چه معنايي است؟ جز اينكه كردبودن را بدبختي و نكبت ميدانست. نگاه كنيد شماها چقدر زيبا مطالب خودتان را تايپ كردهايد چونكه هيچكدام از شماها مثل من دچار دردسر نميشويد و نخواهيد شدو ببينيد من چگونه كاغذپارههايم را، مطالب نوشتهشدهام را در هم ريختهام و چقدر پريشانم؟ شايد ميخواهم دل شما را به خاطر خودم بسوزانم. كسي چه ميداند. شايد. بنظر ميرسد بعد از اجلاس Exodus مهاجرت جمعي كردها را شناخته باشيد. بعد از امحاء دستهجمعي و (انفال) و بمباران شيميايي ... فراموش نكنيد ما اصلاً به شما شبيه نيستيم. شما از طريق نوشتن وارد تاريخ شدهايد، از طريق هنر، از راه ادب. در حاليكه ما از طريق معركه مرگ، خودمان را به شما شناساندهايم و وارد تاريخ شدهايم. به همين دليل است كه من ميگويم قبل از اينكه ما با عقلتان گفتگو كنيم بهتر است با وجدانتان مخاطب باشيم. نمايشهاي پر از مرگ و مير كاري كردهاند كه من نويسنده به تصاوير تراژيك آغشته شوم و من بيم آن دارم بخاطر اينكه شما را تحت تأثير قرار بدهم .... . توي فرهنگي اين چنين فراموششده اين چنين مُثلـه شده اين چنين ناديده انگاشته شده من چطوري ميتوانم ارتباط ميان نويسنده و زبان را شرح دهم و از خصوصيات خودم سخن بگويم. درباره خوابهاي خودم ... . در ارتباط ميان من و زبان هزاران رمز و راز وجود دارد كه اگر براي شما توضيح بدهم باز هم از من خواهيد خواست كه بيشتر آن را بررسي كنم. اصلاً ميدانيد چيه؟ من صاحب گرفتاريهاي خاص خودم هستم كه زمين تا آسمان با گرفتاريهاي شما تفاوت دارد. اگرچه ما با هم درد مشترك هم داريم. اما تقصير ما نبوده است كه تاكنون و حتي پيش از اكنون و بعدها هم نوشتن را توسط اندوه سياسي و گرفتاريهاي مربوط به سياست آلوده كردهاند. در حقيقت در ولايت من نوشتن را بدينترتيب دراز كردهاند. البته به اشكال گوناگون. من فكر ميكنم قبل از طرح سئوال (زبان و شخصيت نويسنده) لازم است مسئلـه ديگري روشن بشود. آنهم اينست كه در نزد ما هنوز گرفتاري اصلي مشكلات اجتماعي است نه فردي. در فرهنگ ما هنوز «فرد» به آن معنايي كه در غرب مطرح است شكل نگرفته است. نه تنها شكل نگرفته است بلكه مطرح هم نشده است. نه (فرد) وجود دارد و نه چيزي به نام اصالت فرد (Individulity). من خوب ميدانم هر نويسنده يا صاحب خواب و خيالي داراي دردها و گرفتاريهاي خودش است. اما مردم انتظار دارند نويسنده زبان حال و منعكس كننده درد و رنج آنها باشد. از نويسنده ميخواهند در تمام گرفتاريهاي اجتماعي آنها دخالت كند. جامعه ما به نويسنده اجازه نميدهد كه از طريق صافيها و فيلترهاي خودش به مشكلات آنها بنگرد و گرفتاريهايشان را به ميل خودش تعبير و تفسير كند. پس من هم ناچارم از ديدگاهي كلينگر درباره گرفتاريهاي تحميلشده به توده مردم بحث كنم. نه مشكلات شخصي من اهميت دارد نه ديدگاههاي شخصي من در مورد آن مشكلات. چنانكه گفتم جمع پيشاپيش راه افتاده است اين غيرممكن است و حتي بگذاريد بگويم ستمي عظيم است اگر از فرهنگ ملتي كه مردمش، طبيعتش، زبان و ميراث گذشتگانش، تاريخش و زمينش اشغال شده است؛ قتل عام هم شده است؛ بخواهيد به زبان شخصي گفتگو كند. در ولايتي كه 182 هزار نفر از افراد فعالش را زندهبهگور ميكنند من راجع به كدام شخصيت حرف بزنم؟ ملتي كه در طول تاريخ آشكارا و با هزاران چشم، خون ريخته شدة خودش را نظاره كرده است و ميكند. بلـه خوب ميدانم اين زبان است كه شخصيت نويسنده را افشاء ميكند و فرديت او را آشكار ميسازد. اما اگر نويسندهاي قادر نبود زبانيت زبانش را آشكار كند دليل نميشود بگوييم آن زبان توان لازم را نداشته است و يا زبان او زبان فقيري بوده است بلكه گرفتاري جاي ديگري است. مشكل اصلي در فرهنگ اوست كه نميگذارد اصولاً چيزي به نام نويسنده خلق بشود؛ نويسندهاي كه صاحب تعبيري خاص و راه و روشي متفاوت با ديگران باشد. اگرچه در دنياي ادبِ ما هم (چه كهنه چه نو) چندين شيوه ادبي و هنري خاص هست كه توانسته است صاحب صدا و خاصيت خودش باشد. بلـه در ميان هر فرهنگ نويسندههاي استثناء و تكرو پيدا ميشوند. آدمها Exception و متفاوت و هر انقلاب ادبي درواقع انقلابي در زبان بوده است. گذشته از اينها تشخص نويسنده را تنها معاني و محتواهايي كه نويسنده انتخاب ميكند معين نميسازد چيزهايي از قبيل (درونمايههاي فكري و فلسفي) بلكه شخصيت نويسنده را سبك و سياق او در نوشتن افشا ميسازد حتي اگر خالق يك اثر داراي سبك و سياق خاص خودش هم نباشد بعنوان انسان صاحب فكر و قلم، داراي انتخاب و تعبيري جداگانه خواهد بود. هرچند ياكوبسون در مورد اينكه هر نويسندهاي نغمه خاص خودش (Ideolect) و امضاي مخصوص به خودش را دارد، ترديد ميكند. در مورد روشهاي گفتگوي مخصوص به فرد هم شك دارد و معتقد است هر زباني سويهاي اجتماعي دارد. او ميگويد هربار كه تو مينويسي يا صحبت ميكني قصد اصلي تو تفهيم مخاطب خواهد بود.چه بصورت گفتاري چه به شكل نوشتاري چه در حالت آگاهي باشي چه در ناخودآگاهي، تو داري نفر مقابلت را مورد خطاب قرار ميدهي و براي ديگري مينويسي. به نظر ياكوبسون در حيطه زبان مالكيت فردي معنايي ندارد. زبان ملك مشترك است. او ميگويد درست است كه هر نويسندهاي فرهنگي مخصوص به خود دارد، ولي همين فرهنگ را از كجا آورده است؟ مگر نه اينكه آن را از جامعهاي وام گرفته است كه در آن زندگي ميكند؟ پس هر سبكي هم كه انتخاب كند، همان سبكي است كه بدون هيچ قرارداد پيشنوشتهاي مردم به او تفويض كردهاند. البته اين به آن معنا نيست كه نويسنده خالق جهان و زبان و سبك ابزار اظهار وجود خودش نيست. من كه مينويسم حتماً صاحب چند كاراكتر و شخصيت قصوي هستم حتماً خالق زبان خاص خودم هم هستم. نه زبان نوشتنم را و نه كاراكترهايم را صددرصد از روي نمونههاي خارجي كپي نكردهام. بلكه من يك بار ديگر حيات مخصوص به خودم را به آنها دميدهام. ياكوبسون حق دارد معتقد به مالكيت زبان نباشد (مالكيت فردي يا مالكيت نويسنده) اما من هنوز هم معتقدم كه هر نويسندهاي داراي مهر و امضاي مخصوص به خودش ميباشد كه با مهر و امضاي ساير نويسندهها شبيه نيست. اگر غير از اين بود ميبايست يك كتاب يا يك نويسنده براي ما كافي باشد. از قديم گفتهاند (سبك يعني مردم) و يا (نويسنده يعني سبك) با خاطري پريشان ميخواهم درباره تجربه خودم حرف بزنم. ميخواهم به اطلاعتان برسانم. نوشتن من شيون خاصي است كه با مال شما تفاوت دارد. شيوني است در رثاي شخصيت. كاراكتري كه جدا از شخصيتهاي موردنظر شماست. شيون من براي كساني است كه توسط ددمنشان نابود شدند. درباره حياتي بحث ميكنم كه درست به تيفوس ميماند. من در قصههايم در اندوه بيوهزناني غرق ميشوم كه اصلاً شباهتي به بيوهزنان دور و بر شما ندارد. من با زباني تيره در مورد بيوهزناني بحث ميكنم كه در همان سنين جواني سياهپوش شدهاند. محال است يتيمها و آوارهها و بيخانمانهاي داخل قصههاي من به شخصيتهاي قصههاي شما شبيه باشند. پيردختران قصههاي من شرمزدهترين پيردختران دنيا هستند. در فرهنگ شما پديدهاي به نام پير دختر وجود ندارد. ميبينيد. اينجا هم دست از سرم برنداشتهاند. شلـها، كورها، سقطشدههاي ولايت من عينهو شبح لابلاي شماها نشستهاند. شما آنها را نميبينيد؟ بحث من درباره نااميدترين پسران و دختران ولايت خودم است. عشاقي لخت و پاپتي و نااميد. شما ميخواهيد به چه زباني درباره هزاران زن و دختري حرف بزنم كه توي قفسهايي به نام خانه چپانده شدهاند هركجا كه ميروم فرياد و نالـه كشتههايي را ميشنوم كه هركدام را شعار پرچمي دروغين به مسلخ كشيده است. طنين فريادشان همهجا توي گوش من ميپيچد. من از فرهنگي ميآيم كه مردمش از دوستداشتن خجالت ميكشند ولي تماشاي كشت و كشتار و كينهكشي نزد آنها امري عادي است. اگر زن و مردي با لگد به جان هم بيافتند امري عادي است. اما اگر همينها همديگر را ببوسند غيرعادي است. من از جايي ميآيم كه مرزهاي كوچه و گورستانش درهم آميخته است؛ چه انتظاري از من ميرود در ميان اين همه فرياد و ضجة جهنمي؟ من در چنين فضايي ميتوانم بدنبال چه زباني بگردم و چگونه بنويسم؟ گفتم كه، بدون شك منهم همانند شما صاحب خواب و خيال و گيرودار خاص خودم هستم. اما آزار و شكنجه هزاران آدم با من كاري كرده است كه از خلوت خودم بيرون بخزم و به درد و رنج آنها آلوده شوم. از چه زباني استفاده ميكنم؟ بدون شك زبان من همان زباني است كه قطرهقطره از آن خون ميچكد. زباني كه از وقتي كه بوجود آمده است زخمي بوده و تا آيندهاي دور همچنان زخمي خواهد ماند. نويسنده در ديار ما درست شبيه به رودخانهاي است كه از وسط جهنم ميگذرد. فكرش را بكنيد اين رودخانه بدبخت تا اين دوزخ بيانتها را طي ميكند، چه بلايي بسرش ميآيد؟ يك وقتي فكر نكنيد من آدم خودآزاري هستم و دربدر دنبال شكنجه ميگردم. نخير. اين دنياي درنده ماست كه بدون ميل و اراده من بداخل نوشتههايم ميخزد. من در جنگلي زندگي ميكنم پر از درنده است. حالا كساني از من ميخواهند در ميان اين همه وحوش و درنده بنشينم و درباره آن يكي دو پروانهاي حرف بزنم كه در كمال شرم دور و برم پر ميزنند آنهم در شرايطي كه هر روز توحش به شكلي جلو اطاقم ظاهر ميشود. من درباره دو فرهنگ كاملاً جداگانه حرف ميزنم. اول فرهنگ من كه به زندگي گلـهاي دلخوش است و دوم فرهنگ شما كه تمام تلاشش رد و دفع زندگاني گلـهوار است. هنوز در ولايت من، اگر نويسندهاي جرئت بكند و در مورد زندگي گلـهاي اندكي شك و ترديد ايجاد بكند، به نام كافر و مرتد قلمداد ميشود و نويسندههايي كه اندكي استقلال بخرج دهند نادرند و دفاع از روح كهنهپرستي هنوز در ميان ما متداول است و من خواستهام در روشهاي ابراز هنر خودم در زمينه زبان از اين دواير خارج بشوم. به همين دليل هم كهنهپرستها مرا گناهكار ميدانند. تمام تلاش من اين بوده است كه در متون خودم چيزي به نام (خاص)يت كه مربوط به خودم باشد بجا بگذارم. خاصيتي كه پرده از سحر زبانم بردارد. اگر ميخواهيد با اين سحر آشنا بشويد بايد در قصههايم بدنبال آن بگرديد. چرا كه من همانجا هستم. و در هيچ كجاي ديگر نيستم. هيچ گزارش و توضيحي به آن رسايي نيست كه قصههايم هستند. قصههايم مستقيماً با شما گفتگو ميكنند. زبان من همان زبان قصههاي منند. اگر ميخواهيد ناخودآگاه مرا به حرف بياوريد باز بايد به آنجا سربزنيد و هستي و نيستي مرا در قصههايم جستجو كنيد. متنهايم همه اسرار منند. اسراري كه بوسيلـه زبان هم آشكار ميشوند و هم پنهان ميماند. گذشته از اين ميتوانيم از طريق نقد و بررسي يك نوشته پروسه تأثيرگذاري زبان را دريابيم و بفهميم كه نويسنده چگونه بوسيلـه نوشتن دست به حديث نفس زده است. زبان ابزار ادبيات است همچنانكه سنگ مرمر و برنز ابزار پيكرتراشي هستند و رنگ و بوم ابزار هنر نقاشي. اما زبان به آن اندازه كه ابزار و اسباب ساير هنرها مجرد هستند ابستراكت نيست. چرا كه زبان محصول كار مردم در طول زمان است و تمام حروف و كلمات آن ريشهها و خصوصيات فرهنگ مردم را جذب خودش ميكند. ريشههايي مانند دين، آداب و رسوم و ... . زبان تنها يك سويه (نشانهشناختي) نيست بلكه نقب و تونلي است كه اعماق و هستي و نيستي و پيدا و پنهان نويسنده را آشكار ميسازد. هيچ فكري هم در خارج از زبان رنگ و بو ندارد. به اعتقاد من وقتي كه ما درباره پيوند و ارتباط ميان نويسنده و متن بحث ميكنيم به اين معنا نيست كه از محتوا و مضمون دورافتادهايم كه ما نيز بعنوان نويسنده خواهان آن هستيم. اختصاراً بايد عرض كنم من وقتي كه دست به قلم ميبرم هيچ مكتب و سبكي را در مد نظر ندارم و يا هيچ فلسفه معيني را، بلكه مناظر و مراياي انديشهام توسط خود زندگي ترسيم ميشود. صدايي كه پيامبران را مخاطب قرار ميداد. معمولاً نداهايي دروني بود. من نويسنده هم به همان اندازه متوجه صداهاي درونم هستم. صداهاي ديگر را نميشنوم. صداهاي باطن من بمثابه يك نويسنده، ميتواند مجموعه همه آن صداهايي باشد كه در بيرون به گوش ميرسند. همه اينها درست است، اما اين منم كه جهان را تجربه ميكنم. شما از راه هر مرام و مسلكي، هر مكتب و فكر و فلسفه يا اخلاقي يا روانشناسي سعي كني مرا بخواني به اعماق روحم دست نمييابي. فكر نميكنم تنها از طريق اشارههاي زباني من هم راه به جائي ببريد و يا از طريق كشف آن عقدههاي رواني مرا بشناسيد كه يادگار دوران كودكي من هستند. و يا از راه قهر طبقاتي و يا ساير بازيهاي زباني. اما من گاهي از خودم ميپرسم؛ اگر من فرزند يك خانواده فقير و عقبمانده نبودم، اگر كرد نبودم، اگر در ميان هزاران درد و رنج رشد نميكردم، آيا باز هم صاحب همان زبان زخمي ميبودم؟ من در مقابل شما خجالت نميكشم اگر اعتراف كنم، من عقدهها و بيماريهاي خودم را توي كتابهايم منعكس ميكنم با اين اميد كه از چنگالشان خلاصي يابم و بعد بيماريهاي مردم ... . شايد من به اين دليل مينويسم چون ميخواهم از دنيا انتقام بگيرم و يا اينكه چون به اين شكل از هستي رضايت ندارم ميخواهم بذر شك و ترديد بپاشم. شك در مورد همه ارزشها و اخلاقيات تقليدي. من از اعتراف كردن لذت ميبرم و يا شايد هم ميخواهم به جهان كودكي بازگردم. جهاني كه خيلي زود به خارج از خودش پرتابم كرد. البته اين تنها من نيستم كه از اين جهان زود اخراج شدهام بلكه ملت كرد بالاجماع از جهان و تاريخ اخراج شدهاند. ميبينيد؟ ملت من يكصد سال است كه مبارزه ميكند و ميخواهد با زور اسلحه به تاريخ بازگردد. من و همراهانم هم ميخواهيم به زور قلم و از راه نوشتن دروازهها را بگشاييم. اشكال كار در اينجاست كه عمر نوشتن در اين ولايت كوتاه است. حكايت سربهنيست كردن نوشتن و نابودي (ثبت) آثار در كردستان حكايت ديگري است. ما هميشه بدل و جانشيني خوبي براي هجوم و حملـه ديگران بودهايم. خاك ما ميدان مسابقه قدرت همسايهها بوده است. ما به شاخه علف خشكي ميمانيم كه در زير پاهاي فيلـها قرار گرفته است. اگر فيلـها با هم دربيافتند اين ماييم كه لـه و لورده ميشويم و اگر فيلـها هوس عشقبازي بكنند باز هم اين ماييم كه لـه و لورده ميشويم. در هر حالت سهم ما لـه شدن است. آيا امكان دارد من نخواهم چيزي براي بر خود باليدن داشته باشم؟ باليدن و افتخار به نوشتن در مقابل كساني كه به آرامي و با تحسين نگاهم بكنند؟ چه حالا چه وقتي كه هنوز بچه بودم. وقتي كه تازه به دوران بلوغ رسيده بودم؟ بدون شك من دارم تومار ترس و شرم خودم را به جهان اعلام ميكنم. شما هم ميدانيد ترس و شرم ولايت مرا چگونه ويران كرده است. شرم و ترس با شير مادر توي خونمان ريخته است يعني ممكن است من هم داراي ايدهآلـها و عقايد اخلاقي خاص براي خودم نباشم؟ عقايدي كه وادار به نوشتنم كند و در پرتو آنها به مبارزه ادامه بدهم؟ يا اينكه انگيزه من در نوشتن خودپرستي و خودشيفتگي است و بس. من احتياجي نميبينم به اين سئوالـها پاسخ بدهم. چون فعلاً براي خودم مينويسم و براي خود نوشتن مينويسم. در واقع براي جهان نوشتن. من هيچ چيز نمينويسم مگر اينكه قبلاً عميقاً آن را احساس كرده باشم. هر مضموني را هم انتخاب ميكنم تم و زبان خاص خودش را قبلاً انتخاب كرده است. شما ميتوانيد در قصههايم مرا ببينيد چون من تنها تجربههاي خودم را مينويسم. حتي وقتي در آنسوي تخيل و فانتزي قرار ميگيرم باز ريشههايم در واقعيتها فروميروند. واقعيتهايي كه در آن زندگي ميكنم. اگر شما مدتي در كردستان زندگي ميكرديد ميديديد كه زندگي ما چقدر با سحر و افسون درهمآميخته است. ما هر چيز كه بنويسيم با همان زيستگاهي در ارتباط است كه در آن پرورش يافتهايم. اين منم كه لذتها و رنجهاي دنيا را احساس ميكنم و از نو آنها را به قالب ميريزم شما محال است بفهميد آن كيست كه در درون من به زمزمه حكايتها را بازگو ميكند. من ميدانم زبان بازتاب شخصيت نويسنده است و زبان فقير از نويسنده اسير و ضعيف صادر ميشود و زباني رنگين حاصل كار نويسندهاي آزاد و كارآمد است. زبان صددرصد با مزاج و موضعگيري نويسنده در ارتباط است. با آزمايشهايش، در مقابل وقايع، با آرزوهايش، با هستي و نيستياش، با رازهاي آشكار و نهانش در ارتباط است. اما هر متني به همان اندازه كه اشاره به واقعيت ميكند به همان اندازه به گمشدگي نويسنده هم اشاره دارد و در عين حال به استعداد و آمادگي او هم دلالت دارد. اما اين وظيفه منحصر به فرد متن نيست. چرا كه هر متني به شرط زنده بودن، در خارج از نويسنده هم به حيات و زندگي ادامه ميدهد. و حتي بعد از مرگ نويسنده هم متن زنده نفس ميكشد. بنظر من افرادي مثل كافكا به متنهاي خودشان حسودي ميكردند چون ميدانستند متنهاي آنها از خودشان زندهتر هستند و عمر بيشتري خواهند داشت. به همين دليل در وصيتنامهاش از دوستش ميخواهد همه آثار او را بسوزاند. اغلب اوقات نويسنده توانا در ناخودآگاهش به متنهاي خودش حسد ميبرد و حيفش ميآيد خودش بميرد و اما متنهايش همچنان زنده بمانند. كدام نويسنده هست كه از نارسايي زبان شكايت نداشته باشد و از فقر زبان در آشكارساختن مضمون. بسيار خوب. حالا سئوال اين است آن نيروي بازدارنده كه همه نقشههاي نويسنده را نقش بر آب ميكند و او را از زبان جدا ميسازد كدام است؟ خود من بارها عليرغم آن توطئهها كار كردهام و نقشه كشيدهام كه نشان بدهم اين تنها من نيستم كه با زبان درگيرم. زبان در اوج حساسيت و توانايي خودش در مقابل ابراز و نشان دادن مخفيگاههاي انديشه دستپاچه و فقير است. براي اينكه بهتر بتوانيم حق مطلب را ادا كنيم ناچارم از تيزهوشيهاي (ريبين احمد هردي) وام بگيرم كه از منتقدين ادبي ماست. او در مورد گوران كه از شاعران نوپرداز ماست ميگويد: «گوران با زبان درگير است و نميداند با گرفتاري زبان چكار كند». و از شعري سروده گوران مثل ميآورد: «آن خيالاتي كه مستم ميكنند / به هيچ تمهيدي تن به ابراز نميدهند / و احساسم با گفتارم جور درنميآيد / و من نميدانم چرا؟» «ريبين احمد هردي» در اين مورد گوران را با هگل مقايسه ميكند كه گفته است «من ميخواهم فلسفه به زبان آلماني حرف بزند» حالا اين دو ديدگاه را مقايسه كنيد: اولي زبان را آنچنان فقير ميداند كه اميدي به ياري آن ندارد و دومي بقدري اعتماد به نفس دارد كه ميخواهد فلسفه به زبان او حرف بزند. اولي از خودش ضعف نشان ميدهد و دومي قوت. شاعر ما درباره بسته بودن پنجرههاي زبان بر روي خودش حرف ميزند و هگل درباره باز كردن آن، بايد اعتراف كنم كه زبان با فرهنگ پيوند دارد و از محيط اطراف خودش بهرهمند ميشود. چرا كه غناي زبان به فراواني واژههاي آن بستگي ندارد. و اگرچه اين عذر و بهانهها نميتواند گرفتاريهاي ما را با زبان توجيه كند و يا از شما پنهان كند. اما صحبت بر سر اين است كه امروزه اغلب انسانشناسان برتري يك فرهنگ بر ديگر فرهنگها را قبول ندارند. و حرف زدن در مورد فرهنگ سرخپوستان امريكا را داراي همان ارزشي ميدانند كه صحبت كردن در مورد فرهنگ انگليسي. اين ديدگاه از طرف عدهاي از زبانشناسان هم مورد تأييد قرار گرفته است. از جملـه آنها چامسكي است كه به فقير يا غني بودن زبان معتقد نيست. من خوب ميدانم كه زبان كردي از كمبودها و مشكلات خاص خودش مصون نمانده است كه البته با مشكلات زبان اسپانيايي يا انگليسي متفاوت است. البته مشكلات به همينها خلاصه نميشود و ما اغلب اوقات كه درباره ميراث فرهنگيمان حرف ميزنيم ناچار هستيم درباره نارسائي دنياي سياست صحبت كنيم. براي نمونه نداشتن دولت مستقل و يكپارچه و سازمان روشنفكري در كردستان با ما كاري كرده است كه ما اصولاً فاقد هرگونه سيستمي باشيم كه در فكر ترجمه براي ما باشد و از فرهنگ بيگانه بهرهمندمان سازد. ناتواني امر مطبوعات و كمبود يكپارچگي سياسي، گرفتاري لاينحل ماست. همين مشكلات با ما كاري كرده است كه بيشتر از يكصد سال است كه در مرحلـه مبارزه مسلحانه درجا ميزنيم. همه اين كمبودها باعث شده است فرهنگ كردي تيكهتيكه بشود و درهمبشكند و ما از كاروان روشنفكري عقب بمانيم. قرن بيستم در حال اتمام است و ما هنوز يكصد كتاب با مضامين هستيشناسي و فلسفه و اقتصاد و ... نداريم. شش سال از قيام و جنبش ما ميگذرد اما شش جلد كتاب ناب و شاذ در زمينه فكري و حكمي ننوشتهايم. نزد ما براي اديب تنها يك آرزو باقي مانده است آرزويي كه به گذشتههاي دور برميگردد و شايد تا آيندهاي ناپيدا هم ادامه بيابد. آرزوي نوشتن به زبان كردي. كه سلاحي عليه اشغالگران هم بوده است. نوعي مقاومت در مقابل زبان اربابان. همان ارباباني كه كردستان را اشغال كردهاند (عجم، عرب، ترك). بلـه كرد در ايران و عراق و تركيه و سوريه حسابي به بردگي كشيده شده است و زبانشان هم زبان بردگان بوده است. زبان عربي و فارسي و تركي زبان اربابان و سروران و اشغالگران كردستان است. من فرزند ملتي هستم كه بيش از سي ميليون نفر جمعيت دارد. كداميك از شما اي اديبان محترم چنين گرفتاري ضدبشري و بيمايهاي سراغ داريد. در واقع ما بيش از چهار بار شقه شدهايم. اولين تلاش براي امحاء كرد توسط استالين صورت گرفت. وقتي كه كردهاي روسيه را ميان نه جمهوري شوروي تقسيم كرد. نه جمهوري كه هركدام زبان و فرماندهي خاص خودشان را داشتند. كه بر زبان و فرهنگ كردي مسلط و سوار بودند. رابطه زبان ما با زبان غالب، رابطه برده و ارباب است. رابطه ماده و نر است. بازهم ميخواهيد بيشتر درباره قصه ارباب و برده با شما صحبت كنم. ما بخاطر اينكه با فرهنگ ارباب نميخوانيم مجازات ميشويم، ما بخاطر دوگانگي زبان (Liguist dualism)تنبيه ميشويم. زبان كردي در زير فشار و سنگيني زبان فارسي، عربي و تركي جان ميكند. اينها به غير از ستم سياسي، بردگي، اقتصادي و اشغال نظامي و سلطه فرهنگي بر فرهنگ ماست. علاوه بر فاكتور و مولفه مردمنگاري (دموگرافي) كه موجب ميشود زبانهاي ديگر بر زبان ما حاكم و مسلط باشند. چرا كه تعداد نفوس عجم و عرب و ترك در سرزميهايي كه كرد را اشغال كردهاند از تعداد كردها بيشترا ست و پيداست هميشه اقليت محكوم اكثريت خواهد بود خاصه اگر حاكميت سياسي هم با اكثريت باشد. همه دستگاههاي اطلاعرساني و مطبوعات و همه وسايل ارتباط جمعي در اختيار اربابان است و پرورش بچههايمان به زبان بيگانه از همان مقاطع ابتدايي تا مرحلـههاي بالاي تحصيلي امكان يادگيري زبان كردي را تضعيف كرده است. سرودهايي كه بچههاي ما در مدارس ياد ميگيرند سرود اربابان است. كرد در تركيه از رسمالخط لاتين پيروي ميكند و در ايران دستور زبان فارسي متداول است و در عراق سوريه هم راه و رسم خواندن و نوشتن عربي مسلط است. حال چطور انتظار داريد در اين تنگناها زبان من سالم و تندرست باقي بماند و به هستي خودش ادامه دهد. و طبيعت خودش را حفظ كند. به چه تمهيدي از پارهپاره شدن زبان كردي خلاص شويم؟ من فرزند فرهنگي هستم كه از همه حقوق انساني و فرهنگي و آزادانديشي محروم است. همه شايستگيهاي عقلي و فكري و ادبيش در حلقهاي بسيار تنگ ميچرخد. ما كمبودها ونقصانهاي خودمان را فراموش نكردهايم اما اگر فرهنگ شما همان حال و هواي فرهنگ ما را داشت، چه معجزهاي از شما صادر ميشد براي رهايي؟ من از شما ميخواهم هيچكدام از فاكتورهاي تاريخي، سياسي، اجتماعي، رواني و ... را كه مانع رشد و درخشش و شكوفايي زبان ما ميشود ناديده نگيريد. بدون شك يكي از گرفتاريهاي ما در زمينه زبان و ادبيات عمر كوتاه نوشتن در كردستان است. حاجي قادر كويي (شاعري كلاسيك در كردستان) ميگويد در ميان همه ملل دنيا تنها كردها هستند كه از خواندن و كتابت بيبهرهاند / بيگانه از طريق ترجمه به اسرار كتاب ديگران آگاه ميشود و ما ... يا در جايي ديگر ميگويد «ملت بي كتاب و كتابت / تنها كردها هستند در تمام روي زمين / خيلي از شاعران و نويسندگان كرد از كلاسيكها تا مدرنها به اين حقيقت كه عمر ثبت آثار در كردستان كوتاه است اعتراف كردهاند. البته عمر شعر از عمر نثر طولانيتر است. بايد به اين مسئلـه اعتراف كنيم كه زبان آزادي و استقلال خود را در نثر بيشتر كسب مينمايد تا شعر. در حاليكه نزد ما شعر از نثر جلو افتاده است. تاريخ كرد از همان آغاز پيدايش زرتشت جز قصه محو و نابودي اثار كردي نقلي براي ما ندارد. بلـه ميشود گفت ما يك تاريخ دفنشده كردي هم داريم كه امروزه هيچ مدركي در دست نداريم كه آن آثار ديرينه را اثبات كنيم. به روايت «حاجي قادر كويي» بازگرديم. البته پيداست حاجي قادر فيلسوف زبان نيست. سخن حاجي قادر سخن كسي است كه درد تاريخي كردها را احساس كرده است. همين درد او را وادار به ابراز اين حقيقت كرده است. ما بايد ايمان بياوريم كه زبان در داخل كتاب زندگي ميكند، نفس ميكشد و شكوفا ميشود و همه ملتها را از طريق كتابهايشان ميشناسند. تاريخ از گذشته تا اكنون با همين روش نوشته شده است. پس شما نه تنها از ملت من بلكه از خود من هم سر درنخواهيد آورد. مگر اينكه كتابهايمان را بخوانيد. كتابهاي هر نويسندهاي معرف ميزان پاسداري او از زبان و تفكر است. هرچقدر بيشتر از اين ريشههاي مشترك سردربياوريم تصوير شفافتري از فرهنگ مقابلمان خواهيم داشت. در اين مورد كه نويسنده خودش را پشت متنهايش پنهان ميكند ميتوانم به داستايوسكي اشاره كنم. من از طريق رمانهاي داستايوسكي نه تنها خود او را بلكه ملت روس را شناختم. با خواندن مجموعه آثار يك نويسنده بهتر از ارزشها، عقايد، رهيافتها و عشقها و آرزوها او سردرميآوريم. خواندن آثار يك نويسنده كه داراي آرمانهاي ملي است تصوير آشكارتري از مبارزات ملي او بدست ميدهد. بدينترتيب و با درنظر گرفتن اينكه (فرهنگها) از طريق نوشتن و توليد آثار و افشاي راز توانايي يا ناتواني خود، با همديگر ارتباط برقرار ميكنند) شما ملاحظه ميكنيد كه ما چه مايه گرفتار هستيم كه هنوز نتوانستهايم با فرهنگ جهاني رابطه برقرار كنيم. ميبينيد چقدر از قافلـه بشري جدا ماندهايم؟گرفتاري ما هنوز اينست كه بدنبال معاني و محتواهايي براي نوشتن ميگرديم. در حاليكه در غرب طي همين قرن اخير دهها كلوپ و شيوه ادبي و مكتب فكري و هنري ظاهر شدهاند كه همگي در مورد معاني و محتواها تشكيك كردهاند و ميكنند. نزد شما عقل به تمامي هستي و چيستي خودش را نشان داده است و امروز همين عقل زير سئوال رفته است و در معرض نقد و نقادي قرار گرفته است در حاليكه هنوز ما در بحر مغيبات غوطه ميخوريم و عقل قومي ما هنوز از غارهاي تاريكش برون نخزيده است. شما در داخل زبان خودتان به همه بازيها و انقلابات لازم دست زدهايد و ما هنوز با ترس و ترديد به زبان خودمان نزديك ميشويم. ما پيشقراولان ملتي هستيم كه از زبان خود ترسيدهاند. احساس ترس احساسي بسيار كشنده است. ما ملت كرد از زبان خودمان ميترسيم چون ميدانيم از ناحيه همين زبان است كه ميسوزيم و هرچه بيشتر شكنجه ميشويم. ما به قتل ميرسيم، روانه زندان و تبعيد ميشويم، چرا؟ چون به زباني ديگر تكلم ميكنيم. دور نيست عمر دراز اين ترس با ناخودآگاه قومي ما كاري كرده باشد كه ما از زبان مادري خودمان رم بكنيم و با آن بيگانه شويم. ما تعداد زيادي اديب و نويسنده داريم كه به زبانهاي فارسي و عربي و تركي مينويسند. پيداست زبان عربي به دليل اينكه زبان قرآن است و به حساب اينكه زبان مقدسي است طوري در حافظه قومي ما جا افتاده است كه حتي خيلي از دست به قلمهاي ما آن را بر زبان كردي ترجيح ميدهند. حتي از ديد مردم عادي هم همينطور است. اين موضوع سبب شده است كه زبان كردي حاشيهنشين زبان عربي بشود درنتيجه از شكوفايي بيافتد. علت همه اين بيبهاشدنهاي زبان كردي همين ترسها و عقايد تقليدي رايج در ملت ماست. به همين دليل بود كه بعد از يك غيبت طولاني وقتي كه در ميان ما نوشتن دوباره وارد ميدان شد، بسيار كار شاقي بود. براي ما كار مشكلتر بود كه همه گوهرها و گنجينهها و نيروهاي مخفيشده زبانمان را آزاد سازيم. نگاهي به سرود ملي خودمان بياندازيم «اي رقيب» ما توي اين سرود ميگوئيم «كسي نبايد بگويد كرد مرده است كرد زنده است». انگار ما در ناخودآگاه جمعيمان فقط به زنده ماندن قانع هستيم . اين براي ما بس است. زنده بودن نه زندگي كردن. حتي وقتي به زبان كردي حرف ميزنيم يا مينويسيم ميخواهيم همين را ثابت كنيم كه هنوز زندهايم و هنوز وجود داريم و از بقيه جدا هستيم. گوهر هستي ما در گرو زنده بودن ماست! نه يك هستي مولد. براي مدتي طولاني هر چيزي مينوشتي آزاد بودي فقط به شرطي كه به زبان كردي نباشد. چيزي كه ممنوع بود اولاً نوشتن به زبان كردي بود درثاني طرح مسئلـه ملي و محتواهاي سياسي مربوط به آن بود. نسل گذشته از شاعران كلاسيك تا برسد به شاعران نو تنها افتخارشان اين بود كه به زبان كردي چيزي مينوشتند. گرچه اغلب اوقات شعرشان پر از واژههاي عربي و فارسي بود. اما نسل جديد از نويسندههاي كرد امروزه با نگراني و وسواس متوجه محتواهاي تازه و معاني بديع هستند. بدنبال معناگشتن دلمشغولي اصلي نويسنده امروز كرد است. چرا كه مدتهاي مديد و در مراحلي مختلف معنا از هستي ما كوچ كرده بود در حاليكه نزد شما چندين مكتب و سبك ادبي ظاهر شدهاند كه همگي آنها معنا را رها كردهاند و به ابطال آن رسيدهاند. پيدايش مكاتب پوچگرائي و ابطال معجزههاي عقل و پيدايش فيتيشيسم (شيءگرائي) و ... همه و همه اينها در رد معنا هستند. همه اين اتفاقات در غرب افتاده است. اما ما در آغاز راه هستيم و تازه مثل بچه كوچولوها تاتيتاتي راه افتادهايم و براي هر نشانه و هر شيئي و هر معنايي در تقلاي پيدا كردن واژه و جملـه و ... هستيم. اگر زبان را به دريا تشبيه بكنيم، ما هنوز در ساحل اين دريا بازي ميكنيم و هنوز قادر نبودهايم قدم به مناطق عميق اين دريا بگذاريم. تنها توانستهايم آن را لمس كنيم. نسل گذشته تنها توانستهاند روبناي زبان را حس كنند اما نسل نو در اين چند دهه اخير سعي كردهاند بفهمند در وراء اين روبنا چه چيزي نهفته است؟ معنا؟ محتوا؟ جادو؟ اصلاً ذات پنهانش چيست؟ چرا كه ما ميدانيم كه حساسيتهاي ادبي طالب آن است كه تنها به روبنا نپردازد بلكه از همه اين مسائل عبور كند و بدنبال مكان و منزلت و طعم و مزه تازهاي از شيوههاي ادبي بگردد. حتي اديبان و پيشاهنگان ما تنها قادر بودهاند در زمينه نثر كردي واقعيتها را به عينه منعكس كنند بدون اينكه خم بشوند و اعماق درون و لايههاي پنهان زبان را كشف و مشاهده نمايند. نسل پيشين بسيار با زحمت تنها توانستهاند به آنچه در هستي انسان موثر است برسند. هرگز نتوانستهاند آن حرارت و نيرو و امواج هستي را شكار كنند كه معمولاً در سطوح زيرين دريا بوجود ميآيد. چرا كه همچنانكه قبلاً گفتيم براي او تنها نوشتن به زبان كردي كافي بوده است و پيروي كردن از يك ايدئولوژي كردي اهميت داشته است. مسئلـه اصلي او گشتن و تجسس بدنبال يك معنا نبوده است. گشتن بدنبال معنايي براي بودن و زندگي كردن و يا يافتن يك جهانبيني. زبان ادبي ما تنها خواسته است خودش را در مقابل ديگران مطرح كند. همين به زباني ديگر و در مقابل زبان ديگري كه از لحاظ اشارات زباني و حتي از لحاظ دستور زبان هم با او متفاوت است، خودش را نشان بدهد، نه اينكه ارزش چندمعنائي بودن خود را به رخ بكشد. بلكه تنها خواسته است جداسريش را نشان بدهد. ما تازه داريم ياد ميگيريم كه به زبان احترام بگذاريم و آن را سر جاي شايسته و واقعيش قرار بدهيم. پيداست زبان ادبي كه زبان والاتري است دارد نقش مهم خودش را درمييابد. زبان كه تنها ابزاري براي گفتگو نيست بلكه يك فرصت است و پديدآورنده همه ارزشها و آرمانهاست. براي من كه كارم نوشتن است جستجوي چنين زباني برايم تبديل به آمال و آرزوي واقعي شده است. بيخود نيست كه قصهنويسي را انتخاب كردهام. من در عالم قصه احساس آزادي ميكنم. براي من نقل قصه معادل زنده ماندن است و ترك آن همرديف مرگ. من ميخواهم پهناهاي فراموششده هستي را بازنويسي كنم. پهناهائي كه تاريخ به عمد فراموششان كرده است. تاريخ لـهشدگي خودم و ملتم را. من و همراهان قصهنويسم به شهرزاد ميمانيم. صرفنظر از اينكه او زن بود و من و تو مرد هستيم. چرا كه شهريار مايل است هر شب عروسي در حجلـه داشته باشد كه وقتي از او خسته شد به جلادش بسپارد و هيچ زني قادر نيست جادوئي بكار ببرد بلكه پادشاه را از كشتنش بازبدارد الا شهرزاد كه رگ خواب پادشاه را بدست ميآورد و هر شب قصهاي پر از عجايب براي پادشاه آغاز ميكند و آخر شب آن را ناتمام رها ميكند و پادشاه را در حالت انتظار و تعليق قرار ميدهد و بدينترتيب «هزار و يك و شب» به قصهگوئي ادامه ميدهد و جان به سلامت درميبرد ... . شهرزاد زندگيش را به قيمت روايت Narration قصههايش بازميخرد. زنهاي قبلي همه ميميرند. چرا؟ چون نتوانستند قصهاي نقل كنند. پس روايت مساوي است با زنده ماندن و عدم روايت برابر است با مرگ. ما هم تا زماني كه زنده هستيم برايتان قصه و حكايت نقل خواهيم كرد. (هم تا زماني كه زندهايم هم براي اينكه زنده بمانيم). بايد ما را ببخشيد اگر قصههاي ما سرشار از بازي مرگ است. پيداست من هم بعنوان نويسنده ميل ندارم تنها گزارشگر حوادث باشم بلكه من آرزومندم راوي پديدههائي باشم كه غيرقابل تصرفند و از كانال ناشناختهها و ناديدنيها و ناشنيدنيها عبور بكنم و مرزي ميان واقعيت و خيال قايل نباشم و در متن ماجراهاي آشفته و پيچيده سادگي اشياء را به نمايش بگذارم و در ميان سادگيها آشفتگيها را كشف كنم. چيزهاي عادي را غيرعادي جلوه بدهم و بلعكس. ميخواهم آن چشماندازهائي را ببينم كه ديده نميشوند و آن چيزهائي را بدست بياورم كه بدستآمدني نيستند. با بالـهاي فانتزي پرواز كنم و به واقعيتها برسم نه تنها اين، بلكه آرزوئي مقاومتناپذير وادارم ميكند بدنبال اماكني بگردم و محلاتي را ببينم كه معمولاً خارج از ميدان مبارزهها و كشمكشها واقعيتها قرار ميگيرند. همين ميل شديد وادارم ميكند هنگامي كه با يك متن درگير ميشوم بلافاصلـه به فكر آفرينش متني ديگر بيافتم؛ تنها به خاطر اينكه ميخواهم كاشف مملكت و سرزميني تازه باشم. هميشه به مناظر مقابلم چشم دوختهام. در عين حال هرازگاهي نيز نگاهي به پشت سرم مياندازم. تلاش من بخاطر چيزهائي است كه فاقد آنهاهستم. تا زندهام بايد دست از اين تلاشها برندارم. بايد هميشه در حال مبارزه باشم و سعي بكنم و تا پيدايشان نكردهام چشم روي هم نگذارم و از هيچ بدبختياي نهراسم. در پايان؛ شما ميخواستيد من درباره رابطه زبان و شخصيت نويسنده بحث بكنم تا شايد از اين طريق با شخصيت من آشنا بشويد. من حرف (دي. اچ. لارنس) را تكرار ميكنم كه گفته است: «هرگز گفته نويسنده را باور نكن تنها قصههاي او را باور كن» امكان دارد من دروغ بگويم اما قصههايم دروغگو نيستند من همانجا هستم، آيا ميتوانيد پيدايم كنيد؟ شيرزاد حسن: كنفرانس جهاني نويسندگان نوژن شهرك لاهتي – فنلاند 18/6/1997
«بگذاريد هر خوابي كه ميبينيم هر تحريمي كه ميشناسيم، هر راز را كه در درونمان پنهان كردهايم، برملا سازيم. بگذاريد همه بدانند ما چي فكر ميكنيم. در غير اين صورت هرگز قادر نخواهيم بود آدم زيبائي باشيم. ما تنها (هنگام خشم زيبا هستيم). من تنها نيستم در اين كارزار، كسان زيادي را ميشناسم كه هنگام خشم زيبا هستند. ما بايد مثل «جيمي پورتر» قهرمان نمايشنامة (با خشم نگاهي به پشت سرت بيانداز) نه تنها به گذشتهمان نگاهي بياندازيم بلكه بايد با خشم حتي به اكنونمان هم بنگريم و از آن بدتر به آيندهمان...»
[1] - Genocide ژنوسيد يعني نسلكشي - انفال بمعني نابود كردن دستهجمعي [2] - كرنوتُپ Cornotop = زمان مكان [3] - ايروس ربالنوع مرگ و تاناتوس خداي عشق [4] - پروكروست در اساطير يونان راهزني بود كه تختي داشت و سعي ميكرد واسراي خودش را با كوتاه و بلند كردن آنها (با اره كردن و يا كش دادن) با تختش منطبق سازد. [5] - تركيبي از ساديسم به معني ديگرآزاري و مازوخيسم به معناي خودآزاري
|